رمان آهو ونیما پارت ۷۳

4.5
(69)

 

 

لحنم هم آنقدر مصمم بود که نیما کوتاه آمد.

– باشه! باشه!

دستم را گرفت و هر دو از مطب خارج شدیم.

با دیدن خیابان و ماشین نفس آسوده ای کشیدم.

نیما سرش را به علامت تاسف تکان داد و من با غیظ دستم را از دستش بیرون کشیدم.

شاید بیش از ده دقیقه از زمانی که سوار ماشین شده بودیم، می گذشت… اما انگار نیما قصد رانندگی نداشت.

دیدن ساختمان و فکر به آنکه در یکی از واحدهای آن، آن زن مشغول حرف زدن هست به طرز عجیبی آزارم می داد!

– نمی خوای از اینجا بریم؟!

نیما که انگار منتظر شنیدن همین حرف بود به سمتم برگشت.

– این چه رفتاری بود که جلوی اون همه آدم از خودت نشون دادی آهو؟!

ابروهایم بالا پرید.

– اوه! جلوی اون زنیکه…

دستم را به حالت نمایشی مقابل دهانم گرفتم و جمله ام را اینطور اصلاح کردم.

– جلوی خانوم روانشناس آبروتون رفت؟!

نیما چپ چپ نگاهم کرد.

– من اصلا اون به قول تو زنیکه رو ندیدم!

پوزخند صداداری زدم.

– انتظار داری باور کنم؟!

– می تونی باور نکنی!

– خیلی شبیهش داری حرف می زنی!

 

 

 

– روز به روز داری…

نیما این را گفت و با پوفی حرفش را قطع کرد.

به تندی نگاهش کردم.

– روز به روز دارم بدتر میشم؟!

– من که حرفی نزدم!

و مشغول رانندگی شد.

قبل از آنکه بخواهد به جایی جز خانه ی مهری جان برود، گفتم: برو دنبال آوا!

نیما چشم بلند و بالایی نثارم کرد و بقیه ی راه در سکوت سپری شد.

زمانی که مقابل در خانه ی مهری جان ماشین را متوقف کرد، گفتم: خودت برو آوا رو بیار! من پیاده نمیشم!

نیما باز هم همان نگاه و “چشم” مسخره اش را تکرار کرد.

می دانستم که مهری جان اگر مرا ببیند، دستبردار نیست و حتی ممکن است ما را به داخل خانه دعوت کند.

از طرف دیگر هم مطمئنا حالا نیما را سؤالپیچ می کرد و من طاقت آن را نداشتم که در ماشین منتظر بمانم.

منتظر ماندن به کنار…

فکر و خیالات واهی هم طرف دیگر قضیه بود که به شدت برایم منزجرکننده بودند!

به همین دلیل قبل از آنکه نیما از ماشین پیاده شود، گفتم: زودتر بیا لطفا! بگو… بگو آهو تو ماشین خوابش برده!

 

 

 

نیما این بار تنها سر تکان داد و رفت.

از آنجایی که احتمال می دادم مهری جان تا کنار ماشین بیاید، چشمانم را بستم که دقیقا اینطور هم شد.

مهری جان درحالیکه آوا بغلش بود همراه نیما تا کنار ماشین آمد.

بعد از دقایقی با شنیدن صدای “خداحافظ” مهری جان و به راه افتادن ماشین چشمانم را باز کردم و تنم را روی صندلی صاف کردم.

به سمت صندلی عقب چرخیدم.

آوا هم روی صندلی مخصوص خودش خوابیده بود و پستانکش هم مثل همیشه در دهانش بود.

لپ هایش که با هر حرکت ماشین تکان می خورد باعث خنده ام شد.

کاش بیدار بود و می توانستم بغلش کنم!

– بله دیگه! به ما که می رسه کم مونده قورتمون بدی، به آوا خانوم که می رسه لبخند از روی لباتون پاک نمیشه!

تنها شانه بالا انداختم.

اگر حرفی می زدم، نیما هم باز ادامه می داد…

ادامه می داد و آن وقت ممکن بود آوا بیدار شود…

اما با وجود این کارم نیما باز هم حرف زد.

– وای آهو! تو خیلی جالبی!

با صدای آرامی پرسیدم: چطور؟!

