رمان آهو ونیما پارت ۷۱

4.4
(66)

 

 

 

 

نمی دانم حرف زدن مهری جان و نیما چقدر طول کشید، اما امیدوار بودم حرف هایشان بتواند به عوض شدن حال من کمک کند.

با آن افکاری که داشتم می دانستم که بعید نیست دست به کار جبران ناپذیری بزنم!

زمانی که مهری جان و نیما از اتاق خارج شدند، اخم های نیما درهم بود، اما رضایت در صورت مهری جان موج میزد!

در نهایت هم مهری جان بعد از حدود ده دقیقه خداحافظی کرد و رفت.

بعد از رفتنش نیما دوباره آوا را به آغوش کشید و از من خواست تا آماده شوم تا برای شام به رستوران رویم.

حدس این موضوع که مهری جان چنین چیزی را از نیما خواسته سخت نبود…

لباس پوشیدم و کمی هم خود را آراستم.

پیراهنی که همرنگ شال خودم و کت نیما بود تن آوا کردم.

نیما هم بدون آنکه چیزی درباره ی غذای سوخته ی در آشپزخانه و پنجره های باز خانه بپرسد، پنجره ها را بست و بعد از خانه خارج شدیم.

در زمان صرف شام نیما سکوت کرده بود و حواسش به آوا بود.

نمی دانم چند وقت بود که با هم و سر یک میز شام نخورده بودیم، اما همین هم توانست روحیه ی مرا کمی تغییر دهد.

هرچند که نه من و نه نیما زیاد هم لب به غذا نزدیم و تقریبا بشقاب هایمان دست نخورده بودند.

 

 

 

بعد از آن شب حواس نیما بیش تر به من بود و زودتر از شرکت به خانه بر می گشت.

روزهایی را هم که در دانشگاه کلاس داشت، به شرکت نمی رفت و از دانشگاه هم مستقیما به خانه بر می گشت.

صبح ها صبحانه آماده می کرد و منتظر می ماند تا من بیدار شوم… حتی اگر به سر کارش دیر می رسید…

حالا علاوه بر هدیه خریدن برای آوا برای من هم همیشه در کنارش چیزی می خرید…

از یک شاخه گل ساده گرفته تا سرویس جواهرات و طلا…

با تمام این ها هنوز هم گاهی اوقات به فکر می رفتم و انگار تمام بدی های دنیا دست بر گلویم گذاشته بودند.

در یکی از آن روزهای دلگیر نیما پیشنهادی داد که وسوسه ام کرد، اما بی حوصلگی مانع از آن شد که قبولش کنم…

نیما می گفت در کنکور ارشد ثبت نام کنم، اما فکر به پروژه و پایان نامه باعث شد تا در همان لحظه ردش کنم…

و پیشنهاد بعدی نیما کار در شرکتش بود.

همانطور که پیشنهاد اولش را در همان لحظه ی اول رد کردم، پیشنهاد دومش را به همان سرعت قبول کردم!

با این حال نیما برای کار کردنم در شرکت شرط گذاشت… شرطی که عجیب بود… اینکه به یک مشاور مراجعه کنیم!

 

 

 

آنقدر از بابت پیشنهادش خوشحال و راضی بودم که حتی نپرسیدم چه مشاوری…

بدون لحظه ای فکر قبول کردم و نیما هم با رضایت سر تکان داد.

***

اولین باری را که به مشاور مراجعه کردیم خوب به یاد دارم…

آوا را به دست مهری جان سپردیم.

من که انتظار داشتم با مشاور خانواده روبرو شوم، با دیدن تابلوی ساختمان پزشکان کمی جا خوردم…

و این بهت زمانی بیشتر شد که سر از مطب روانشناس درآوردیم…

و باز هم من انتظار داشتم همراه نیما به مطب رویم، اما منشی تنها اسم مرا صدا زد!

درحالیکه با نگاه برای نیما خط و نشان می کشیدم تقه ای به در زدم و بعد وارد اتاق شدم.

رنگ آبی کاغذ دیواری اتاق تا حدودی توانست آرامم کند…

نمی دانم چقدر محو تماشای اتاق و تابلوهایش بودم که صدایی مرا به خودم آورد.

