نیما در مقابل سرزنش های مادرش پوفی کشید.
اما مهری جان دست بردار نبود.
– تو حتی سیم کارتش رو هم گرفتی ازش…
قبل از آنکه مهری جان بخواهد حرفش را ادامه دهد، نیما همزمان با سر تکان دادن، گفت: تلفن خونه رو هم یک طرفه کردم!
مهری جان چپ چپ نگاهش کرد.
– خب چیه آخه؟! مگه همین رو بعدش نمی خواستی بگی؟!
– نه که خیلی کار خوبی کردی، بخاطرش برای خودت ژست هم می گیری!
و بعد جدی شد.
– یه سوال ازت دارم نیما…
نیما با بی میلی تمام نگاهش کرد.
– بفرمایید!
– اگه آهو دردش می گرفت، چی؟!
نیما نگاهی به من انداخت.
– تا حالا که دردش نگرفته!
آقا جهان به حرف آمد.
– نیما جان، بابا… تو اگه جواب هم نمی دادی مادرت فکر نمی کرد لالی!
و انگشت اشاره اش را روی بینی اش گذاشت و با حرکت لب، بدون آنکه صدایی از دهانش بیرون بیاید از نیما خواست که تا تمام شدن حرف های مادرش سکوت کند.
اما نیما بی توجه به خواسته ی پدرش از مادرش که دقایق زیادی میشد سر پا ایستاده بود، پرسید: نمی خوای بشینی؟!
مهری جان سرش را به نشانه ی تاسف تکان داد و روی مبل نشست.
– حالا می خوای چیکار کنی؟!
نیما خمیازه کشید.
دستش را مقابل دهانش گرفت.
– ببخشید… امروز تو دانشگاه خیلی خیلی خسته شدم…
هرچند که مشخص بود برای آنکه بی توجهی اش را نسبت به حرف های مادرش نشان دهد، خمیازه کشیده است!
مهری جان این بار از بین دندان های کلیدشده اش خیره به نیما، ازش پرسید که می خواهد چه کاری انجام دهد.
و نیما با بیخیالی گفت: هیچی!
مهری جان زیر لب گفت: بسیار خب…
و نیما خودش را برای مواخذه ای دیگر از جانب مادرش آماده کرد.
– اگه دوباره بخوای به کارهات ادامه بدی، مطمئن باش آهو رو می برم پیش خودمون… از این لحظه به بعد حق نداری در رو روی آهو قفل کنی، تلفن خونه تون هم مثل سابق میشه، سیم کارت آهو رو هم به خودش بر می گردونی.
نیما با بی میلی تمام “بله” گفت.
“بله”ای که کاملا به “نه” شبیه بود.
مهری جان پا روی پا انداخت.
– برو همین الآن سیم کارت آهو رو بیار.
نیما به مادرش خیره نگاه کرد.
– برو دیگه!
دستان نیما مشت و در نهایت از جا بلند شد.
– چشم!
به اتاق خواب رفت و دقایقی بعد درحالیکه سیم کارت و گوشی ام که در اتاق خواب بود در دستش بود به سمتم آمد.
– بفرمایید عزیزم!
لبخند فاتحانه ای تحویلش دادم و نیما با حرکت لب گفت: وای به حالته آهو!
به رویش پوزخند زدم و نیما بالآخره از مقابلم کنار رفت.
مهری جان لبخند زد و نیما با کنایه گفت: خب اینم از سیم کارت دختر عزیزتون… من زنگ می زنم شام بیارن.
مهری جان این بار باصدا خندید.
– من جوجه کباب می خورم.
لبخندی که بیش تر شبیه پوزخند بود روی صورت نیما نشست.
با اتفاقی که افتاده بود انتظار نداشت پدر و مادرش برای صرف شام بمانند.
سوالی به پدرش نگاه کرد و او گفت: هرچی خانوم سفارش داده… منم جوجه می خورم.
نیما گفت: اما من کباب می خوام.
و بعد از من پرسید: تو چی میل داری خانوم مارپل عزیزم؟!
می دانستم که دلش می خواهد کباب بخورم، اما بدجور هوس جوجه کباب کرده بودم و از طرفی اذیت کردن نیما لذت بخش بود… پس خیره به چشمانش گفتم: جوجه کباب.