رمان آهو ونیما پارت ۶۱

4.5
(52)

 

 

 

 

آن روزها فکر می کردم وقتی نیما از بچه های بعدی حرف می زند دنبال راهی می گردد تا بند زندگی مان را محکم تر کند…

تصور من از بچه های بعدی این بود که نیما می خواهد من را سرگرم بچه کند و خودش دنبال عیش و نوشش باشد…

هرچند که کارهایی که نیما انجام می داد در این تصور من بی تاثیر نبود!

***

روز بعد قبل از آنکه من از خواب بیدار شوم نیما تلفن خانه را وصل کرده بود و خودش به دانشگاه رفته بود.

حتی میز صبحانه را هم آماده کرده بود و خبری هم از قفل بودن در نبود.

حوالی ساعت دوازده ظهر بود که مهری جان به تلفن همراهم زنگ زد و درباره ی وضعیت حاکم بر خانه پرسید و برای اطمینان یافتن از اینکه تلفن خانه دو طرفه شده است یا نه با خانه هم تماس گرفت.

مدت زیادی بود که تنهایی از خانه بیرون نرفته بودم، از طرفی آفتاب پاییزی هم وسوسه ام می کرد تا کمی قدم بزنم.

لباس پوشیدم و با آسانسور خودم را به لابی ساختمان رساندم.

با دیدن نگهبان دست هایم مشت شد.

اگر آن لعنتی نبود، حالا از دست این بچه ی لعنتی راحت شده بودم.

جلوتر رفتم…

باید یک جوری این مرد فضول را نیش می زدم!

 

 

بدون هیچ حرفی و توجهی به نگاه خیره اش از جلوی نگهبانی گذشتم.

به محض آنکه دستش که روی گوشی تلفن رفت راه رفته را برگشتم و مقابل نگهبانی ایستادم.

گوشی تلفن در دست نگهبان خشک شد.

– ب… بله خانوم شایسته؟ ا… امری داشتین؟!

به چشمان ترسیده اش خیره شدم.

– بهش بگید دارم میرم قدم بزنم… احتمالا یه بستنی هم بخرم!

نگهبان آب دهانش را قورت داد.

– به… به کی خانوم؟!

پوزخند زدم.

– به آقای شایسته!

– من… من با آقای شایسته چیکار دارم خانوم شایسته؟!

– فضولی و خبرچینی!

– نه… نه خانوم… من داشتم به یه نفر دیگه زنگ می زدم…

به حالت نمایشی به اطرافم نگاه کردم.

– وا! اینجا که جز من کسی نیست شما بخواین چغلیش رو بکنید!

و کمی خم شدم تا شماره ای را که روی تکه کاغذ روی میز گذاشته شده بود ببینم…

تک تک اعداد را خواندم.

– وا! این که شماره ی نیماست!

کمرم را صاف کردم.

– به جز چغلی دروغ هم میگید؟!

نگهبان سرش را پایین انداخت…

 

 

– چغلی نیست خانوم شایسته… آقای شایسته گفتن که…

با تکان دادن دستم در هوا باعث شدم حرفش را قطع کند.

– برای من هی خانوم شایسته آقای شایسته نکن آقای به ظاهر محترم!

نفس عمیقی کشیدم.

– بهش بگید میرم قدم بزنم، ممکنه یه بستنی هم بخرم!

و نگهبان در جوابم با پررویی تمام چشم بلند و بالایی به زبان آورد.

سرم را به نشانه ی تاسف تکان دادم و از ساختمان بیرون رفتم.

هنوز به سر خیابان نرسیده بودم که صدای پیامک گوشی ام بلند شد.

پیامک از نیما بود…

“تو این هوا ممکنه سرما بخوری عزیزم! به جای بستنی خوردن بهتر نیست یه نسکافه بخوری آیا؟! یا یه چیز گرم؟!”

دندان هایم از عصبانیت روی هم فشرده شد.

انتظار داشتم نگهبان دست از فضولی بردار، اما او در کمال وقاحت به سرعت نور حرف هایم را کف دست نیما گذاشته بود.

تند تند مشغول تایپ شدم.

“خوب فضولی برای خودت استخدام کردی!”

باز هم جواب نیما باعث عصبانیتم شد.

“برای خودم استخدام نکردم عزیزم… استخدامش به افتخار تو بوده!”

 

 

 

در پیاده رو در جای بدی ایستاده بودم.

برای آنکه سد معبر نکنم، خودم را کنار کشیدم و روی نیمکتی نشستم.

برای نیما نوشتم…

“شنیدی که قراره دو شغله ها رو چیکار کنن؟!”

به دقیقه نکشید جواب داد…

“چرا عزیزم… شنیدم… خبر کهنه ایه آخه!”

پیامک همچنان بینمان رد و بدل شد.

“یه کاری می کنم این نگهبان فضول رو از ساختمون پرت کنن بیرون… تو کوچه کشیک مردم رو بده!”

“عزیزم اگه قرار باشه، دو شغله ها یه شغلشون رو از دست بدن که برای خودمون هم بد میشه!”

“چه بدی ای؟!”

“یا باید از دانشگاه خداحافظی کنم یا شرکت رو جمع کنم. اون موقع خبری از این زندگی نیست! بچه هامون تو سختی بزرگ میشن! تو دوست داری… اصلا آیا دلت میاد بچه هامون تو سختی بزرگ بشن عزیزم؟!”

بحث کردن با نیما همیشه بی فایده بود…

بدتر خودم را عصبانی می کرد!

به اولین پیامش نگاه کردم و برای پایان دادن به پیام ها نوشتم…

“تو این فصل ممکنه از دانشگاه اخراج بشی! به جای چرت و پرت گفتن بهتر نیست به تدریست برسی عزیزم؟!”

نیما چند ایموجی خنده برایم ارسال کرد.

منتظر به صفحه ی نمایشگر گوشی چشم دوختم.

می دانستم که درحال تایپ کردن پیام دیگری است.

 

 

 

 

“به به آهو خانوم! دارم می بینم که به اقتصاد زندگی مون داری فکر می کنی… اما نگران نباش… وقت استراحت شوهرته!”

گوشی را داخل جیبم گذاشتم و از روی نیمکت بلند شدم.

به راه افتادم.

گوشی در جیبم لرزید…

احتمال می دادم که باز هم نیما باشد، اما دیگر حتی گوشی را هم از جیبم بیرون نیاوردم.

چراکه می دانستم اگر نیما باشد و بخواهم جوابش را دهم تا خود شب ادامه می دهد.

نمی دانم از قصد لج کردن با نیما بود یا واقعا دلم می خواست…

اما هر چه که بود علاوه بر بستنی پیتزا و سیب زمینی سرخ کرده هم خوردم!

در نهایت هم ساعت چهار عصر خسته و کوفته به خانه برگشتم…

***

روزها از پی هم می گذشتند و من همچنان آزادی ام را داشتم.

هر روز ظهر به بیرون می رفتم و عصر به خانه بر می گشتم…

نیما هم کاری به کارم نداشت، تنها هر از گاهی حرف بچه های بعدی را پیش می کشید و روزهایی که وقت دکتر داشتم همراهم می آمد.

نیما تنها می دانست که هر روز به قدم زدن می روم و از محدوده ای که در آن مشغول قدم زدن بودم خبری نداشت.

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 52

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان خط خورده 4 (1)

بدون دیدگاه
  خلاصه: کمند همراه مادر میان سالش زندگی میکنه و از یه نشکل ظاهری رنج میبره که گاهی اوقات باعث گوشه گیریش میشه. با خیال پیدا کردن کتری که آرزوی…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x