رمان از کفر من تا دین تو پارت 221

4.5
(104)

 

 

 

حین صحبت با مریم هامرز و سروش داخل خونه میشن و چشم من روی ساعت دیواری چرخ میخوره، چه زود برگشتن!

از پشت میز داخل سالن بلند میشم و سری برای سروش که سلام بلند بالایی نثارم میکنه تکون میدم، ناخودآگاه دستم روی چونم میشینه و با تاثیر حرف های مریم چپ چپی به هامرز از همه جا بیخبره میرم که ابرویی برام بالا میندازه.

 

کمی ازشون فاصله میگیرم که مریم دوباره اضهار فضل میکنه.

_خب بی انصافی خداییش..راست میگی.. حیفه بخوام اون ماشینا رو با یه پرده که روزانه هزار بار پاره و دوخته میشه مقایسه کرد.

 

ناباورانه مینالم..

_مریم؟!

_خیله خب حالا نمیخواد چس مثقال احساسات لطیفت و خدشه دار کنی. مال تو یه چیز دیگه است توش طلا پیدا میشه.. چیز بقیه توش..

تو گوشی جیغ میکشم…

_دهنت و ببند مریم خدا خفت کنه..

 

قهقهه مریم کثافت و سر بالا اومده سروش و هامرزی که روی مبلای سالن نشستن و دارن در مورد قراداد امروز صحبت میکنن و دقیقا مثه دیوونه ها نگاهم میکنن.

_گمشو بابا دختره ی انتر.. پسره هلک هلک برداشته بردت یه شهر دیگه که چی بشه؟

حتما میخواد بدون سر خر راش و بازکنه دیگه وگرنه مغز خر خورده؟ تو رو میخواد چیکار؟ نکنه به معجزه ی استعدادهای خانه داریت دلخوش کردی!

 

متعجب و ناراحت میپرسم..

_راست میگی؟

بی حوصله میگه..

_چی رو؟ اسکل بودنتو که هستی، دروغم چیه!

_همین که آورده راش و باز کنه؟

_معمولا که اینجورین حالا نمیدونم مدل تو راست نمیکنه یا چی که تا حالا ترتیبت و نداده.

والا با اونی که من دیدم بعیده.. دوبرابر اضافه هم سهیمه گرفته که کم نداره.

 

تو آشپزخونه چرخی میزنم و چایی ساز و روشن میکنم..

_میدونی مریم یه جورایی کم آوردم.. کششی که به طرفش دارم و به هیچکس نداشتم از خودم میترسم از مقاومتی که داره هی کمتر میشه.

_خب طبیعی عزیزم.. شبانه روز باهمین، بازم تو بودی تا حالا طاقت آوردی و خودتو نگه داشتی.

البته که خودداری اون مَردم باید در نظر گرفت یه جورایی فکر میکنم این اصلا شبیه یه رابطه زودگذر و سطحی نیست و  دارین همدیگه رو محک میزنین.

 

 

 

این حرفای منطقی و حساب شده از مریم همیشه سر خوش بعیده!

_بعضی وقتا که عاقل میشی هرچند که مدتش بسیار کوتاهه رو خیلی بیشتر دوست دارم.

_عزیزم منم به شدت وقتی ک.. ،خل بازی در نمیاری رو دوست دارم.

_کثافت بیشووور

 

قهقهه جفتمون بالا میره و چرخی میخورم، اینبار هامرز و توی درگاهی آشپزخونه دست به سینه و خیره به خودم میبینم.

اوه از کی اینجا ایستاده!؟

ناخداگاه دوباره بهش چشم غره میرم که انگار اصلا خوشش نمیاد چون چشم هاش و ریز کرده و اونم یه جورایی برام خط و نشون میکشه.

 

با حرکتش نیشخندی میزنم، هه.. صبح ناکام گذاشتمش برام ادا میاد.

_خدا شفات بده..

جمله ای که برا سرخوش بازیام گفت و میره پی کارش.. با اخطار مریم به خودم میام.

_هی به عروسی خودتو برسونیا.. فقط سعی کن شکمت بالا نیاد.

_اولا…

 

نگاهم و به ورودی میندازم نکنه بازم غافلگیر بشم بعد ادامه حرف و میگیرم.

_اولا که بنده تصمیم ندارم پرده طلاییم و به کسی تقدیم کنم دوما چند روزه شکم کی بالا میاد که من جزوشون باشم؟

_دیگه از ما گفتن.. طرف صیغه کردت ولی هنوز نکردت.. نمیدونم این چه صیغه ای!؟

_جمله بندیت تو حلقم.

_دیگه کاری که از دستم برمیاد.

 

اینبار دیگه خبری از نیش باز و لحن سرخوشی نیست وقتی میگم..

_سوما من ترجیح میدم تمام مراحل دادن و حاملگی رو یه دور کامل تو چند روز تجربه کنم تا بیام بین اون جماعت دهن بین تا با نگاه هاشون پاره پاره ام کنن.

 

سکوتش میگه حداقل اون درک میکنه تو چه موقعیتی هستم و حتی نمیتونم توی مهمترین جشن تنها دوستی که دارم شرکت کنم.

با دیدن کتری جوش اومده گوشی رو روی آیفن میزارم تا چایی دم کنم.

_پس اون دسته بیل اونجا چیکار میکنه؟ میتونه بزنت زیر بغلش ببره اون سر کشور نمیتونه باهات بیاد جشن؟

 

قوطی چای خشک رو برمیدارم و دو پیمانه میریزم تو قوری و آب جوش میگیرم روش..

_خودت میگی دسته بیل.. بعدم یه کاره بگم بیا بریم عروسی، مثه چوب الف تزئینی کنارم واستا هرکی اومد طرفم یا زر اضافه زد بخورش؟

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 104

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Batool
2 ماه قبل

عاشقانه این رومانو میپرستم خیلی دوسش دارم خیلی ژانرش با خیلی از رمانا فرق داره قلم
نویسنده اش خیلی جذاب وقشنگه اماااااا حیف که اصلا نویسنده جون پا نمیده وکاش هرروز بزاره یا مثل قبل یه روز درمیون کاش 🥲اما به همین هم راضیم مرسی قاصدک جان خسته نباشی عزیزدلم اصلا باورم نمیشد وقتی دیدم پارت گذاشته بودی خییییلی خوشحال شدم🥰🥰🥰🥰

camellia
2 ماه قبل

خوبه که حداقلش یه پارت داشتیم😍دستت درد نکنه قاصدک جونم😘انصافا یه کم طولانی تر هم بود,ولی نویسنده داره جون به لبمون میکنه 😔

خواننده رمان
2 ماه قبل

خسته نباشی قاصدک جان کاش این رمانو بیشتر میذاشتی

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x