رمان آهو ونیما پارت ۶۲

4.5
(79)

 

 

در یکی از روزهایی که مشغول قدم زدن بودم چیزی را دیدم که احساس کردم دنیا با تمام سنگینی اش روی سرم آوار شد.

آن روز سر از یکی از کافه هایی که تبلیغاتش را در اینستاگرام دیده بودم و کیک های وسوسه کننده ای داشت درآورده بودم.

پشت یکی از میزها نشستم…

پیش خدمت سفارشم را گرفت و زمانی که از مقابلم کنار رفت نگاه من به یکی از میزها که تقریبا در گوشه ی دنج کافه قرار داشت افتاد.

مردی که پشت میز نشسته بود بی نهایت شبیه نیما بود…

البته شبیه که نه…

درواقع خود خودش بود…

لباس هایش هم که دقیقا لباس هایی بود که آن روز صبح قبل از رفتن به شرکت به خواسته ی خودش من انتخاب کرده بودم و او به تن کرده بود.

اما چیزی که دیدن نیما را برایم غیرقابل هضم می کرد، نشستن زنی آراسته روی صندلی روبرویی اش بود.

نمی دانم چقدر گذشت، اما انگار با آوردن سفارشم توسط پیش خدمت من به خودم آمدم.

پاهایم جان گرفتن…

هرچند که تمام وجودم داشت می لرزید، اما از جا بلند شدم.

حرکتم آنقدر شتاب زده و سریع بود که شیشه ی میز تکانی خورد و با تکان شیشه ی میز کیک روی زمین افتاد.

 

 

 

نه نیما و نه آن دختر لعنتی هنوز توجهشان به من جلب نشده بود…

مشخص بود آنقدر غرق یکدیگر شده اند که دنیای اطرافشان را فراموش کرده اند که اگر این گونه نبود، بدون شک متوجه حضور من در آنجا تا آن لحظه شده بودند.

از فرصت استفاده کردم و گوشی ام را از جیب مانتویم درآوردم.

با همان دست های لرزان از نیما و دختر روبرویی اش چند عکس ثبت کردم.

صدای پیشخدمت را شنیدم و مثل نیما خودم را به کوچه ی علی چپ زدم.

– خانوم؟ چیکار دارین می کنین؟!

آخرین عکس را هم گرفتم و بدون آنکه جوابی به پیشخدمت دهم عکس ها را در سیو مسیج تلگرامم فرستادم.

می دانستم که نیما زیر بار نمی رود.

حدس می زدم که بخواهد عکس ها را از گوشی ام پاک کند.

و این گونه من هیچ مردکی علیهش نداشتم.

عکس ها که در تلگرامم آپلود شد، با خیال راحت جلوتر رفتم.

نیما هنوز هم مرا ندیده بود…

اما آن دختر چرا…

سرش را بلند کرد…

یکی از ابروهایش را بالا برد و با نگاهی به سر تا پایم پشت چشم نازک کرد.

– بله؟ فرمایش؟!

 

 

 

به جای آنکه جوابی به دختر دهم، نگاهم را به نیما دوختم…

نیمایی که با پررویی تمام داشت بستنی اش را می خورد.

مشخص بود که آن دختر بی نمک سر تا پا عملی از نگاه من به نیما، به همسرم عصبانی شده است!

– خانوم؟! گفتم فرمایش؟!

نیما باز هم توجهی از خودش نشان نداد.

باید به آن دختر می گفتم آمده ام شوهرم را پس بگیرم؟!

مگر شوهر پس گرفتنی بود؟!

اصلا اگر شوهری قرار بود از دست برود، همان بهتر که می رفت…

اصلا من حاضر بودم خودم دو دستی نیما را تقدیمش کنم!

به جای تمام این ها به اسم ثبت شده در شناسنامه ام فکر کردم…

نیما وقیح بود، درست…

اما با وجود آن اسم ها برگ برنده که در دستان خودم بود!

بالآخره نگاهم را از نیما گرفتم و دست چپم را بالا بردم.

روی شانه ی نیما گذاشتمش و نگاهم را به چشمان آرایش کرده ی آن دختر دوختم.

– با شما امری نداشتم عزیزم! می خواستم شوهرم رو ببینم!

بستنی به گلوی نیما پرید و نگاهش به بالا کشیده شد و در مقابل نگاه دختر رنگ ناباوری به خودش گرفت.

 

 

 

با تمام قدرتی که داشتم برای خالی کردن عصبانیتم با دستم چند ضربه ی محکم به پشت نیما زدم.

نیما چشمانش را بست و وقتی سرفه اش قطع شد، گفت: عزیزم! اینجا چیکار می کنی؟!

و به صندلی کناری شان که خالی هم بود اشاره کرد.

– سر پا نمون…

دستش را نوازشوار روی شکمم کشید.

– برای خودت و نی نی خوب نیست…

با نگاهی که می گفت خر خودتی به چشمانش خیره شدم.