– سلام!

تکانی خوردم و به سمت صدا برگشتم…

خانومی جوان که تقریبا هم سن و سال نیما بود پشت میز نشسته بود…

با تردید سلام کردم و او از جا بلند شد.

درحالیکه لبخند روی لبانش بود، روی مبل وسط اتاق نشست.

صمیمانه نگاهم کرد.

 

 

 

 

– نمی شینی؟!

و به کنار خودش اشاره کرد.

به زور لبخند زدم.

– چرا…

جلوتر رفتم…

اما با این حال به جای آنکه کنارش بشینم، مقابلش نشستم.

لبخندش عمیق تر شد.

اما با این حال حرفی نزد.

نگاهم را به میز بینمان و گلدان رویش دوختم.

نمی دانستم چه بگویم…

درواقع اصلا نمی دانستم از کجا باید شروع کنم!

اصلا شروع می کردم تا چه چیزی بگویم؟!

لعنت به نیما که مرا به آنجا کشانده بود…

نقطه ضعفم را می دانست و چنین شرطی گذاشته بود…

خوب می دانست از چه چیزی کجا استفاده کند تا دست و پایم را ببندد…

اصلا لعنت به خودم که شرطش را بدون سنجیدن جوانب قبول کرده بودم!

پوفی کشیدم.

– از اینکه اینجایی خوشت نمیاد؟!

صدای مشاور باز هم باعث شد از جا بپرم.

نگاهش کردم.

باز هم لبخند روی لبانش داشت…

به نظر نمی آمد لبخندش ساختگی باشد!

چه راحت می توانست لبخند بزند!

سعی کردم نسبت به لبخندش بی تفاوت باشم.

 

 

 

کمی نگاهش کردم…

اگر می گفتم از بودنم در آنجا راضی نیستم، اتفاق خاصی که نمی افتاد…

اگر این حرف را می زدم، روانشناس چه کاری می توانست انجام دهد؟!

سعی کردم به بدترینش فکر کنم…

احتمالا مرا از مطبش بیرون می کرد…

اگر از مطبش بیرونم می کرد، باز هم اتفاق خیلی خاصی نمی افتاد…

نهایتا با نیما دعوایم میشد که باز هم این موضوع اتفاق خیلی عجیب و غریبی نبود…

چیزی بود که معمولا هر چند روز یک بار تکرار میشد و مهری جان هم آشتیمان می داد!

بالاخره سکوتم را شکستم…

– اینکه الان اینجام، اصلا برام جالب نیست!

در کمال ناباوری ام تغییری در چهره ی روانشناس ایجاد نشد.

– مگه اینجا چطوریه به نظرت؟!

نگاهی به دور تا دور اتاق انداختم…

در کل اتاق با مبلمانش زیبا بود…

اما سؤال روانشناس مسلما درباره ی دکوراسیون اتاقش نبود…

من هم آنقدر احمق نبودم که درباره ی ظاهر اتاق نظر دهم…

نگاهم را به چشمان منتظرش دوختم.

– همسرم گفته بود قراره بیایم پیش مشاور… نه پیش روانشناس!

– خب… اگه من مشاور بودم، تو احساس بهتری داشتی؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 66

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

🦋🦋 رمان درخواستی 🦋🦋 4.2 (14)

۴۹ دیدگاه
    🔴دوستان رمان های درخواستی خودتون رو اینجا کامنت کنید،تونستم پیدا کنم تو سایت میزارم و کسانی که عضو کانال تلگرامم هستن  لطفا قبل درخواست اسم رمان رو تو…

دانلود رمان اسطوره 3.6 (43)

بدون دیدگاه
خلاصه رمان: شاداب ترم سه مهندسی عمران دانشگاه تهران درس می خونه ..با وضعیت مالی خانوادگی بسیار ضعیف…که برای کمک به مادرش در مخارج خونه احتیاج به یه کار نیمه…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
7 ماه قبل

خودمونیم, اینم چند روز بود خبری,ازش نبود.😅ممنون که گزاشتی.😘🙏

عرشیا خوب
7 ماه قبل

پارت نداریم

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x