رمان از کفر من تا دین تو پارت 196

4.5
(77)

 

ا

 

کف پاهای لختم روی سرامیک ها از سرما گز گز میکرد اما با پوست کلفتی به قصد دعوا و شاکی، دنبالش راه می افتم و دیگه کسی نبود که بخوای مراعات صدای بلندت و بکنی پس ولوم و میبرم بالا…

_نصفه شبی اومدی دنبال طلبت که دزدکی میای تو اتاقم و زابه راهم میکنی.. اونم واسه خاطر چی!؟ قهوه!!!؟

 

انقدر رفت و رفتم تا دیدم داخل اتاقشم و برگشته و دست به سینه و حق به جانب نگاهم میکنه.

_چرا باید هر حرفم رو برای تو یکی چندبار تکرار کنم؟! بیشتر وقتا نشون دادی مغز دوتا آدم عاقل و تو کلت داری اما وقتی به من میرسی میشی کودن ترین دختری که میشناسم.

 

چشم هام کم مونده از کاسه در بیاد.

_به من میگی نفهم.!

_مدیونی اگه فکر دیگه ای بکنی.

دهنم باز میشه و دستام مشت.. نمیدونم چی بگم! پس دوباره میبندمش و لب های بیچاره تاوان زبون بی عرضه رو با فشردن روی هم پس میدن.

 

شونه هام و میدم عقب صاف می ایستم برمیگردم طرف در.. تازه متوجه دم موهای بافته شده ام با پیراهن و شلوار نخی و ساده ای که به تن دارم میشم.

دنباله موها رو میندازم پشت و این مرد منو تو بدتر از این وضعیت ها دیده اینکه چیزی نیست.

 

_کجا؟

_….

_یه درصد فکر کن بگیری بخوابی.. میری با قهوه میای.

 

میرم پایین مستقیم تو آشپزخونه و دستگاه و روشن میکنم.. کابینت تک در قسمت بالا سمت چپ.. بسته رو برداشته دوتا ازش جدا میکنم.

نه کمه.. یه دونه دیگه روهم از غلافش بیرون میکشم. یه فنجون قهوه خوش آب و رنگ تو سینی و خدمت آقا میرم بالا.

 

با نیم تنه برهنه سرش تو لپتاپ لبه ی تخت نشسته. سینی روی میز عسلی میزارم و میگم..

_بفرما..

نه نگاهم میکنه نه حرفی میزنه. دست به سینه می ایستم تا بخورش.. دستی به گردن و کتفش میکشه و این بشر کی ورزش میکنه که من نمیبینم و کلا عضله است!؟

_گردنم درد میکنه.

_ایشاا… خوب میشی.

 

لپتاپ و میبنده و فنجون و برمیداره. منتظر نگاهش میکنم که میگه..

_یکم ماساژش بده زودتر خوب بشم.

لحظه ای مکث میکنم و انگار منتظر حرکت منه.

شاید میرفتم بهتر بود اما دلم میخواست نتیجه رو ببینم.

_دور بزن..

_همینجوری راحتم بیا بالا.

 

 

دارم از حرص کارهاش پاره میشم اما ماسک بی تفاوتی به چهره زدم و بزار فعلا بتازونه.

میرم کنارش و مجبوری از تخت بزرگش دو زانو بالا میکشم و پشتش قرار میگیرم.

از روی شونه پهنش سرکی کشیدم و هنوز نخورده..

_بخور دیگه.. سرد شد.

 

دستم و به گردنش میرسونم که فنجون و بلند کرده و بوش و نفس میکشه..

یه لحظه عذاب وجدان میگیرم و شاید واقعا همین فنجون قهوه خیلی براش ارزش داشت که مثه دیوونه ها رفتار کرد. از تن گرمش سر انگشت های سردم حس خوبی میگیرن.

رگ و پیدا کرده و آروم شروع به مالیدن کرده و فشار ملایمی به عضله هاش وارد میکنم.

 

مخلوط بوی شامپو و عطر خدا تومنیش فوق العاده ست.. یه پکیج کامل از جذابیت و ثروت پیش روم مثه بستنی خامه ای با کلی پسته نشسته اما این فقط ظاهره دل آب کنیشه..

گاز و بزنی کل دهنت از طعم تند و تلخی که زیر لایه های خامه پوشیده شده تاول میزنه.

