رمان آهو ونیما پارت ۷۴

4.6
(49)

 

 

به زور ادای خندیدن از خودم درآوردم.

– نگو که حسودیت شده!

چند ثانیه در سکوت و به طرز عجیبی نگاهم کرد.

در آخر سر تکان داد.

– نه… بخیل که نیستم!

باز هم همان ادای مسخره ی خندیدن را از خودم درآوردم.

نمی دانستم چه بگویم تا اینکه نیما گفت: حالا که آوا خانوم هم بیدار شده، به جای اینکه بریم خونه، بریم یه کم بگردیم؟!

با کمال میل پیشنهادش را قبول کردم.

تنها مشکلم این بود که نمی دانستم قرار است به کجا برویم و در نتیجه چقدر در راه خواهیم بود…

چند ساعتی میشد که آوا را بغل نکرده بودم و این خود، آزاردهنده بود…

انگار نیما حرفم را از نگاهم خواند که قبل از رانندگی از ماشین پیاده شد.

آوا را از روی صندلی مخصوصش بلند کرد.

در سمت مرا باز کرد و آوا را به آغوشم سپرد.

– عروسک خانومت رو بغل کن تا دوباره من رو به جاش قورت ندادی عزیزم!

این بار واقعی خندیدم و نیما با تکان دادن سرش در را بست.

خودش هم سوار ماشین شد و به راه افتاد.

***

آن روز تا شب در بیرون چرخیدیم و از آنجایی که کالسکه همراهمان نبود، نیما اکثر مواقع آوا را در آغوشش نگه داشت.

 

 

دیگر نه من حرفی از مشاور و روانشناس زدم و نه نیما.

با این حال نمی توانستم از حرفی که نیما راجع به کار کردنم زده بود ساده بگذرم.

سر میز شام حرفش را زدم و برخلاف آن چیزی که تصورش را می کردم نیما از زیر بار جواب دادن شانه خالی نکرد…

شانه خالی نکرد که هیچ، گفت کاملا سر حرفش هم هست…

تک تک جملاتی را که آن شب زد به یاد دارم…

– تو چیزی رو که من می خواستم انجام دادی… من هم سر حرفم هستم و می برمت شرکت پیش خودم… فقط…

– فقط چی؟!

– قبلش نظرت چیه بریم مسافرت؟!

– مسافرت؟!

– آره…

نیما موهای آوا را نوازش کرد.

– خب ما تا حالا سه نفری مسافرت نرفتیم…

بدم نمی آمد به مسافرت برویم، اما نمی دانم چرا از همان اول احساس خوبی نسبت به این سفر نداشتم… پس شروع کردم به بهانه آوردن.

– درسته… اما خب… نمیشه بعدا بریم؟!

– بعدا که تو شرکت مشغول شدی، اونقدر درگیر کار میشی که وقت سر خاروندن پیدا نمی کنی عزیزم! مسافرت که جای خود داره!

این حرف نیما هم نتوانست ته دلم را نسبت به این مسافرت گرم کند.

– یعنی تو فکر می کنی من اونقدر بهت آسون می گیرم که بعدا بریم مسافرت؟!

به زور خندیدم.

– نه، ولی…

 

 

– پس دیگه ولی نداره عزیزم! ما میریم مسافرت و وقتی برگشتیم، تو مشغول کار میشی!

تنها نگاهش کردم…

خلاصه که از نیما اصرار و از من انکار…

در نهایت هم زور نیما به من چربید و توانست راضی ام کند تا به مسافرت رویم…

مسافرتی که زندگی ام را دگرگون کرد!

***

چند ماه بعد…

دو روز از آمدمان به دبی می گذشت…

با آنکه نیما قول داده بود رفتنمان به سفر و برگشتنمان نهایتا دو هفته طول می کشد، اما حالا بعد از چند ماه تازه به مسافرت آمده بودیم!

بهانه اش هم اول، کارهای عقب افتاده و سنگین شرکت بود و بعد هم دوندگی های لازم برای تهیه ی بلیط و کارهای لازم برای سفر.

آنقدر نیما این کارها را که از نظر من زمانبر نبودند، کش داده بود که حتی دیگر چشمم آب نمی خورد مرا به شرکت و سر کار ببرد.

