رمان آهو ونیما پارت ۶۴

4.4
(87)

 

 

 

 

 

 

نیما لبخند مرموزی زد.

– پاچه گرفتن که نه… اما از یه جای دیگه گرفتن رو دوست دارم!

پوزخند صداداری زدم.

– اگه خر شده بود که گرفتن اونجا نصیبتون شده بود! پس بیخودی به دلت صابون نزن!

می دانستم که نیما از عصبانی شدن و عصبانی کردن من لذت می برد، بخاطر همین هم با حرارت زیادی گفت: البته حالا هم دیر نشده ها… می تونم بعدا خرش کنم!

و درحالیکه سعی داشت جدی به نظر برسد، ادامه داد: دیر خر شدن بهتر از هرگز خر نشدن است!

با غیظ روی بازویش کوبیدم.

– رفته بودی باهاش بستنی کوفت کنی، بعد هم اگه دیر می رسیدم و خر میشد، حتما می خواستی، باهاش ناهار و شام هم کوفت کنی!

نیما خندید.

– نه عزیزم! غذا که بدون خانومم اصلا از گلوم پایین نمیره!

– خانومم گفتنات تابش رو می تونه خر کنه!

خنده ی نیما قطع شد.

– آهو هی خودت داری تکرارش می کنیا! تو هی میگی تابش تابش، بعد من هی یاد پول از دست رفته م میفتم!

بهترین فرصت بود تا حرف کار کردنم بیرون از خانه را پیش بکشم…

– خب چون من باعث شدم تو نتونی تابش رو خر کنی، پس کار می کنم تا تو پادشاهی کنی!

 

 

 

نیما قهقهه زنان نیشگونی از لپم گرفت.

– جوجه ی من! همین که تو باشی، برای من کافیه! تو باشی، من قشنگ می تونم پادشاهی کنم!

دستش را از روی صورتم پس زدم.

– اما من جدی گفتم!

– منم جدی گفتم!

– اما من دلم می خواد کار کنم!

– منم دلم نمی خواد تو کار کنی!

– اما تو خونه حوصله م سر میره!

– تا به دنیا اومدن بچه خیلی کم مونده! به دنیا که بیاد خوب میشه این وضعیت، بعدش هم ما که قرار نیست یه بچه داشته باشیم فقط! قبلا هم کامل بهت توضیح دادم.

آنقدر آن بحث را ادامه دادیم که بچه در شکمم شروع به بیتابی کرد.

نیما همچنان می گفت اجازه نمی دهد من کار کنم و من همچنان حرفم را تکرار می کردم.

آنقدر گفتیم و گفتیم که حالم هر لحظه بدتر از قبل میشد.

نمی خواستم کسی که در این بحث کوتاه می آید، من باشم، اما در آخر با وجود دردم به ناچار تسلیم نیما شدم.

به شکمم چنگ زدم.

– برو بیمارستان!

نیما ابرویی بالا انداخت.

– این کلک ها قدیمی شده آهو خانوم!

روی صندلی به خودم پیچیدم.

– گفتم برو بیمارستان!

 

 

باز هم نیما باورش نشد.

– چرا بیمارستان؟ می خوام خانومم رو ببرم کافی شاپ تا پادشاهی… آخ… ببخشید… ملکه ای کنه! یه وقت تو دلش نمونه!

می دانستم که نیما تا مردنم را به چشم نبیند، دستبردار نیست.

می دانستم که شوخی و جدی بودن برایش تفاوتی ندارد.

فکر می کرد همه مثل خودش هستند و در هر زمان مشغول مسخره بازی!

تنها راهی را که به ذهنم رسید عملی کردم…

چنگی به بازوی نیما یا شاید هم گردنش انداختم تا بفهمد شوخی نمی کنم.

نگاهی به من انداخت و وقتی که دید از درد در حال بیهوش شدنم، با هر دو دست محکم روی پاهایش کوبید.

– وای! وقتشه؟!

