رمان از کفر من تا دین تو پارت 11

4.3
(19)

 

مثل برق گرفته ها دست هام و دور تنم قسمتی که احساس میکردم هنوز میتونم رد انگشت هاش و فشاری که به سینم آورد و حس کنم، قفل کرده و تا جایی که فضای کوچیک اتاق اجازه میده ازش فاصله میگیرم.

نمی دونم شاید اون لحظه این باور و داشتم از این مرد هر کاری بر میاد و امکان داره بخواد حرکت دیگه ای انجام بده مخصوصا که هنوز با نیشخند زشت گوشه ی لبش و نگاه درنده و پر لذتش بهم خیره شده بود.

نمیدونم چقدر مات و حیرت‌زده و خشک شده نگاهش کردم که دستی بازوم و گرفت و وادار به حرکتم کرد.
_بیا بشین قربونت برم.. بیا عزیزم.. بیا الان سکته میکنی ها..

صدای پر بغض مریم بهم میفهمونه خواب و توهم نیست و اونم متوجه دست درازی معینی شده.

لیوان آبی که جلوم گرفته بود و با دست هایی که تازه متوجه لرزششون شدم میگیرم و به لب هام نزدیک میکنم..
بلاخره تونستم بین آبی که از کناره ی لب هام شره میکرد چند قورتی به گلوی خشکم برسونم.

ناباور به قیافه مات مریم و قاب در نگاه میکنم.
_رفتش قربونت همون موقع لش مرگش و گذاشت رفت.. مرتیکه بیشرف هرزه.

آره در بسته میگفت، نه خانی اومده نه خانی رفته!
هنوز باورم نمیشه چطور به خودش اجازه داد همچین حرکتی انجام بده..

من هم کم تو خیابون و جاهای شلوغ مزاحمت نداشتم، کلا آدم مریض تو هر جماعتی پیدا میشد و بودن دست ها و تنه هایی که به عمد یا مثلا تصادفی به بدنم برخورد میکردن و هرز میرفتن ولی همه ناشناس و گذری بودن حتی شده توی یک خیابون تاریک و آخر شب پی تجاوز و به تنم بمالم ولی باز مجبور باشم از اونجا گذر کنم.

ولی این مرد شناخته شده و در محل کارمون هیچ ابایی از کارهای زشتی که میتونست در هر زمان انجام بده نداشت، مگه میشه!؟..

_دیدی مریم؟
نفس بلندی میکشه و میشینه کنارم من متوجه نشدم کی نشستم روی صندلی.
_چی بگم والا.. انگار پسر رئیس بیمارستان بودن خیلی دست و بالش و باز کرده..!
_ازش میترسم مریم.. مثه سگ ازش میترسم. نکنه بخواد…

دستم و جلوی دهنم میزارم و هق ریزی از گلوم خارج میشه.
برای اولین بار حرفی که حتی تو ذهن خودمم نفی میکردم تا مبادا روی اراده و ذهنیتم تاثیر بزاره رو به زبون آوردم.

درسته سعی میکردم ظاهر سفت و سختی داشته باشم اما..
_اونم فهمیده من بی کس و کارم.. که اگر نبودم قبلتر از این ها جلوش و برای زبون و نگاه های هرزه ش میگرفتم.

ترحم نگاه و لبخند تلخش قلبم و به درد میاره.. به چه فلاکتی افتادی سمی! این چند ساله جوری حرکت و رفتار کردم کسی نگاهش از بالا بهم نباشه.. اما ترحم و دلسوزی!؟ این از اولی هم بدتره..
_کاش منم کس و کار درستی داشتم اونوقت میگفتم غصه نخور از چی میترسی یه ایل پشت سرتن چون رفیق جون جونی منی..

پوزخندش از چشماش غمناکتره..
_برادر دارم.. آه.. تبر گردنش و نمیزنه بابام دارم تو بازار به سرش قسم میخورن راه که میره زمین از ابهتش می لرزه..
ولی حیف گیر بدبخت تر از خودت افتادی خودم بی خانواده تر از توام.

