رمان آهو ونیما پارت ۷۷

4.3
(67)

 

 

– ببین عزیزم… من اون آقا رو از نزدیک ندیدم و با تعریف های تو هم نمی تونم کاملا تشخیص بدم که چجور آدمیه…

تمام امیدم به یکباره از بین رفت.

سر تکان دادم و زمزمه وار “درسته”ای را به زبان آوردم.

– اینکه اون دوباره پیداش بشه و بخواد مزاحمت بشه هم زیاد بعید نیست…

این بار دیگر نزدیک بود از جایم بلند شوم و از آنجا فرار کنم!

انگار روانشناس از حالت نگاهم متوجه حالم شد که خندید.

– من نمی خوام اینجا گولت بزنم! آدم ها باید واقعیت رو همونجوری که هست… حتی اگه تلخ و سخت هم باشه، قبول کنن!

کمی فکر کردم…

من هم به همین دلیل همینجا بودم…

وگرنه اگر کمی دیگر تلاش می کردم، می توانستم سر خودم را شیره بمالم که حامد به زندگی من هیچ ربطی ندارد!

روانشناس منتظر نگاهم می کرد.

سرم را به نشانه ی موافقت با حرف هایش تکان دادم…

– خب اون رابطه خیلی وقت پیش تموم شده… درسته حالا یه رابطه ی عاطفی با شخصی به جز همسرت بوده، اما مهم اینه که بعد از ازدواجت ادامه پیدا نکرده… اون اگه بیاد جلو، حرفی نداره که بزنه! وقتی خودش بی خبر رفته، حقی هم نداره!

 

 

 

تمام حرف های روانشناس را قبول داشتم، اما رابطه ی ما یک رابطه ی معمولی نبود…

حامد هیچ حقی نداشت، درست، اما آوا که بچه اش بود!

من هیچ حقی نسبت به آوا به او نمی دادم، اما اگر روزی این راز فاش میشد چه؟!

دیگر چیزی از حرف هایی که روانشناس میزد متوجه نشدم.

تشکر و خداحافظی کردم.

وقت دیگری برای هفته ی آینده گرفتم و از آنجا خارج شدم.

قدم زنان با فکری مشغول خیره به عابرینی که هر کدام برای خودشان دغدغه هایی داشتن خودم را به خانه ی مهری جان رساندم.

آوا را از همان دم در تحویل گرفتم و با تاکسی ای که از سر خیابان گرفتم به خانه ی خودمان رفتم.

روانشناس گفته بود باید خودم را مشغول کنم تا کمتر راجع به ترس هایم فکر کنم.

وقتم را کمی با آوا گذراندم و بعد از آنکه به خواب رفت، مقابل تلویزیون نشستم تا شاید با فیلم و سریال سرگرم شوم…

اما سریال های تکراری که از قضا همه شان هم غمگین بودند دردم را بیشتر می کردند!

تلویزیون را خاموش کردم و به آشپزخانه رفتم.

وسایل لازم برای ماکارونی را روی میز چیدم و هرچند که حوصله اش را نداشتم، اما مشغول آشپزی شدم تا زمان بگذرد.

نیما که آمد همه چیز آماده بود…

 

 

 

ماکارونی دم کشیده بود و سالاد هم آماده شده بود…

میز چیده شده بود و تنها جای دیس ماکارونی خالی بود…

خودم هم که لباسی مطابق میل نیما به تن داشتم و به اندازه ی کافی آراسته بودم.

نیما از این تغییر خوشش آمده بود و از همان لحظه ی ورودش به خانه به به و چه چه می کرد، اما خب به همان اندازه مشکوک هم بود!

بعد از صرف شام زمانی که نیما مشغول بازی با آوا بود، با آوردن چای بالاخره وقت را مناسب دیدم و خواسته ام را مطرح کردم.

با وجود آنکه نیما مدام می خواست حرف را عوض کند، حرف را به قولی که داده بود و به کار در شرکتش رساندم.

نیما در نهایت تسلیم شد.

– اما آوا رو چیکار کنیم؟!

جرعه ای از چای را نوشیدم.

– خب این رو تو بهتر می دونی!

– حالا آهو من اون موقع یه حرفی زدم، اما تو خودت فکری درباره ش نداری؟!

– نه!

موهای آوا را نوازش کرد.