نگاهم کرد و با صدای بلندی خندید.

از گوشه ی چشم به آوا نگاه کردم تا مبادا بیدار شده باشد.

نیما باز هم خندید.

 

 

 

با غیظ نگاهش کردم.

دلم می خواست سرش داد بزنم، اما خواب بودن آوا مانع از این میشد که بتوانم آنطور که دلم می خواهد رفتار کنم.

هرچند که از طرف دیگر هم می خواستم مکالمه ی بینمان ادامه نیابد، اما باید دلیل خنده های نیما را می فهمیدم.

– برای چی می خندی؟!

نیما خنده اش را قورت داد و سر تکان داد.

– هیچی!

چشمانم گرد شد.

– یعنی چی هیچی؟!

درحالیکه آثار خنده روی صورت نیما نمایان بود، سرش را چرخاند.

– خب یعنی هیچی!

خودم را به سمتش کشیدم و نیشگونی از بازویش گرفتم.

“آخ” گفتنش به هوا رفت و باز هم خندید.

این بار دیگر طاقت نیاوردم و با صدایی جیغ مانند گفتم: خیلی بیشعوری!

و باز هم صدای خنده ی نیما بلند شد و صدای گریه ی آوا بلند شد.

خنده ی نیما قطع شد.

– من یقرا الفاتحه مع الصلوات!

زمزمه ی نیما را که شنیدم، دوباره از بازویش، دقیقا از همانجایی که لحظات پیش نیشگون گرفته بودم، نیشگون گرفتم.

نیما به سرعت ترمز کرد.

– اقرا الفاتحه فور تابش!

 

 

 

با صدای بوق ماشین های عقبی نیما به ناچار باز هم مشغول رانندگی شد.

ماشین را در اولین جای ممکن، گوشه ی خیابان پارک کرد.

به سمت عقب چرخیدم.

آوا مثل همیشه خودش آرام شده بود و دیگر گریه هم نمی کرد.

با خیال آسوده به سمت جلو چرخیدم.

نیما درحالیکه صورتش مچاله شده بود و با دست بازویش را می مالید، گفت: چرا زبون ها رو تو همدیگه قاطی می کنی عزیزم؟!

– چی؟!

لبخند مسخره ای تحویلم داد.

– فور که انگلیسیه عزیزم، سر و ته جمله ت هم که عربی بود!

لبخندش را بی جواب نگذاشتم.

– تابش هم که فارسیه و گل سر سبد جمله ای که گفتمه!

نیما نچ نچی کرد و سر تکان داد.

– باز شروع شد!

– برای چی داشتی می خندیدی!

به چشمانم خیره شد.

– به تو داشتم می خندیدم!

ابروهایم بالا پرید.

بدون آنکه سوال دیگری بپرسم، نیما ادامه داد: همه جوره هوای آوا رو داری!

نیما که نمی دانست پدر واقعی آوا نیست، می دانست؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 69

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان خط خورده 4 (1)

بدون دیدگاه
  خلاصه: کمند همراه مادر میان سالش زندگی میکنه و از یه نشکل ظاهری رنج میبره که گاهی اوقات باعث گوشه گیریش میشه. با خیال پیدا کردن کتری که آرزوی…

دانلود رمان دژکوب 4.4 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه: بهراد ، مرد زخم دیده ایست که فقط به حرمت یک قسم آتش انتقام را روز به روز در سینه بیشتر و فروزان تر میکند.. سرنوشت او را تا…

دانلود رمان قفس 3.8 (16)

بدون دیدگاه
خلاصه رمان:     پرند زندگی خوبی داره ، کنار پدرش خیلی شاد زندگی میکنه ، تا اینکه پدر عزیزش فوت میکنه ، بعد از مرگ پدرش برای دادن سرپناهی…

دانلود رمان عسل تلخ 1.5 (2)

بدون دیدگاه
خلاصه: شرح حال زنی است که پس از ازدواجی ناموفق براثر سهلانگاری به زندان میافتد و از تنها فرزند خود دور میماند. او وقتی از زندان آزاد میشود به سراغ…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
7 ماه قبل

شاید می دونه,🤔

Saina
7 ماه قبل

قاصدک جون دیگه اینو نمیزاری؟

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x