رمان از کفر من تا دین تو پارت 194

4.6
(78)

 

 

 

نوبت به سروش رسید…

_نفرمایید پا قدم ما شور بود.. شرمنده نبودیم امیدوارم سامانتا پذیرایی کافی رو…

 

منی که مثل برگ چغندر بین تعارف های مسخره این دوتا دلقک که خدا میدونه خودش چه دسته گلی از آفرینش شون به آب داده و جزو موجودات منقرض شده به حساب میان، ایستادم و سرم بینشون به گردشه.

_باشه بسه …دیگه بشینیم.

 

چشم غره محسوس مریم از بی خانومانه بودن گفتارم و چشمک سروش و لایکی که نامحسوس می‌فرسته.

بلاخره جا گیر میشیم و فکر و دل من مونده طبقه بالا..

_سامانتا تو این مدت خیلی از شما خوبی هاتون و کمک های بی دریغتون تعریف کرده.

 

چشمام گرد میشه و من کی همچین غلطی کردم! حواسم پرت مریمی که یک صندلی فاصله بینمون امکان دسترسی دستی رو بهم نمیده تا از خجالتش در بیام.

سروش با تواضعی مسخره کُرنشی میکنه..

_سامانتا به من لطف داره مثل خواهر نداشته من میمونه و خیلی وجودش برام با ارزشه.

 

چشم های قد توپ مریم و لحظه ای از غفلت نگاه سروش استفاده کرده با حرکت دست جمله معروف خاک بر سرت کنن با این انتخاب خواهر برادری رو با غلظت صد درصدی و لب خونی اجرا میکنه.

نمیدونم از کارهاشون بخندم یا به این حال و روز گریه کنم.. اما میزارم تو حال خودشون باشن.

 

و باز تلاش ستودنی مریم برا رسوندن یه زوج عاشق بهم..

_خواهر و برادری که یه بحث جداست و نمیشه روی محبت و علاقه اسم گذاشت مخصوصا اگر از ته دل باشه.

 

و سروشی که هنوز تو خط نیست با هامرز اشتباه گرفته شده و جواب های ساده ای که به حرف های منظور دار مریم میده و آتیش و شعله ورتر میکنه. لبخندی به روم میپاشه..

_از روز اولی که سامانتا رو دیدم میدونستم شبیه هیچ کدوم از دخترای پر مدعا و از خود راضی امروزی نیست و کم کم با دیدن حرکات و سکناتش مطمئن شدم.

 

هه… روز اول!؟ تو غلط کردی با اون همه الدورم و بلدورم داشتی میگفتی ساکت نشی هامرز چه غلطی کرده برات دردسر میشه..

مریم اما خوشحال از جوابی که شنیده با همون دست کذایی لایکی بهم نشون میده که آهی میکشم.

نگاهم و به ورودی راه پله میدم و با اینکه نمیخواستم ببینمش اما حالا دلم بی تاب دیدن و دونستن چند و چون چهره ی به اخم نشسته و طلبکارشه.

 

 

 

 

مریم که تو پوست خودش نمی‌گنجید و کم مونده بود پاره بشه، لحظه ای از نبود سروش به خاطر زنگ گوشیش استفاده کرده و خودش و میکشه طرفم و ذوق مرگ میگه..

_سمی… شانست زده، طرف یه جوری درباره ات حرف میزنه انگار از کون آسمون لخت مادر زاد سوراخ شدی افتادی تو بغلش..

 

چندشم میشه و با صورتم چین داده چپ چپ نگاهش میکنم.

_من سوراخ نشدم احمق سقف آسمون شده. اونوقت از کجا فهمیدی؟ مثلا از نگاه های عاشقانه ای که بهم میندازه؟! یا قربون صدقه های خواهر و برادری که بهم میبنده!

 

مثه عقب افتاده ها نگاهم میکنه..

_خاک تو سرت تو چی میفهمی از نگاه مردا؟.. من تجربه شو دارم. چشماش و طرز نگاهش دقیقا عین مسعوده.

 

بیچاره مسعود بی نوا و نگاه های مظلومش.. و اونه که همچنان بی نفس داره از تجربیات چند صد ساله اش میگه…

_این چرندیات اوا خواهریشم واسه رد گم کنی و پیچوندن لقمه دور دهنشه. شایدم داره برات ناز میاد تا مزه دهن تورو بفهمه ولی یه چیز و بهت بگم که بدجور تو گلوش گیر کردی.