و بلافاصله سرعت ماشین بیش تر و دست آزادم توسط دست نیما لمس شد.

– الآن می رسیم… الآن… خیلی زود… زود زود… فقط طاقت بیار!

زودی که نیما گفت به اندازه ی یک عمر برای من گذشت…

یک عمر پر از درد!

نیما در بین راه مدام دلداری ام می داد و من به این فکر می کردم که چگونه باید بچه ی در شکمم را به دنیا بیاورم…

حتی تصور دردش هم برایم طاقت فرسا بود…

 

 

 

با رسیدنمان به بیمارستان نیما خیلی سریع و مختصر وضعیتم را به نگهبان توضیح داد.

نگهبان در را باز کرد و وارد حیاط بیمارستان شدیم.

نیما دستم را رها کرد و از ماشین پیاده شد.

در سمت من را باز کرد و مرا به آغوش کشید.

در آغوش نیما به سمت جلو می رفتم.

بوی الکل که به مشامم رسید فهمیدم که وارد بیمارستان شدیم.

صدای دختری را که می پرسید “چه اتفاقی افتاده؟” شنیدم.

و بعد نیما جوابش را اینگونه داد.

– خانومم حامله ست، فکر کنم وقتشه!

صدای همان دختر دوباره به گوشم رسید.

– بذارینش روی این تخت. دکتر خودشون رو می تونید خبر کنید یا…

نیما حرفش را قطع کرد.

– نه خانوم… من الآن حتی توانایی زنگ زدن به مادر خودم رو هم ندارم، اسم دکتر یادم نمیاد… چه برسه به اینکه بخوام بهش زنگ هم بزنم!

– بسیار خب…

– بسیار خب چی؟! الآن ما باید چیکار کنیم؟! این بچه…

همان صدا حرف نیما را قطع کرد.

– دکتر رو خبر می کنم…

– لطف می کنید!

مشخص بود که نیما این حرف را با کنایه زده است، اما آن دختر انگار متوجه این موضوع نشد. چراکه خیلی معمولی جواب نیما را داد.

 

پارت دیشب اشتباهی پاک شده بود مجددا قرار گرفت…

 

 

– خواهش می کنم… فقط اینکه… این فرم رو هم پر کنید لطفا.

نیما پوفی کشید.

– شما سوال های همین فرم رو بگید من جواب میدم، بنویسید…

و با کمی مکث یک “لطفا” به آخر جمله ای که گفته بود اضافه کرد.

دختر باز هم با گفتن یک “بسیار خب” موافقت خودش را اعلام کرد.

صدای پاهای دختر را که دور میشد، شنیدم.

نیما با غیظ زیر لب غرغر می کرد.

– بسیار خب و کوفت! حالا انگار اگه فرم نباشه، چه اتفاقی میفته!

و بعد صدایش را بالا برد.

– پس این دکتر چی شد؟!

دستم را نوازش کرد.

– طاقت بیار آهو… دکتر حتما رفته یکی دیگه رو اول بزائونه… الآناست که دیگه برسه! فقط محکم باش! قوی باش!

می دانستم از عمد این گونه حرف میزند تا مرا بخنداند و با خنداندنم حواسم را از دردی که می کشیدم پرت کند.

اما مگر میشد نسبت به آن درد طاقت فرسا بی اعتنا بود؟!

بالآخره زن سفیدپوشی که دکتر بود همراه آن دختر آمد.

دکتر از من سوال می پرسید و دختر از نیما تا فرم را پر کند.

 

 

 

دکتر آنقدر سوال پیچم کرد که دلم می خواست به موهای رنگ کرده اش که از مقنعه اش بیرون زده بودم چنگ بیندازم!

مشخص بود سوالات آن دختر هم نیما را کلافه کرده بود.

چراکه بعد از چند دقیقه صدای نیما بالا رفت.

– ای بابا خانوم! من از کجا بدونم چند هفته شه؟! یه بار می پرسین چند ماهشه، یه بار میگید چند هفته شه…

دکتر سعی کرد با گفتن جملات تکراری نیما را آرام کند.