دست هاش و که باحرف هاش بالا برده بود و از برادر و پدر خیالیش تعریف میکرد و با آه بلندی پایین میکشه و چشم های پر شده اش رو ازم میگیره..
_اینا همش مال داستان ها و آدمای از ما بهترونه.. اگر عموم دستم و نمی‌گرفت معلوم نبود شب ها سرم و کجا باید میزاشتم زمین، هر چند زمین منتی هم چیز جالبی نیست.

کم کم درد و غم خودم یادم رفت.. می‌دونستم با خانواده عموش زندگی میکنه ولی چون خودم دلم نمیخواست کسی سرش تو زندگی من باشه هیچ وقت نپرسیدم چرا انقدر که از عموت میگی از بابات خبری نیست؟
علی که همیشه یه جور خاصی اسمش ورد زبونته جای کدوم برادر نداشتته که هیچ وقت اسمش و نبردی؟

لبخند گوشه ی لبش با چشم های پرآب و غمگینش تناقض زیادی داره..
_ولی وقتی فکرش و میکنم میبینم وسط این همه خوشبختی قسطی که دارم خدا یک کار و در حقم خوب انجام داد و من همیشه برای اینکارش ازش شاکی بودم..الان میفهمم عقلم کم بوده اینم خودش یه نعمته.

نگاهش و از روی یک به یک چشم هام رد میکنه و روی لب هام مکث..
_حداقل برو روی درست حسابی بهم نداد چشم نااهلش و بگیره، وگرنه من الان جای تو باید سگ لرز میکردم.

راست میگفت.. وقتی میگن خدایا به داده ها و نداده هات شکر..
میگفتم مگه نداده هم شکر داره؟! تازه میفهمم پر بیراهم نیست.

_دو تا بدبخت بیچاره نشستیم ور دل هم یکی میگه اون یکی آه کون سوز میکشه..
جمع کن خودتو بابا.. یه فشار ناقابل که دیگه این حرفارو نداره.ایشاا… چس مثقال لذتش اسهال بشه از ماتحتش بزنه بیرون.
تا حالا انگار تو متروهای شلوغ نبودی کیپ تا کیپ آدمه همچین بهم میمالنت سر هر ایستگاه یه دور ارضا میشی میای بیرون.

مثل بچه ها من و کشوند طرف روشویی کوچیکی که گوشه اتاق بود و صورت هامون و آب زدیم.

هر چند مریم با وسواس فقط نوک بینیشو گرفت تا به آرایشی که مدعی بود یک ساعت وقت پاش صرف کرده آسیبی نرسه و باعث و بانی دماغ قرمزش و فحش بارون کرد.

همیشه و تا ابد به این روحیه مریم غبطه میخورم.. با اینکه همون اول صبحی ریده شده به اعصابمون ولی مریم تا آخر شب هنوزم رو مود شوخی و خنده بود و کم نمیاورد. حتی شلوغ تر از روزهای عادی..!

شاید اشتباه کنم ولی متوجه شدم هر روزی که از دنیا بریده و ناراحت تر بود خنده ها و مسخره بازیش بیشتر می‌شد..
اینم یک راه برای کشیدن ماسک روی صورتت و مقابله با دردها و زخم های روزگاره.!

خب انگار انرژی مریم فقط مختص پرسنل و بیمارا بود و برای بهرامی ته کشیده بود که با چشم های گرد شده و متعجب به راه بی اعتناش چشم دوخته بود.
حقم داشت صبح کم مونده بود یک صحنه حماسی از بوسه ی فرانسوی توی حلق هم و به نمایش بزارن و الان فقط نمای پشتش که همونم انگار میگفت به یه ورم که نگام میکنی و کم مونده اون انگشت فاک معروفش وهم از پشت نشونش بده.

روز این بیچاره هاروهم خراب کردم.. بیچاره بهرامی و نگاه گنگش بهم که این دختر چشه..
حتی تو دلمم دیگه فحش دادن به معینی تسکینم نمیداد.. میگن کتکا رو خر خورد فحش هارو باد برد.. مثل منه.!