با این حال چیزی که باعث میشد از این مسافرت چندان لذت نبرم این نبود…

احساس می کردم کسی مثل سایه دنبالمان است…

دقیقا از زمانی که پروازمان در فرودگاه نشسته بود این احساس را داشتم…

هر گاه که می خواستیم از هتل خارج شویم، باز هم همین احساس به سراغم می آمد.

با چشم اطرافمان را می گشتم، اما هرچقدر بیش تر دقت می کردم، کمتر می فهمیدم.

 

 

گاه احساس می کردم کسی می خواهد آوا را از من بدزدد و همین هم باعث میشد نتوانم حتی برای یک لحظه او را از خودم جدا کنم.

از طرف دیگر می ترسیدم این ترس را با نیما در میان بگذارم و او باز هم رفتن پیش روانشناس را پیشنهاد دهد!

خلاصه که رفتنمان به آن مسافرت هرچه نیما در تهران رشته کرده بود، پنبه کرد.

در تمام دو هفته ای که در دبی بودیم از ترسم تا حد امکان کمتر پا به بیرون می گذاشتم.

اکثر مواقع هتل بودیم و تنها برای صرف غذا به طبقه ی پایین مراجعه می کردیم.

نیما هم با اینکه احساس می کرد چیزی شده است و مدام سؤالپیچم می کرد، اما من از جواب دادن سر باز می زدم.

تنها می گفتم احساس خوبی نسبت به آب و هوای اینجا ندارم.

آوا را بهانه قرار می دادم و می گفتم می ترسم مریض شود.

این حرف ها هم در ظاهر توانسته بود نیما را قانع کند.

هرچند که مدام سر به سرم می گذاشت و می گفت آوا لوس خواهد شد!

***

بالاخره آخرین روز سفرمان رسید و از آنجایی که از اول سفر به هیچ مرکز خریدی نرفته بودیم، با اصرار نیما به یکی از مراکز خرید معروف دبی مراجعه کردیم.

 

 

آن روز درحالیکه در مرکز خرید چرخ می زدیم، به نظرم خبری از آن سایه ی مزاحم نبود…

به هر سختی ای که بود می خواستم به خودم بقبولانم که هیچ شخصی در تمام مدت سفرمان سایه به سایه دنبال ما نبوده است…

می دانستم اگر با این تصور که کسی دنبال ما بوده به تهران برگردم، حتی آنجا هم هیچ آسایشی نخواهم داشت…

تلاش هایم در مرکز خرید داشت نتیجه می داد، اما آخرین لحظه، دقیقا در لحظه ی خروج از مرکز خرید اتفاقی افتاد که تمام تنم را سست کرد.

برخوردم با مردی که بی نهایت آشنا بود…

خریدهای در دستم روی زمین ریخت…

مرد خم شد و به نیما که مشغول جمع کردن خریدها بود، کمک کرد…

مردی که عینک دودی زده بود و کلاه مشکی به سرش داشت…

موهای لعنتی آشنایش…

خال روی گردنش، زمانی که خم شده بود و روی زمین نشسته بود…

لهجه ی مسخره اش زمانی که معذرت خواهی کرد…

برخورد پای آوا با کلاهش…

نگاهش از زیر عینک به آوا و “زیبا” خطاب کردنش…

همه و همه سخت مرا به هم ریخت…

او رفته بود، اما نگاه من هنوز به جای خالی اش که لحظاتی پیش ایستاده بود، بود…

مطمئن بودم خودش بود!

– حالا اگه تو ایران بودیم، دعوامون شده بود!

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 49

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان نمک گیر 4 (19)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : شاید رویا…رویایی که باید به واقعیت می پیوست.‌‌…دیگر هیچ از دنیا نمی خواست…همین…!همین که یک دستش توی حلقه ی موهای او باشدو یک دستش دور…

دانلود رمان تاروت 4.8 (4)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :     رازک دختری از خانواده معمولی برای طرح دانشگاهی وارد شرکت ساختمانی بنام و مطرحی از یه خانواده پولدار میشه که درنهایت بعداز مخالفت هر…

دانلود رمان التیام 4.1 (14)

۱ دیدگاه
  خلاصه: رعنا دختری که در روز ختم مادرش چشمانش به گلنار، زن پدر جدیدش افتاد که دوشادوش پدرش ایستاده بود. بلافاصله پس از مرگ مادرش پی به خیانت مهراب،…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
7 ماه قبل

دوتا پارت شد.🤗😍

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x