– آروم باشید آقا… اینجا بیمارستانه!

نیما ابرو بالا انداخت و با نگاه خاصی به دکتر این گونه جوابش را داد.

– فعلا که با وجود بعضیا بیش تر شبیه تیمارستانه! مدیونید اگه فکر کنید، منظورم شماست!

صورت دکتر به یکباره سرخ شد.

درحالیکه پره های بینی اش از عصبانیت بالا و پایین میشد، از کنار نیما گذشت.

– واقعا که!

– واقعا که به خودتون و این بیمارستان و دکترهاش! اینطور که شما سوال می پرسید می رسیم به شبی که نطفه ی جنین شکل گرفته!

حرف زدن از آن شب همیشه مرا دگرگون می کرد…

فرقی هم نداشت در چه شرایطی باشم…

بدنم به یکباره سر شد و شدت درد طاقت فرسا بیشتر…

می دانستم که نیما به این زودی ها دست از سر آن دکتر بیچاره تر از من برنمیدارد، پس با ته مانده ی جانم شروع به جیغ زدن و کمک خواستن کردم.

 

 

 

نیما روی سرش کوبید.

– وای!

– سریع تر آماده ش کنید بریم اتاق عمل…

دکتر این را گفت و با شتاب از اتاق بیرون رفت.

به کمک پرستار و نیما درحالیکه از شدت درد اشک می ریختم لباس هایم را عوض کردم.

– من من…

از شدت هق هق نمی توانستم درست حرف بزنم.

نیما خم شد و بوسه ای روی موهایم که از شدت عرق خیس خیس شده بودند نشاند.

– چی شده قربونت برم؟!

دستم را گرفت و نوازش کرد.

– خیلی درد داری؟!

تنها توانستم سرم را تکان دهم.

اما این درد تنها یک گوشه از دردهای تمام نشدنی ام بود…

از درد طاقت فرسای زایمان شنیده بودم و مطمئن بودم که در حین زایمان و بعدش هم دست از سرم برنمیدارد.

از طرف دیگر نمی دانستم قرار است طبیعی زایمان کنم یا سزارین…

از طرف دیگر که شاید مهم ترین و بدترین قسمت این دردها بود…

درد روحم بود که می دانستم تا ابد آرام نمی گیرد.

حامد لعنتی باید اینجا بود و دلداری ام می داد، نه نیما شایسته…

هرچند که اگر برمیگشت هم به عنوان شوهر و شریک زندگی ام قبولش نداشتم، اما او نباید مرا در آن شرایط اسفناک تنها می گذاشت.

باز هم دست به دامن نیما شدم.

نمی توانستم کلمات را کنار هم مرتب کنم، پس با بی جانی دستش را فشار دادم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 87

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان دژخیم 4 (7)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان: عشقی از جنس خون! روایت پسری به نام سیاوش، که با امضای یه قرارداد، ناخواسته وارد یه فرقه‌ی دارک و ممنوعه میشه و اونجا دختر یهودی که…

دانلود رمان وان یکاد 4.2 (28)

۱ دیدگاه
خلاصه: الهه سادات دختری مذهبی از خانواده‌ای سختگیر که چهل روز بعد از مرگ نامزد صیغه‌ایش متوجه بارداری اش میشه… کسی باور نمیکنه که جنینش حلاله و بهش تهمت هرزگی…

دانلود رمان طومار 3.4 (21)

بدون دیدگاه
خلاصه رمان :     سپیدار کرمانی دختر ته تغاری حاج نعمت الله کرمانی ، بسی بسیار شیرین و جذاب و پر هیجان هست .او از وقتی یادشه یه آرزوی…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
8 ماه قبل

این یکی هم انصافا پارت قبل قبولی بود.🤗😍دستت درد نکنه.🙏

عرشیا خوب
8 ماه قبل

نیما هم بعضی وقت ها خوب آدمو میخندونه

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x