رمان از کفر من تا دین تو پارت 190

4.7
(56)

 

 

درو که باز میکنم چشم تو چشم با سروشی میشم که با نگاهی وق زده دستش روی هوا برای گرفتن دستگیره مونده.

سوزش چشم و نگه داشتن اون چند قطره ی مزاحم داخلشون باعث میشه سریعتر نگاه ازش گرفته و مستقیم خودم و به پله ها برسونم.

_سامی؟!.. اینجایی! چه خبر شده؟

 

چه اهمیتی داشت سروش منو کجا ببینه اصلا هرکس به چه چشمی بهم نگاه میکنه یا تهمت هایی که وسط خیابون و وسط سالن بیمارستان تو روم بهم گفتن!؟

اونم آدم هایی که روزی به سرم قسم میخوردن و هم سفره شبانه روزی هم بودیم.. سروش آشنای چند ماهه که جای خود داره.

 

خلوت و اتاقی جز جایی که مادرم خوابیده ندارم و نمیخوام غصه هام و براش سوغات ببرم.

زانوهام و بغل گرفته و توی هوای نسبتا سرد آخر پاییز، نشسته توی آلاچیق وقت میگذرونم.

ماشین مشکی شاسی بلندی که حتی اسمشم نمیدونم و هیچ وقت مدل ماشین ها برام مهم نبودن، نیمه ساعت پیش از جلوی چشمم عمارت و ترک کرد.

نود درصد درخت های حیاط لخت شدن و هر چند دقیقه غار غار کلاغی به گوش میرسه.

_خانوم…!

 

ترسیده از جا میپرم و نگاهم به یکی از نگهبان های کت و کلفت عمارت میخوره.

_بله؟

_یه خانوم پشت در اصرار داره شما رو ببینه خیلی هم داره سروصدا میکنه..

 

با تعجب و مکث آهسته از روی صندلی حصیری پایین میام.

_من و ببینه!؟

سری تکون میده.. دروغ چرا اولین فکری که به ذهنم رسید مربوط به آدمای طایفه بود.

_به آقا هامرز و سروش خبر دادین؟

_رئیس گفتن خودتون میدونید منوط به اینکه فقط از عمارت خارج نشین.

 

اوه چه کارا چه حرفا… هامرز و این همه روشن فکری؟! خودم میدونم! … مرتیکه غار نشینِ گاو.

دنبالش راه میفتم و تو کانکس نگهبانی از توی مانیتور دوربین تصویر یه دختر با صورتی عصبانی نقش بست.

در کمال تعجب نیشم باز میشه و میگم درو باز کنن قدمی بیرون میزارم و جیغ میزنم..

_مرررریم… دیووونه اینجا چیکار میکنی؟

 

از پشت بغلش میزنم که هلم میده عقب و چپ چپ بهم چشم غره میره.

_خاک تو سر اوزگلت کنن سمی.. اومدی کدوم خرابشده ای که برای ورود ویزا و پاسپورت میخوان؟

کم مونده بود به خاطر دوتا بدوبیراهی که به هیکل گوگولیشون دادم ترورم کنن.

 

دوباره بغلش میکنم و من عاشقشم..

_دلم خیلی برات تنگ شده بود به موقع اومدی .

 

هنوزم بعد نیم ساعت طوری خودش و روی مبل جمع کرده و مؤدب پا جفت کرده نشسته که خنده ام میگیره.

_یه چیزی بخور مریم.

چشم ها و سرش هر لحظه به یک گوشه سرک میکشن و باز روز از نو روزی از نو..

_میگم سمی… شبیه موزه ست.

 

نگاهم و چرخی داده و سری تکون میدم.

_آره فکر کنم..

_میگم سمی… تو چرا تنهایی؟! پس صاحبش کو؟ نیاد ببینه داریم مهمون بازی می‌کنیم بندازمون بیرون؟

با خیال دیدن هامرز با چشم های وق زده مریم لبخندی میزنم.

_حالا تا نیومده یه چیزی بزار دهنت.. گردنت شکست از بس چرخش دادی یا کفترای گیج میفتم.

 

حین برداشتن موز شاکی میشه..

_میگن آناناس و نارگیل نداشتن؟ یا اون میوه گرونا که اسمشم بلد نیستم. سیب و پرتقال و موز که تو خونه خودمونم پیدا میشه.

این مریم همیشه حالم و خوب میکرد و چقدر از اون روزای خوش بیمارستان با شیفت های خسته کننده اش و کلاس های طولانی دانشکده فاصله گرفتم.!

زندگیم شده بود مثل یه قایق طوفان زده که مقصد مشخصی نداشت.

_فکر نمیکردم بیای. استاد چطوره؟

 

اینبار به پشت سر برمیگرده و اشاره میکنه به پله ها…

_اونجا کجا میره؟ مسعود و میگی! اونم خوبه.. بهش نگفتم میام اینجا وگرنه پوستم و میکند.

_طبقه دوم و سوم.. باهات خوبه؟ عمو و  پسر عموت دیگه مزاحمت نشدن؟

 

خیلی مرتب موزش و پوست میکنه و یه گاز بزرگ ازش میزنه و نیمه جوییده میگه.

_اوه خبر نداری.. اونا که بعد قشقرق مسعود دمشون و گذاشتن رو کولشون و در رفتن..

اما علی وقتی فهمیده از کارخونه باباش یه مقدار سهام به اسم من ثبته، انگار مادره تیرش میکنه بیاد سر وقت من که یه جورایی از چنگم در بیاره.

اوزگل فک کروه گاگول گیر آورده.. دماغش و به خاک مالوندم همچین که مثه اون معینی گور به گور جراحی لازم شد.

 

با شنیدن اسمش حالم بد شد اما نفسی تازه میکنم و تیکه میندازم.

_پس من بودم داشتم اون مسعود بیچاره رو دق میدادم و طاقچه بالا میزاشتم.

تیکه دوم موزم میکنه تو دهنش و با همون قیافه چپر چلاغش بهم چشم غره میره.

_توکه غلط بکنی کاری با آقامون داشته باشی.. اما چه انتظاری از من داشتی!؟

از وقتی یادم میومد مثل طفیلی ها در به در یه نگاه علی بودم و همیشه بی تفاوتی و با دیوار یکی بودن نصیبم شده بود.

وقتی اومد سراغم اونم با اون حرفای قشنگ و نگاه های مریم خر کن… خب منم چند صباحی خرش شدم.

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 56

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
6 ماه قبل

سورپرایزشدم قاصدک جون.کاش,نویسنده یه کم دست ودل باز بود😥البته ناشکری نمی کنم,به همینم راضیم😐

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x