رمان آهو ونیما پارت۶۹

4.4
(85)

 

 

 

 

از آنجایی که من از حمام دادن بچه می ترسیدم و از طرف دیگر هم با وجود درد جسمانی ام نمی توانستم کاری انجام دهم، قرار شد مهری جان به کمک آقا جهان این کار را انجام دهد.

با این حال می توانستم از عهده ی کار خودم بربیایم، اما نیما با شرارت پشت سرم وارد حمام شد تا به گفته ی خودش پشت در حمام نگران این نباشد که خدایی نکرده بلایی سر خانومش بیاید!

دوش آب گرم توانست حالم را خوب کند، اما با این حال شیطنت های نیما برای گرفتن کل انرژی ام کافی بود…

آنقدر که وقتی از حمام خارج شدیم، به سختی لباس هایم را به تن کردم و بدون آنکه موهایم را خشک کنم خوابیدم.

***

با صدای گریه ی بچه با شتاب و ترس چشم هایم را باز کردم.

به سرعت روی تخت نشستم.

این چند اتفاق ساده آنقدر پشت سر هم و بی هیچ وقفه ای اتفاق افتاد که ضربان قلبم در عرض همان چند ثانیه بالا رفت.

– ساعت خواب خانوم!

مهری جان این حرف را زد.

آوا در آغوش نیما بود.

نیما درحالیکه سعی داشت آوا را آرام کند، گفت: آخه این حرف ها الآن چیه که می زنی مامان؟

آوا را کمی تکان داد.

– ساعت خواب چه صیغه ایه؟

 

 

 

صدای آقا جهان که بیرون از اتاق خواب بود به گوشم رسید.

– با مادرت درست حرف بزن نیما!

نیما با لحن مسخره ای “چشم” بلند و بالایی گفت.

مهری جان آوا را از آغوش نیما گرفت.

– بدش من. بچه هلاک شد.

نیما شانه بالا انداخت.

– چرا به من میگی؟!

اشاره ای به من که هنوز گیج خواب بودم، کرد.

– به مادر بچه بگید که تخت گرفته خوابیده!

مهری جان به دفاع از من گفت: هر وقت زایمان کردی و فهمیدی چقدر درد و سختی داره، بیا این حرف رو بزن!

نیما خندید.

– مگه اسب آبی ام؟!

مهری جان با حرص اسمش را صدا کرد.

– کارهای نشدنی میگی خب! این قابلیت رو ندارم متاسفانه!

مهری جان آوا را در آغوشم گذاشت.

نیشگونی از بازوی نیما گرفت که باعث شد دادش به هوا برود.

نیما درحالیکه با دست دیگرش بازویش را گرفته بود، گفت: واقعا که!

و در نهایت از اتاق خارج شد، اما همچنان صدایش به گوش می رسید که داشت غرغر می کرد.

خواب از سرم پریده بود.

روی تخت کمی جابجا شدم و دکمه های لباسم را باز کردم تا با شیر دادن به آوا آرامش کنم.

 

 

 

***

ده روز بعد از زایمانم مثل برق و باد گذشت.

ده روزی که انتظار داشتم مادرم کنارم باشد، اما نبود و به جایش مهری جان مواظبم بود…

مهری جان سعی می کرد ریز و درشت نکات مربوط به بچه داری را بهم یاد دهد و من با آنکه تا قبل و حتی بعد از به دنیا آمدن آوا علاقه ای به این موضوع نداشتم، اما به ناچار به حرف هایش گوش می سپردم.

تقریبا هم کارهای لازم را یاد گرفته بودم و نیما هم مدام سر به سر من و مادرش می ذاشت که پیجی در اینستاگرام باز کنیم و از حرف های مهری جان ویدیو ضبط کنیم!

با تمام این ها نیما شب ها مادرش را به خانه ی خودشان می سپرد و ما تنها می ماندیم…

تنها می ماندیم و شیطنت های نیما شروع میشد…

شیطنت هایی که با جیغ و گریه ی آوا در همان لحظه ی شروع به اجبار تمام میشد!

نیما با حرص به آوا نگاه می کرد و حتی گاهی ادای گریه کردن هم از خودش در می آورد!

در نهایت هم اگر نمی توانست با وجود پنبه هایی که داخل گوشش می گذاشت، صدای گریه را تحمل کند، اتاق را ترک می کرد.

و منی که نصفه شب چند ساعت را مشغول کارهای آوا می شدم… از شیر دادن گرفته تا عوض کردن پوشک و خواباندنش…

در نهایت بعد از خوابیدن آوا تا خود صبح بیدار می ماندم.

 

 

 

اغلب صبح ها نیما را که می خواست شرکت یا دانشگاه برود، نمی دیدم و چند ساعت هم که می خواستم بخوابم، با صدای گریه ی آوا باز هم همه چیز تکرار میشد…

در نهایت هم همیشه و کل روز را کسل یا در حال چرت زدن بودم.

تمام این مسائل باعث شده بود بین من و نیما فاصله بیفتند…

فاصله ای که نیما هم تلاش خاصی برای از بین بردنش نمی کرد…

دیدن آوا گاهی به زندگی امیدوارم می کرد و گاهی ناامید…

گاهی خوشحال می شدم از داشتنش و گاهی یاد آن شب لعنتی می افتادم و احساس گناه سر تا سر وجودم را فرا می گرفت!

آنقدر در خودم غرق می شدم که حتی صدای گریه کردن های آوا را نمی شنیدم…

شاید هم می شنیدم و چیزی به روی خودم نمی آوردم…

اهمیت نمی دادم و در آخر برای آنکه سردردهایم بدتر نشود بغلش می کردم و تمام تلاشم را خرج می کردم تا آرام شود.

در آخر هم از دیدن صورت مظلومش که از گریه سرخ شده بود، خودم به گریه می افتادم…

او که تقصیری هم نداشت…

گناهی هم نکرده بود…

تمام غلط های دنیا را من با حامد لعنتی کرده بودم که روح کثیفش هم از وجود آوا خبری نداشت…

 

 

 

مادر آوا که منه خسته و غمگین بودم…

پدر واقعیش هم که خبری نداشت…

اما حداقل وجود نیما شانس بزرگی در زندگی اش بود…

نیما هرچقدر هم که بعد از زایمان از من فاصله گرفته بود، حواسش به آوا بود…

***

مهری جان بعد از به دنیا آمدن آوا معمولا همیشه بهم سر میزد.

مهری جان از وضعیت رابطه ی من و نیما خبری نداشت.

هر موقع که می آمد همه چیز مرتب بود و چشم های پف کرده و خواب آلود مرا هم به کم خوابی نسبت می داد.

در یکی از روزهایی که مهری جان سرزده به خانه مان آمد، همه چیز به هم ریخته بود…

صدای جیغ و گریه ی آوا کل فضای خانه را فرا گرفته بود…

من غرق خودم بودم و بی هیچ دلیل قانع کننده ای داشتم گریه می کردم…

غذای روی گاز سوخته بود و دود از آشپزخانه بلند میشد…

دود آنقدر غلیظ بود که انگار آتش سوزی بزرگی ایجاد شده بود.

مهری جان در زده بود، اما من نشنیده بودم…

و بوی دود و صدای گریه ی آوا، حسابی مهری جان را نگران کرده بود.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 85

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان تاروت 4.8 (4)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :     رازک دختری از خانواده معمولی برای طرح دانشگاهی وارد شرکت ساختمانی بنام و مطرحی از یه خانواده پولدار میشه که درنهایت بعداز مخالفت هر…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x