– نظرت با مهد کودک چیه؟ از اینجاها که بچه های کوچولو موچولو رو در طول روز نگه می دارن…

نگاهی به آوا انداختم…

دلم نمی آمد…

– گزینه ی بعدی؟

– پرستار شخصی؟

 

 

 

چیزهایی که از بعضی از پرستارهای شخصی در اینستاگرام خوانده بودم چندان از نظرم جالب نبودند…

اخم کردم.

– نه…

نیما جرعه ای چای نوشید.

– مهری جون؟!

خودم را با پوست کندن میوه سرگرم نشان دادم…

مهری جان گزینه ای بود که خودم هم از ابتدا بهش فکر کرده بودم و حتی بدون آنکه با خودش در میان بگذارم، روی کمکش حساب باز کرده بودم…

با این حال خجالت می کشیدم مستقیما خواسته ام را با خودش در میان بگذارم…

– آهو؟ نظرت چیه؟!

نگاهم را از میوه های در بشقاب گرفتم.

– خب راستش… من… من روم نمیشه بهشون بگم!

– پس موافقی!

سر تکان دادم.

نیما گفت: خودم باهاش حرف می زنم… فکر نمی کنم قبول نکنه…

آنقدر از شنیدن این حرف خوشحال شدم که روی صورتش خم شدم و شاید برای اولین بار در بوسیدنش پیشقدم شدم!

***

روز بعد نیما جریان را با مهری جان در میان گذشت و دو روز بعدش هم با سپردن آوا به دست مهری جان، من همراه نیما راهی شرکتش شدم.

توسط نیما به بقیه معرفی شدم.

 

 

 

و در اتاقی نزدیک به اتاق نیما که از قضا از طریق یک در به یکدیگر راه داشتند مشغول شدم.

هرچند که نیما از کارهای آسان به دستم سپرده بود، اما برای من که چندین ماه بود با هیچ نرم افزار طراحی ای کار نکرده بودم کمی کار کردن زمان بر و دشوار بود…

با این حال از کارم رضایت داشتم و اعتراضی نمی کردم…

نیما هم هرچند ساعت یکبار بهم سر میزد و راهنمایی ام می کرد.

بعد از صرف ناهار، نیما من را که تقریبا داشت خوابم می برد با آژانس به خانه فرستاد و قرار شد خودش غروب به دنبال آوا برود.

خوشبختانه یا متاسفانه آنقدر خسته بودم که نگران آوا نشوم و مثل روزهای گذشته در خیالات خودم داستان درست نکنم…

***

یک ماه از مشغول شدنم در شرکت نیما می گذشت…

دیگر در انجام کارهایم لنگ نمی زدم و مثل روزهای اول با چند ساعت کار خسته نمی شدم.

با این حال نیما بعضی روزها با اصرار مرا زودتر به خانه می فرستاد که گاهی خودم همان ساعت دنبال آوا می رفتم و گاهی هم نیما…

هر دو هفته یکبار پیش روانشناس می رفتم و هنوز نیما از این موضوع خبر نداشت…

همه چیز داشت خوب پیش می رفت که یکی از کارمندان نیما به دلیل بارداری درخواست استعفا داد و بعد از آن نیما به ناچار برای پیدا کردن نیروی جدید یک آگهی استخدام در روزنامه چاپ کرد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 67

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان دژخیم 4 (7)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان: عشقی از جنس خون! روایت پسری به نام سیاوش، که با امضای یه قرارداد، ناخواسته وارد یه فرقه‌ی دارک و ممنوعه میشه و اونجا دختر یهودی که…

دانلود رمان اقدس پلنگ 4.1 (8)

بدون دیدگاه
  خلاصه: اقدس مرغ پرور چورسی، دختری بی زبان و‌ساده اهل روستای چورس ارومیه وقتی پا به خوابگاه دانشجویی در تهران میزاره به خاطر نامش مورد تمسخر قرار می گیره…

دانلود رمان وان یکاد 4.2 (28)

۱ دیدگاه
خلاصه: الهه سادات دختری مذهبی از خانواده‌ای سختگیر که چهل روز بعد از مرگ نامزد صیغه‌ایش متوجه بارداری اش میشه… کسی باور نمیکنه که جنینش حلاله و بهش تهمت هرزگی…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
7 ماه قبل

چرا همیشه یه مو ضوعی برای سلب آسایششون پیش میاد!😥 احساس میکنم نسبت به پارتای قبل یه کوچولو طولانی تر بود.🤗مرسی قاصدک جون.😘

آخرین ویرایش 7 ماه قبل توسط camellia
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x