 

فنجون خالی رو چند دقیقه ای هست گذاشته روی عسلی و پس کی میخواد اثر کنه؟! نکنه قرصا کم بودن. نه دیگه هر چقدر سوخت و ساز بدنش زیاد باشه با سه تا کارش تمومه.

انگشت هام درد گرفتن اما اثری از خواب‌آلودگی توی این مرد پیدا نیست و بدتر منم که دارم کم میارم و خسته شدم.

 

لامصب تخت و تشک نیست که مثه یه استخر پر قو میمونه از بس گرم و نرمه و دلم میخواد همینجا ولو شم.

اما خوابیدن همانا گوشت دادن دست گربه همان.. خمیازه ام رو قورت میدم و میخوام بلند بشم حتی پاهامم خسته شدن.

_راحتی؟ یه وقت بد نگذره! دستام درد گرفت.. بگیر بخواب دیگه.. اگر بهتون بر نمیخوره و دوباره مثل اجل معلق روی سرم پیدات نمیشه برم بخوابم.

 

با مکث و کرختی بلند میشه و به نظر تعادل نداره..

_فکر کنم حالم خوب نیست.. میخوام بالا بیارم.

خواستم بگم بادمجون بم آفت نداره اما زبون به دهن میگیرم.

_چیزی نیست شام دلچسبی که خوردی حتما بهت نساخته.

_شایدم تو چیز خورم کردی؟

 

پشت بهش دارم از اون طرف تخت پایین میام و با این جمله خشک میشم و خدارو شکر چهره ام رو ندید.

_آره از کجا فهمیدی؟

_چون خیلی ازم خوشت میاد.. می‌ترسی از دستم بدی.

تلو تلو خوران بلند میشم و تخت و دور میزنم و یه خمیازه بلند از دستم در میره

_چشمات بازه اما داری رویا میبینی.

 

 

 

 

چشم میمالم و لحظه ای متمایل شدنش طرفم و از دست میدم و وقتی متوجه میشم که غافلگیرانه زیر آوار زلزله ای مهیب جا میمونم و بوم…. چی شد یه لحظه !؟

_وای خداااا..

 

جیغ کوتاهی که در نطفه خفه و جز یک آوای ضعیف چیزی ازش باقی نمیمونه. وزن زیادش از عهده من خارجه و نمیتونم این حجم از عضله رو کنترل کنم و خدا رحم کنه.

طرز افتادنش مثل در آغوش کشیدنه و مماس با تنم روم سقوط کرد.

 

دو دستم و دور کمرش حلقه کرده و نه میتونم وزنش و تحمل کنم نه دلش و دارم کنار بکشم و روی زمین ولش کنم.

چون دیگه بلند کردنش با حضرت فیل بود و حس گناه گریبانم و میگرفت.

اصلا کی گفته من خودم و مقصر یهو افتادنش میدونم!..

تنها راه، کشوندنش طرف تختی بود که فاصله نزدیکی بهم داشت و دیگه کمر تا شده ام برای راه حل های دیگه نای همراهی نداشت.

 

پس تابی به تن هر لحظه سنگین تر شده اش میدم و از خوش شانسی منه بیچاره، در رفتن پای سست شده ام و خودی که بی تعادل همراهش پرت میشم و اوه…

چرخش 90 درجه ای اتاق به دور سرم.. از کله که فقط چشم هام مشخصه از زیر شونش بیرون میارم و نفسی از بینی و دهان تازه میکنم.

_بیچاره شدم..

 

لهیده و فرو رفته توی این تخت پر قو دست میندازم به کتفش و تکون ناچیزی که اصلا نمیشه به حسابش آورد چون اثری روش نداره، بهش میدم..

یه مثل هست که می‌گفت خودم کردم که لعنت بر خودم باد.

_هامرز… وای… پاشو… لهم کردی مرد..

_هوم….

 

تمام تلاشم میشه، کشیدن بالاتر تن خودش و کاملا غالب میگیره تنم و حالا تماماً زیرش گیر افتادم.

طوری خوابید و دیگه عکس العملی نشون نداد که انگار هفتاد ساله نخوابیده.

_ای بابا… مرد حسابی تکون بده خودتو… پوف…عجب غلطی کردم. امکان نداره خدا انقدر با تو یار باشه که منو اینجور تنبیه کنه.