با اینکه دلم می خواست در آن شرایط تمام موهای نیما را از ریشه بکنم و به دستش دهم، اما آرامشم را حفظ کردم.

– می دونی که علاقه ای به جلسات کاری ندارم!

و خدا خدا کردم که با آن دختر به قصد دیگه ای به کافی شاپ نیامده باشد…

هرچند که قصدش چندان هم اهمیتی برایم نداشت… اما خب همین که تا اینجا با او آمده بود، برای خراب شدن وجهه اش کافی بود…

نیما با شنیدن حرفم تند تند و چند بار پشت سر هم سرش را تکان داد.

– اوه… آره… راست میگی!

روی صندلی کمی تکان خورد.

– یادم رفت به هم دیگه معرفیتون کنم…

دستم را گرفت و رو به آن دختر که لبخند روی لبش ماسیده بود، گفت: همسرم آهو…

و اشاره ای به آن دختر کرد و رو به من گفت: مهندس تابش…

 

 

 

خیلی خوب متوجه شدم که تابش می خواهد به قصد دست دادن دستش را جلو بیاورد و به همین دلیل از عمد با دست دیگرم هم دست نیما را که دستم را گرفته بود گرفتم.

با بی میلی تمام اظهار خوشبختی کردم.

و تابش بدتر از من “همچنین”ی به زبان آورد.

و بعد هم رو به نیما گفت: نگفته بودین ازدواج کردین جناب شایسته!

“جناب شایسته” گفتنش پر از غیظ و عصبانیت بود!

خیلی دلم می خواست بپرسم “مگر باید می گفت؟!” اما می دانستم که گفتنش مصادف است با گیس و گیس کشی!

از طرفی نمی خواستم نیما فکر کند از این کارش خوشم آمده و بعدها دوباره تکرارش کند.

دلم می خواست ببینم خودش چه جوابی به حرف گستاخانه ی آن دختر می دهد!

نیما با لبخند دست چپش را بالا برد.

و من مطمئن بودم برق حلقه اش می تواند چشم تابش را کور کند!

– فکر می کنم از روی این مشخص باشه!

تابش دندان هایش را روی هم فشرد، اما لبخند تصنعی اش را حفظ کرد.

– بله… درسته!

و این بار نوبت من بود که نیما را همراهی کنم…

هرچند همراهی اش می کردم تا بعد در خانه یا ماشین دعوایمان را از سر بگیریم!

– سوییچ ماشین رو میدی عزیزم؟!

نیما روی صندلی تکان آرامی خورد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 79

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان شاه_صنم 4.2 (11)

بدون دیدگاه
  ♥️خلاصه : شاه صنم دختری کنجکاو که به خاطر گذشته ی پردردسرش نسبت به مردها بی اهمیته تااینکه پسر مغرور دانشگاه جذبش میشه،شاه صنم تو دردسر بدی میوفته وکسی…

دانلود رمان تکرار_آغوش 4 (7)

بدون دیدگاه
خلاصه: عسل دختر زیبایی که بخاطر هزینه‌ی درمان مادرش مجبور میشه رحمش رو به زن و شوهر جوونی که تو همسایگیشون هستن اجاره بده، اما بعد از مدتی زندگی با…

دانلود رمان شب نشینی پنجره های عاشق 4.2 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌: شب نشینی حکایت دختری به نام سایه ست که از دانشگاه اخراج شده و از اون جایی که سابقه بدش فرصت انجام خیلی از فعالیت ها رو از اون…

دانلود رمان باوان 3.3 (3)

بدون دیدگاه
    🌸 خلاصه :   همتا دختری که بر اثر تصادف، بدلیل گذشته‌ای که داشته مغزش تصمیم به فراموشی انتخابی می‌گیره. حالا اون دختر حس می‌کنه هیچ‌کدوم از چیزایی…

دانلود رمان اسطوره 3.6 (43)

بدون دیدگاه
خلاصه رمان: شاداب ترم سه مهندسی عمران دانشگاه تهران درس می خونه ..با وضعیت مالی خانوادگی بسیار ضعیف…که برای کمک به مادرش در مخارج خونه احتیاج به یه کار نیمه…

دانلود رمان بامداد خمار 3.8 (13)

۱ دیدگاه
خلاصه رمان   قصه عشق دختری ثروتمندبه پسر نجار از طبقه پایین… این کتاب در واقع همان داستان بامداد خمار است با این تفاوت که داستان از زبان رحیم (شخصیت…

دانلود رمان سراب را گفت 4.3 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه : حاج محمدهمایون امیران، مردی بسیار معتقد و با ایمان، تاجر معروف و سرشناس تهران، مسبب تصادف دختری جوان به نام یاس ایزدپناه می‌شود. تصادفی که کوتاه‌تر شدن یک…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
8 ماه قبل

حرفی برای گفتن ندارم.عجب شوهر جنتلمنی😡😡😡

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x