رمان آهو ونیما پارت ۶۳

4.5
(56)

 

سوییچ ماشین را از جیبش درآورد.

– تو ماشین اذیت نمیشی؟!

سوییچ را از دستش گرفتم.

و با آنکه از نشستن در ماشین بیزار بودم، اما سرم را به علامت نفی تکان دادم.

– نه… فکر نمی کنم از جلسه تون زمان زیادی هم باقی مونده باشه!

من اصلا تابش را مخاطب قرار نداده بودم، اما او خود بی نمکش را در وسط مکالمه ی من و نیما جا داد.

– درسته! چند دقیقه بیش تر تا آخر جلسه باقی نمونده…

حرفش زیادی مسخره بود!

اگر چند دقیقه بیش تر از جلسه باقی نمانده بود، اصولا باید او هم از من به نشستن و صرف کردن چیزی دعوت می کرد!

نه اینکه با زبان بی زبانی بگوید بروم!

بدون آنکه نیم نگاهی به تابش بیندازم، خطاب به نیما گفتم: برام بستنی هم بخر!

و به حالت نمایشی گونه اش را بوسیدم.

از گوشه ی چشم متوجه بالا پریدن ابروهای تابش شدم.

“با اجازه”ای گفتم و درحالیکه از کافی شاپ خارج می شدم هزینه ی سفارش روی زمین ریخته شده ام را روی میز گذاشتم.

ماشین نیما را خیلی زود پیدا کردم.

سوار شدم و نفس عمیقی کشیدم.

نمی دانم واقعا این چنین بود یا من اینگونه تصور می کردم…

 

 

 

بوی عطر تابش از ماشین نیما می آمد.

گوشه ی لبم را جویدم.

باید مطمئن می شدم…

آینه ی ماشین را طوری تنظیم کردم که دید کامل به در کافی شاپ داشته باشم…

شاید پنج دقیقه بیش تر طول نکشید که اول تابش و بعد نیما درحالیکه یک ظرف بستنی در دستش بود از کافی شاپ خارج شدند.

از همدیگر خداحافظی کردند و تابش به سمت تاکسی هایی که سر چهارراه نگه می داشتند رفت.

پوزخند صداداری زدم.

نیما او را سوار ماشینش کرده بود!

با هم قرار داشتند!

در ماشین باز شد، اما من نگاهم را از آینه ی ماشین و تابش که سوار تاکسی شد نگرفتم.

– آهو؟ کجایی؟!

تاکسی ای که تابش سوارش شد، به حرکت درآمد و من نگاهم را از آینه گرفتم.

– سر قبر تو و تابش!

نیما نچی کرد.

– بگیر بستنی رو…

صدایش زیاد بلند نبود… اما خب آرام هم نبود…

– سر اون زنیکه هم اینطوری داد می زدی؟!

نیما پوفی کشید.

– ببخشید… خب آب شد!

بستنی را از دستش گرفتم و نیما سوار ماشین شد.

از پنجره ی ماشین بستنی را به سطل آشغالی که کنار خیابان بود پرتاب کردم.

 

 

 

نیما چپ چپ نگاهم کرد، اما چیزی نگفت.

مشغول رانندگی شد و من بی هیچ مقدمه ای پرسیدم: سوار ماشینش کرده بودی؟!

نیما خودش را به نشنیدن زد.

و من نفس عمیقی کشیدم.

– چه سوال مسخره ای دارم می پرسم! بوی گند ادلکنش ماشین رو پر کرده… معلومه که سوارش کرده بودی!

نیما نیم نگاهی به من انداخت.

باز هم سکوت کرد.

با غیظ شیشه ی ماشین را پایین کشیدم.

– حالم به هم خورد!

نیما هم بلافاصه پنجره ی دیگر را پایین کشید.

– آره واقعا! بوی ادلکنش سردرد میاره!

با تمسخر نگاهش کردم.

– یعنی تو الآن سردرد گرفتی؟!

نیما سرش را به علامت مثبت تکان داد.

خندیدم.

– خب به درک!

– آهو!

– آهو و زهرمار! مردی که به اسم کار با زنیکه ها بره بیرون اصلا باید درد بی درمون بگیره… سردرد که سهله!

نیما چپ چپ نگاهم کرد.

– حالا خوبه تو حالت بد ما رو ندیدی، اینجوری حرف می زنی!

بی هیچ خجالتی پرسیدم: منظورت از حالت بد، تخت خوابه؟!

 

 

 

نیما با بی حوصلگی لب هایش را به هم فشرد و باز هم سکوت کرد.

همین کارهایش مرا تا مرز جنون می برد.

– البته به حالت های بدی که میگی هم خیلی زود می رسیم!

باز هم نفس عمیقی کشیدم.