 

کمی نفس میگیرم و از تقلای بیخود دست میکشم. صورتش توی گودی گردنمه و نفس های منظمش خبر از خوابی سنگین میده..

یک دست اونم از آرنج و دیگری که زیر تنش و تنم روی شکمش پرس شده و از دو عضو پا، یکی از ساق که تا نیمه از تخت آویزونه و دیگری فقط از مچ بیرونه که هیچ کارایی نداشتن.

 

یه سرو گردن و دهن آزادم داریم که فقط به خودش با این نقشه های حساب شده اش لعنت میفرستاد، تنها نقاط بیرون مونده این تن بی مصرف و گیر افتاده زیر این خرس خوابیده ست.

_کاش چندتا مسهل میدادم به خوردت تا صبح تو دستشویی چادر میزدی .. قرص خواب آخرشم پاچه ی خودم و گرفت.

نیفتادی وقتیم افتادی بد افتادی.. همچین تقاصت و گرفتی انگار دیگه بلند شدن تو کارت نیست.

 

 

 

 

کمی تامل و خیره شدن به سقف.. بلاخره باید با واقعیت کنار اومد. دست آزادم و پشت لختش میزارم و دوتا ضربه بهش میزنم.

_میدونی تقصیر خودته.. بعضی وقتا بدجور اون رگ ارباب منشانت میزنه بالا اینه که زورم بهت نمیرسه اما به روش خودم حالت و میگیرم.

 

آهی میکشم که اونم به بدبختی بیرون میاد چون یه تن ماهیچه با کلی مخلفات روی سینم سنگینی میکنه.

_باشه خیالی نیست نگرش مثبتی به نیمه پر لیوان میکنیم چون چاره دیگه ای نیست. به هر حال منکه امشب قرار بود روی زمین بخوابم اونم با یه پتو.. اینجا به نظر جای بهتری میاد.

 

گرمای تنش از بالا و حجم ملافه و تشک زیرم خوب پوششم دادن و جای گرم و نرمی رو برام آماده کردن.

_حالا عوض پتو میگم لحاف کشیدم روم..

دوباره نفسی میگیرم..

_فقط کاش یکم سبکتر بودی لحاف… میدونم میدونم.. گندی که خودم زدم دندم نرم که نرمم شده، تا صبح تحمل میکنم و قبل اینکه بفهمی چه غلطی کردم و هوشیار بشی فلنگ و میبندم.

 

دمی از بوی خوش عطری که نمیدونم چرا روی پوستش اینجور به مشامم معطر و دل انگیزی میاد، میگیرم و کاش یه چیز دیگه از خدا میخواستم چه زود حاجت روا شدم.

دروغه بگم تا صبح راحت خوابیدم چون چندباری بیدار شدم و هر بار هم با تکون هایی که هامرز می‌خورد و انگار توی خواب هم آروم قرار نداشت این مرد و هر بار، انگار دارم یه بچه رو میخوابونم دستی پشتش میکشیدم و دم گوشش هیش هیش میکردم.

 

احساس خنکی و سردی هوا روی پوست گردنم باعث میشه توی خودم جمع بشم و پتو رو بیشتر روم بکشم.

اما تکرار این حس و متقابلا حرکت چیزی روی پوست شکمم باعث میشه گیج و خمار چشم باز کنم و دنبال علت بیداریم باشم و طبق معمول چند ثانیه وقت لازمه تا ویندوزم بالا بیاد.

 

تصویر دیوار مقابل چندان کمکی به بازیابی اطلاعات نمیکنه اما..

_شانس آوردی بیدار شدی .. اگر یکم دیگه طولش میدادی کار دستت میدادم.

گردش سرم سمت صدا و نزدیکی بیش از حد مردمک های تیره در محاصره مژه هایی فر و بلند میگه منبع همه چیز اینجاست.

_هامرز؟!

_جونم.؟..

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 77

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
5 ماه قبل

وایییبییی.ازخنده اشکم دراومد.😂عجب جنتلمن و خود داره این هامرز😊.کراش منه😍

Seti
5 ماه قبل

خیلی خوب بود 😍😍😍😍کاش هر شب پارت گذاری بشه هردوشون عالی هستن قشنگ ترین رمانی که تا الان تو این سایت خوندم

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x