از اون روز معینی شد جن و من بسم‌ا… یا یه همچین چیزی..
هرچی من ازش دوری میکردم اون بیشتر جذب من میشد هرچند قبلا هم سعی میکردم جاهایی که حضور داره کمتر رفت و آمد کنم ولی از بعد اون روز این برخوردها عمدا بیشتر شده بود و به هر جایی که امکان حضور من میرفت سرک میکشید و خودی نشون میداد.!

قبلا از تیکه ها و نگاه های هرزه‌ش خلاصی نداشتم حالا میدیدم به هر ترتیبی اگر بتونه از دست ها و پاهاشم کار میکشه اونم بی اهمیت به افراد اطرافمون.

اینکه اگر خودش و به خاطر تنگی جا به من میماله و رد میشه یا به هوای گرفتن خودکار انگشتم و فشار میده و تنم و میلرزونه و فکر میکنه کسی متوجه نمیشه! خر خودش بود و کس و کارش مرتیکه بیشرف..
انگار بعد اون لمس کوتاه روش باز شده و هر کار دلش می‌خواست می‌تونست انجام بده.

ناشکری کردم الان به همون چشم و زبونش هم راضی ام تا دستمالی شدن و هر شب تا صبح از درد و غصه عاقبتم، تو تخت به خودم پیچیدن.

و بلاخره توی یکی از روزهای بهاری، اولین زنگ اخطار توی گوش هام به صدا دراومد..
البته بهتره بگی به گوش فلک رسید وگرنه که صوتش خیلی وقت بود پرده شنوایی من و پاره کرده بود.

_هی احدی به نظرت دکتر معینی یه طوری نشده؟.. تو این بخش که کاری نداره سرو تهش اینجاست!..
خودکار توی دستم خشک میشه و ترجیح میدم بدون عکس العملی همچنان وانمود به نوشتن داروهای بیمار کنم.

هرچند با بودن شایسته نمیشه خیلی امید داشت بی سرو صدا از این حرف رد بشیم.
با شنیدن پوزخند بلندش از پشت سرم پوست خودم و کلفت میکنم.

_دیگه خواجه حافظ شیرازی هم میدونه تو این بیمارستان چه خبره و کی با کی تیک میزنه.. چه چیزا میپرسی صمیعی!
_وا.. خب به منم بگو ببینم انگار یه مدت نبودم خبرا رو از دست دادم.

اگر سکوت کنم همینجور ادامه میده اگر جوابشم بدم بازم فرقی نداره بیشتر خوش به حالش میشه.
تقریبا نصف بیمارستان میدونن شایسته عاشق سینه چاک معینی و احمق فکر میکنه من افتادم وسط دیگ خوشبختیش و حرصش و با تیکه ها و کنایه هاش سرم خالی میکنه.

البته تقصیر اونم نیست من کم کم دارم میشم گاو پیشونی سفید بیمارستان و همشم مدیون دکتر معینی نازنینم.
_در دروازه رو میشه بست ولی امان از دهن به چاک و بست بعضیا که باید گِل گرفتشون..
هر چند توبه نمیکنن گِل و قورت میدن و دوباره به وراجی هاشون میپردازن.

مریم همزمان با دادن جواب شایسته از پشت سرم رد میشه ولی ویشگونی از رون پام میگیره و ” مگه لالی ” هم به ناف من میبنده.

آدم بی دست و پایی نیستم نه اونقدر که شرمنده ی خودم باشم ولی با هر کسی هم دهن به دهن نمیشم مخصوصا اگر طرف یه جو عقل تو کله ش نباشه و حرف های هر چند معقول تو براش باد هوا حساب بشه.

_به روباه گفتن شاهدت کو گفت دنبم.! آخه یکی نیست بگه تو چی میگی نخود هر آش..!؟
شایسته و مریم از همون اول دانشکده هیچ وقت آبشون تو یک جوب نرفت که نرفت..

جواب بی تفاوت و خونسرد مریم شایسته رو از کوره در برد.
_من به روباه بودن راضی ام هر چی باشه از گربه کوره خیلی بهتره.. آخه نه خیلی بی صفتن آخرش بازم دست صاحبشون و گاز میگیرن.

شایسته جیغ خفه ای میکشه که از اصلا با عشوه چند دقیقه پیش صداش نمیخونه.

