رمان آهو ونیما پارت ۶۰

4.5
(69)

 

 

 

 

نیما با پوزخند سر تکان داد.

***

آقا جهان و مهری جان بعد از صرف چایی بعد از شام عزم رفتن کردند.

بماند که مهری جان تا لحظه ای که پایش را از آپارتمان بیرون بگذارد، نیما را تهدید کرد و گفت که به هیچ عنوان حق زندانی کردن دوباره ی من را ندارد. حتی گفت که اگر شده باشد، هر روز به من سر میزد تا مطمئن شود پسر دردانه اش دسته گلی به آب نداده است!

و نیما درحالیکه دهن کجی می کرد در را پشت سر پدر و مادرش بست.

نیما که سر بلند کرد خنده ام را دید.

چشمانش ریز شد…

و این یعنی به شدت از دستم عصبانی بود…

– آهو! آهو! آهو!

ابرو بالا انداختم.

– الآن باید بگم جانم؟! یا اینکه… اوم… آهو گفتنت بخاطر تحسینه؟!

نیما جلوتر آمد.

– آهو من می دونم با تو چیکار کنم!

خودم را متعجب نشان دادم.

– چیکار مثلا؟!

نگاهی به شکمم انداخت.

– بذار این بچه به دنیا بیاد…

حرفش را قطع کردم.

– هیچ کاری از دستت برنمیاد!

– تو اینجور فکر کن!

پشت چشم نازک کردم.

– به مامانت میگم!

 

 

 

نیما قهقهه زد.

صدایش آنقدر بلند بود که مرا از جا پراند.

قدمی به عقب برداشتم.

– پس قبول داری رفتی چغلی من رو پیش مامان بابام کردی؟!

حق به جانب نگاهش کردم.

– من چغلی نکردم… مامان بابات خودشون فهمیدن دیگه!

لب های نیما فشرده شد.

– تو می تونستی بپیچونیشون!

– پیچوندن کار توئه عزیزم!

دست های نیما این بار مشت شد.

– حداقل می تونستی دو سه تا بهونه بیاری تا من جلوشون انقدر خجالت نکشم!

هرچقدر تلاش کردم نتوانستم جلوی خندیدنم را بگیرم…

هرچقدر بیش تر فکر می کردم کم تر به این نتیجه می رسیدم که نیما اصلا خجالت کشیده باشد! چراکه رفتارش در مقابل پدر و مادرش کاملا چیزی مخالف این موضوع بود!

– تو مگه خجالت کشیدن هم بلدی؟!

– حتما بلدم که میگم!

– خب داری الکی میگی دیگه! بالآخره پدر و مادرت یه روزی می فهمیدن!

نیما سر تکان داد.

– هرچقدر می خوای بتازون، اما این رو بدون که نوبت منم میشه!

– نوبتت بشه می خوای چیکار کنی مثلا؟!

 

 

و با نگاهی به سر تا پای نیما ادامه دادم: هرچند که هر کاری بخوای به ضرر من انجام بدی، به مامانت میگم و اون موقع هست که مامانت نمی ذاره و…

نیما حرفم را قطع کرد.

– حتی اگه مامانم هم بخواد دهنم رو سرویس کنه، دیگه وسط تخت خواب و کارهای زن و شوهری که نمیاد!

صورتم سرخ شد!

نیما حتی سر سوزن هم حیا نداشت!

– اصلا بذار این بچه به دنیا بیاد، یه کاری می کنم تا بچه های بعدیمون به فاصله ی حداقل یه سال چند قلو به دنیا بیان!

گفته بود بچه های بعدی مان…

ما که در حال حاضر هم بچه ی مشترکی با هم نداشتیم!

کل خوشحالی ام بخاطر به دست آوردن آزادی ام در یک لحظه از بین رفت.

نیما هم انگار متوجه شد که اتفاقی برایم افتاد که لپم را کشید.

– حالا نمی خواد نگران بشی! صبر می کنم زخم های زایمانت خوب بشه تا بعد با خیال راحت بچه های بعدیمون بشینن کنج دلت!

باز هم یاد حامد لعنتی افتادم…

دست نیما را از روی صورتم پس زدم…

درحالیکه به سمت اتاق خواب می رفتم، بی توجه به حرف هایی که نیما زده بود، گفتم: تلفن خونه رو یادت نره وصل کنی!

– چشم خانوم مارپل!

بچه ی آهو به دنیا اومده

سروکله ی حامد پیدا شده

همه چیز رو هم به مهری جون گفته!

و کلی اتفاق دیگه!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 69

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان قفس 3.8 (16)

بدون دیدگاه
خلاصه رمان:     پرند زندگی خوبی داره ، کنار پدرش خیلی شاد زندگی میکنه ، تا اینکه پدر عزیزش فوت میکنه ، بعد از مرگ پدرش برای دادن سرپناهی…

دانلود رمان سایه_به_سایه 4.2 (12)

بدون دیدگاه
    خلاصه: لادن دختر یه خانواده‌ی سنتی و خوشنام محله‌ی زندگیشه که به‌واسطه‌ی رشته‌ی پرستاری و کمک‌هاش به اطرافیان، نظر مثبت تمام اقوام و همسایه‌ها رو جلب کرده و…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
8 ماه قبل

پاراگراف آخر رو نفهمیدم.چی شدددد?!😥 یعنی چی?حامد برگشت?!?!

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x