رمان آهو ونیما پارت ۷۵

4.3
(54)

 

 

 

جوابی نداشتم که به نیما دهم.

هیچ فکری درباره ی یک ثانیه ی بعدم نداشتم، چه برسد به آنکه به بودنم در ایران فکر کنم.

– آهو؟!

نیما وقتی دید جوابی نمی دهم، دستش را مقابل صورتم تکان داد.

به چشمانش خیره شدم.

واقعا او نشناخته بودش؟!

احتمالا که نه، قطعا نشناخته بود…

اگر شناخته بود، حتما حرفی می زد…

یا اگر چیزی هم نمی گفت، انقدر راحت شوخی و بگو بخند نمی کرد.

– کجایی تو؟

سر تکان دادم.

– هیچی… بریم هتل؟ خسته شدم!

نیما با حالت مشکوکی موافقت کرد.

سوار تاکسی شدیم و من باز هم با چشم اطراف را نگاه کردم تا شاید آن لعنتی را ببینم.

دعا دعا می کردم ببینمش و بتوانم به خودم بقبولانم که شخصی که چند دقیقه پیش دیدمش و با هم برخورد کردیم، حامد نبوده…

اما تاکسی از آنجا گذشت و مرا با یک دنیا خیال همراه خودش به هتل برد.

ترسم نسبت به روزهای اول سفر بیشتر شده بود…

به وضوح داشتم می لرزیدم و آوا را به سختی بغل کرده بودم…

تنها دلخوشی ام به این بود که به ایران بر می گردیم، اما نمی دانستم که حامد دستبردار نیست!

 

 

وسایلمان را از قبل جمع کرده بودیم و تقریبا همه چیز آماده بود…

تنها خریدهای جدیدمان بود که آن ها را هم نیما از کیف دستی هایشان جدا می کرد و در چمدان قرار می داد.

آوا در تاکسی خوابیده بود، اما من برای لحظه ای نتوانسته بودم از آغوشم جدایش کنم.

حتی بعد از آنکه وارد هتل و اتاقمان هم شده بودیم، او را در آغوشم نگه داشته بودم.

نیما با خریدها مشغول بود و من کنار پنجره ایستاده بودم تا ببینم خبری از حامد هست یا نه!

– از پشت پنجره دنبال چی می گردی آهو؟!

صدای نیما باعث شد از جا بپرم.

لبم را به دندان گرفتم…

شک کرده بود؟!

خب مطمئنا که جواب این سؤال مثبت بود…

وگرنه دلیلی نداشت انقدر با صراحت “پشت پنجره” را به کار ببرد.

اما همین هم نتوانست مرا از مقابل پنجره فاصله دهد…

– آهو؟! صدام رو نمی شنوی؟!

صدای خندیدن از خودم درآوردم.

– چرا…

– خب چرا از وقتی اومدیم هتل، پشت پنجره وایسادی؟!

لبانم را با زبانم تر کردم.

باید می گفتم حامد را دیده ام؟!

جواب عقلم یک “بله”ی قاطع بود…

 

 

 

اما لعنت به ترسم که جوابش یک “نه” بود…

ترسی که خیلی راحت و از خیلی وقت پیش موفق شده بود به زندگی ام گند بزند.

پرده را رها کردم.

عقاب که نبودم از پنجره ی طبقه ی بیست و یک هتل بتوانم حامد را از بین جمعیت تشخیص دهم!

به سمت نیما که با فاصله ی چند قدمی پشت سرم ایستاده بود چرخیدم.

نیما با دیدن آوا زودتر از من به حرف آمد.

– گردن بچه کج شد!

و دستانش را جلو آورد تا آوا را بغل کند که خودم را عقب کشیدم.

– بد خواب میشه!

– گردنش کج بشه هم بدخواب شده!

و به زور، اما به آرامی آوا را از آغوشم گرفت.

باز هم افکار مسخره داشت به سراغم می آمد…

نگاهم به پنجره ها و در اتاق کشیده شد…

حامد که یکهو از در و پنجره وارد اتاق نمیشد تا آوا را از ما بدزدد؟!