خدایا شروع شد..
خیلی خوبه که توجهشون از روی من برداشته شد ولی بحث های بین مریم و شایسته روان برا آدم نمیزاره..

حالا من و صمیعی مثل تماشاچی ها از یکی به اون یکی نگاه میگردونیم.
_من گربه کوره ام؟! جنابعالی انگار یادت رفته اگر به خاطر قبول کردنت تو تیمم نبود الان اینجا تشریفت و نداشتی و جلو روم برام کُری نمیخوندی.

خب حالا نوبت مریم بود..
_هه منظورت از تیمم نکنه سما و نرگس بودن یا اون بهرنگ دربه در؟!.. سما و نرگس که دیدن از برآورد هزینه پروژه برنمیان اومدن طرفت پاچه خواری..
بهرنگم گفت کی بهتر از تو هم اسکلی هم مایه دار، خوب چیزیایی هم برای دستمالی کردن داری، این وسطا حمالی پروژه‌مم که میکنن هم حاله هم تماشا.. دِ.. بیچاره من اگر نبودم که فاتحه تیمت خونده بود یه آدم حسابی بینتون من بودم.

وای.. یعنی کارد میزدی خون شایسته دلمه میبست و لخته لخته میومد بیرون..
_کثافت عوضی… باز خوبه من به درد دستمالی میخورم یکی رغبت میکنه نگام کنه تو چی داری! مثه کلاغ سیاه فقط بلدی غارغار کنی کسی از ترس اون زبون نیش مارت طرفت نمیاد نکنه زهرت و بهش بریزی..

به صمیعی اشاره زدم بره طرف شایسته تا بیشتر پاچه ی هم و نگرفتن شبیه هر چی بود اینجا غیر از استیشن پرستاری..
خودمم رفتم سراغ مریم و ببرمش گوشه کناری بلکه ول کن هم بشن.

خدارو شکر انقدر دیگه به بحث ها و کنایه هایی که هر چند وقت یکبار بینمون رد و بدل میشه عادت کردیم که تمام این گفتگو های دوستانه و انرژی بخش با کمترین امواج صوت در جریانه و هرکی از کنارمون رد بشه فکر میکنه در مورد یکی از مریض های بد احوال داریم شور و مشورت میکنیم اینقدر که قافه هامون تو لک و ناراحته.

_اهه.. دِ.. ول کن دستم و هی میکشه.. بزار جواب اون سلیطه رو بدم فکر کرده آدم شده دختره ی دوزاری..
بدبخت چی فکر کرده اگه باباش چک نکشیده بود الان زیر مریضارو هم نمیزاشتن لگن بزاره.

بی توجه به نگاه متعجب یکی از همراه ها دوباره دستش و میکشم و میبرمش طرف یکی از اتاق های خالی خصوصی..
_باشه تو راست میگی همه میدونن ماجرا چی بوده گفتن نداره که چرا خودت و الکی خسته میکنی دهن به دهنش میزاری!

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 19

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان غمزه 4.3 (18)

بدون دیدگاه
  خلاصه: امیرکاوه کاویان ۳۳ساله. مدیرعامل یه کارخونه ی قطعات ماشین فوق العاده بی اعصاب و کله خر! پدرش یکی از بزرگ ترین کارخانه دار های تهران! توی کارخونه با…

دانلود رمان چشم زخم 4 (4)

بدون دیدگاه
خلاصه:   نه دنیا بیمارستانه، نه آدم ها دکتر . کسی نمیخواد خودش رو درگیر مشکلات یه آدم بیمار کنه . آدم ها دنبال کسی هستن که بتونه حالشون رو…

🦋🦋 رمان درخواستی 🦋🦋 4.2 (14)

۴۹ دیدگاه
    🔴دوستان رمان های درخواستی خودتون رو اینجا کامنت کنید،تونستم پیدا کنم تو سایت میزارم و کسانی که عضو کانال تلگرامم هستن  لطفا قبل درخواست اسم رمان رو تو…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mehr58
mehr58
1 سال قبل

وای چه کلکلی دارن تو ایستگاه پرستاری

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x