 

سری تکون میدم و فکری میپرسم..

_جدی؟ تو اینجور فکر میکنی؟!

مشعوف از کشفی که کرده و من کودن نفهمیدم با حرارت ادامه میده..

_آره.. ببین طرف خیلی جذابه کلا خوشم اومد ازش، آدم باحالی فقط یکم زیادی خشک و ادبی که اونم با دوتا نشست و برخواست درست میشه.

ولی بازم مهم اینه که بهت علاقه داره اصلا تو چشماش قلب میترکید و به طور کلی تلفات سنگین میداد.

 

خوبه که سروش میرسه و مریم دست از حرف زدن برمیداره وگرنه کم مونده بود سرم و بکوبم تو دیوار..

_ببخشید تماس مهمی بود.

_خواهش میکنم… حتما مهندسی چیزی هستین که حتی این وقت شبم سرتون شلوغه؟

 

سروش با ابرویی بالا رفته نیم نگاهی بهم میندازه و من پیشونیم و میگیرم.

اسکل مریم نمیگه چه جوری تعریف سروش و کردم اما نگفتم چیکاره است!

_خب راستش من کارخونه دارم یعنی سهام دارم، همونجا هم مدیر تولید و فروش هستم.

_بسیار هم عالی، شما سامانتارو….

 

از مکث آخر جمله مریم سر بلند میکنم و دهن باز و نگاه گشاد شده اش رو طرف هامرز میبینم.

_سسس.. لام…

 

 

 

 

بلند میشم و بعد مکث چند ثانیه ای بینمون به خاطر حضور ناگهانیش، خوشبختانه سروش عقلش کار میکنه و سکوت غیر عادی جمع و میشکنه و رو به مریم میگه..

_جناب دادفر هستن..

 

پوف.. انگار داره مراسم معارفه رو به رقبای تجاریشون به جا میاره .. نیم نگاهی به مریم هنگ میندازم و همینجوریش هم قیافه اش از دیدن هیبت هیکلی طرف با کت شلوار مشکی و اتو کشیده رنگ پریده است حالا نور علی نور شد.

 

صدای نجوا گونه و متزلزل مریم که در جواب، خوشبختمی رو بلغور میکنه و قبل از هر حرکت و گفتمان دیگه ای آهسته خودش و مثل یک طفیلی میکشه طرفم ..

 

هامرز هم نگاه جستجو گرش رو از مریم گرفته و سری تکون داده میشینه کنار سروش و چه جمعی بهم زدیم.

این وسط مریم دخیل بسته به آستین لباسم و با چند تکون زیر لب دم گوشم نجوا میکنه..

_این کی سمی؟!… اینجا چیکار میکنه؟

 

تازه میپرسه لیلی زنه یا مرد!.. میشینیم روی مبلا و با نگاهی مسخره وار میگم..

_صاحبخونه عزیزم…

_نه!!!!

_آررررره…

_پس… پس این یکی کی بود؟ اصلا کی به کی اینجا!

_خبری نیست فقط تو طرف و اشتباه برداشتی.

 

نمیدونم چرا اما سکوت مریم که یه چیز بعید و دور از ذهنی همچنان ادامه پیدا میکنه و اینبار سروش نقش بخاری گروه و ایفا میکنه.

_شرمنده شام نبودیم. دست پخت سامانتا چیزی نیست که بشه از دستش داد.

 

لبخند جذاب و در عین حال بسیار مسخره ای به روی سروش میزنم.

_انشاا… یه شب دیگه از خجالتت در میام.

_نه ممنون یه شوخی کوچیک بود. اصلا چطوره فردا شب همگی مهمون من بریم رستوران.

اینبار هامرز قبل هر تایید یا تکذیبی خودی نشون میده.

_شما فردا نیستی قراره بری شمال.

 

سروش متعجب برمیگرده طرف هامرز…

_فکر کنم گفتم عیوبی خودت و میخواد نه منو در ضمن یادت رفت استاد و شادان منتظرتن؟..

چرخش نگاه و گردن من که تا حالا به یک طرف محدود بود الا سمت هامرز، توجهش و جلب میکنه و خیره بهم جواب سروش و یه جورایی من و میده.

_به نظرت برام مهمه کی چی میخواد.

 

صدای خشک و رفتار سرد هامرز سقلمه ای از جانب مریم نصیبم میکنه.

_این بخت نصر چرا اینجوری؟!… تنها با این سر میکنی؟ شانس آوردی تا حالا نکشتت.

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 78

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x