– برو کارهات رو بکن، بیا آهو… باید دیگه کم کم بریم فرودگاه…

سر تکان دادم و وارد سرویس بهداشتی شدم تا شاید با زدن آب به دست و صورتم کمی از دست این افکار راحت شوم.

اما حالم بهتر نشد که هیچ، بدتر هم شد…

اگر نیما آوا را از آغوشش جدا می کرد و حامد او را می دزدید، چه کار باید می کردم؟!

در کشور خود که کاری از دستم بر نمی آمد… در مملکت غریب چه کار باید می کردم؟!

 

 

 

همین افکار باعث شد تا مانند دیوانه ها درحالیکه آب از سر و صورتم می چکد از سرویس بهداشتی خارج شوم.

نیما که کنار آوا نشسته بود سر بلند کرد.

– چیه آهو؟!

لبم را به دندان گرفتم.

– هیچی… هیچی!

نگران نگاهم کرد.

– مطمئنی؟!

بدون آنکه نگاهش کنم، سرم را به علامت مثبت تکان دادم.

– مطمئنم!

چرخیدم تا دوباره به سرویس بهداشتی روم.

وارد سرویس بهداشتی شدم و در را بستم.

پشت در بسته سر خوردم و روی زمین نشستم.

در بسته بود، اما نگاه نگران نیما را حتی از پشت در بسته هم می توانستم احساس کنم.

اشک از چشمانم چکید و همراه با قطرات آب از چانه ام به زمین چکید.

یعنی میشد آن لعنتی فقط شبیه حامد بوده باشد؟!

و نه خودش؟!

نالیدم: حالا دیگه نباید بیای! نباید بیای! حالا خیلی دیگه دیره!

اما صدایی در سرم می گفت اگر او حامد نبود، پس چرا آنگونه نگاهم کرد؟!

اما صدایی دیگر هم می گفت اگر او حامد بود، نیما هم مسلما باید می شناختش…

اما هیچ کدام از این افکار آرامم نمی کرد!

 

 

 

با تقه ای که به در خورد از جا پریدم.

دستم را روی قلبم که تندتند میزد گذاشتم.

– آهو؟!

آب دهانم را قورت دادم تا صدایم را صاف کنم.

– بله؟!

احساس کردم نیما نفس آسوده ای کشید.

– کجا موندی؟ دیر شد!

نفس عمیقی کشیدم.

– الان میام…

نیما “باشه”ای زمزمه کرد و من به زحمت هیکل فروریخته ام را از روی زمین جمع کردم.

چند مشت آب سرد به صورتم پاشیدم و بعد از خشک کردن دست و صورتم از سرویس بهداشتی خارج شدم.

نیما چمدان ها را برداشت و من آوا را با ترس و لرز بغل کردم.

کلیدهای اتاق را تحویل دادیم و با تاکسی به فرودگاه رفتیم.

ازدحام فرودگاه مرا می ترساند.

نیما کارهای لازم را انجام داد و خوشبختانه پرواز هیچ تاخیری نداشت.

با این حال تا زمانی که با سر چرخاندن چهره ی تک تک افراد حاضر در هواپیما را از نظر نگذراندم و از نبود آن چهره ی منفور اطمینان پیدا نکرم، آرام نگرفتم!

***

در فرودگاه مهری جان و آقا جهان به استقبالمان آمده بودند.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 54

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان شهر زیبا 3.3 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه : به قسمت اعتقاد دارید؟ من نداشتم… هیچوقت نداشتم …ولی شاید قسمت بود که با بزرگترین ترس زندگیم رو به رو بشم…ترس دوباره دیدن کسی که فراموشش کرده بودم…

دانلود رمان شاه_صنم 4.2 (11)

بدون دیدگاه
  ♥️خلاصه : شاه صنم دختری کنجکاو که به خاطر گذشته ی پردردسرش نسبت به مردها بی اهمیته تااینکه پسر مغرور دانشگاه جذبش میشه،شاه صنم تو دردسر بدی میوفته وکسی…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
7 ماه قبل

قاصدک جون نباید ۷۴ رو میگزاشتی?فکر کنم یه پارت جا به جا گزاشتی!

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x