– از کی تا حالا جلسه ی کاری تو کافی شاپ برگزار میشه؟!

– تو شرکت نمیشد!

با تمسخر خندیدم.

– چرا اونوقت؟!

– حتما دلیلی داشته دیگه!

با حرص سرم را تکان دادم.

– آره دیگه! حتما یه دلیلی داشته! اگه دلیل نداشت که با یه ماشین نمیومدین کافی شاپ!

– سوار شدن دو نفر به یه ماشین دلیلی برای خیانت اون دو نفر نیست!

– نه در هر شرایطی!

نیما کلافه دستی به موهایش کشید.

– هیچ شرایط خاصی وجود نداره!

به صندلی ماشین تکیه دادم.

اگر کمی دیگر ادامه می دادیم، به احتمال زیاد نیما وجود شخصی به نام “تابش” را رد می کرد!

با این حال نمی توانستم مانند احمق ها در مقابل این کارش کوتاه بیایم.

– اون که با ماشین خودش می تونست بیاد کافی شاپ… نمی تونست؟!

نیما نفسش را آه مانند بیرون فرستاد.

 

 

 

– حتی اگه ماشین هم نداشته باشه، با همون تاکسی می تونست بیاد اینجا! نمی تونست؟!

نیما کوتاه آمد.

– چرا می تونست.

به تندی گفتم: پس چرا تو سوار ماشینت کردی؟! قرار داشتین با هم؟!

از صورت نیما می خواندم که نمی خواهد جواب سوالم را دهد.

دستم را به علامت تهدید تکان دادم.

– زودتر جواب بده! دنبال بهونه نگرد!

آنقدر پاپیچ نیما شدم که بالآخره به حرف آمد.

– باید مخ تابش رو می زدم!

چشمانم با حیرت ریز شد.

– مخش رو می زدی که چی بشه؟!

نیما نیم نگاهی به من انداخت.

– که قبول کنه قرارداد رو ببندیم.

ناباور خندیدم.

از این گونه روابط زیاد شنیده بودم، اما حالا داشتم به چشم در زندگی خودم به لطف همسر عزیزتر از جانم می دیدمش!

به سختی کلمات را کنار هم جمع کردم.

– اگه با یه کافی شاپ رفتن قبول نکنه چی؟! اگه راضی نشه، چیکار می کنی؟!

– هیچی!

– هیچی؟! آره جون خودت آقا نیما! خر خودتی! من که می دونم تو تا به چیزی که می خوای نرسی دست بردار نیستی!

نیما با بیحوصلگی سر تکان داد.

 

 

 

– هرچیزی که بود تموم شد!

– تموم شد؟! به همین سادگی!

نیما با تکان دادن سرش حرفم را تایید کرد.

– ساده تر از اینم میشه! همه چیز به هم خورد دیگه! من دیگه نمی تونم با تابش قرارداد ببندم!

خیره نگاهش کردم.

– نتون! فدای سرم!

– آره دیگه باید هم این حرف رو بزنی… تو قراره پادشاهی کنی، من باید جون بکنم. از دست دادن این قرارداد یه ضرر بزرگه!

سر تا پای نیما را درحالیکه صورتم جمع شده بود نگاه کردم.

– تو رو خدا ادای این شوهرهای فداکار رو از خودت درنیار!

برای لحظه ای نگاهش را از جلو گرفت.

– چرا اداش رو دربیارم؟! وقتی که خودم واقعا فداکارم؟!

روی صندلی ماشین کامل به سمتش چرخیدم.

– اولا که پادشاهی رو آقایون می کنن… ثانیا سر من منت نذار… من…

نیما حرفم را قطع کرد.

– منت نذاشتم! فقط گفتم اگه یه کم دندون رو جیگر می ذاشتی، حالا قرارداد با تابش بسته شده بود… خرش کرده بودم و کلی سود کرده بودیم! تا یه سال نونمون تو روغن بود! حالا تابش خر نشد که هیچی، سگ هم شد!

با تظاهر به دلسوزی سر تکان دادم.

– نگران نباش. سگ هم بشه پاچه ت رو می گیره. تو هم که عاشق پاچه گرفتنی!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 56

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان دیازپام 4.1 (24)

۲ دیدگاه
خلاصه:   ارسلان افشار مرد جدی و مغروری که به اجبار راضی به ازواج با آتوسا میشه و آتوسا هخامنش دختر ۲۰ ساله ای که به اجبار خانوادش قراره با…

دانلود رمان قلب سوخته 4.3 (11)

بدون دیدگاه
      خلاصه: کاوه پسر سرد و مغروری که توی حادثه‌ی آتیش سوزی، دختر عموش رو که چهارده‌سال از خودش کوچیکتره نجات میده، اما پوست بدنش توی اون حادثه…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x