رمان از کفر من تا دین تو پارت 224

4.4
(112)

معجون و بیشتر هل میده طرفم و میدونم مثل بچه ها لج کردم اما دست خودم نیست.
_بخورش نهارم نخوردی تا مهمونی ضعف میکنی.
_من جایی نمیام..
_باشه حالا بخورش..

آهی میکشم و واقعا گشنم بود پس جام و میکشم جلو با قاشق کمی از چهار مغز روش و هم میزنم.
_میدونی سمی من خواهر ندارم ولی باور کن اگر داشتم شاید میتونست به اندازه تو برام مهم باشه.
صداقتی که تو لحن صدا و صورتش میبینم خیلی ارزشمنده اما با این حال..
_سروش.. من ممنونم ازت که در این مورد بهم محبت داری. اما این فقط یه احساس از طرف توی، نمیتونی بی توجه به رضایت من برای اثباتش کاری که دوست داری رو انجام بدی.

قاشق بستنیشو میندازه تو ظرفش و عقب میکشه.. صورتش به معنای واقعی درهم میشه طوری که از حرفی که زدم پشیمون میشم.
_میدونم دختر خودساخته و مغروری هستی، اما مطمئن باش با خرید یک دست لباس زیر دین کسی نمیری و منم فکر نمیکنم بتونم باهاش تهدیدی برات داشته باشم… و ممنون که بهم حالی کردی به برادری هم قبولم نداری.

صندلی رو عقب کشیده و بلند میشه.. ظرف نصفه اش و قیافه درهمش دچار عذاب وجدانم میکنه.
_من همین دوروبرم خوردی زنگ بزن بریم.
آستینش و میکشم و نگهش میدارم و با لحنی عذر خواه میگم..
_چرا نمیای روی بیشتر به یادموندنی شدن امشب قیافه هامرز تمرکز کنیم.

مکثی میکنه و در آخر تصمیمش و میگیره و میشینه روبه روم.
_آفرین دختر خوب میدونی چی رو سر قلاب بزنی.
با اشتها معجون و میخورم و بیرون اومدن با مردها به نظر اونقدر سخت نیست.

موقع برگشت بازهم از هامرز خبری نیست و سروش هم بی خیال برای آماده شدن به اتاقش میره.
از اونجایی که نگرانی برای درست کردن موهام ندارم پس دوش کوتاهی میگیرم و با گریم ملایمی چهره ام رو خوش آب و رنگ و دلچسبتر میکنم.

پایین پله ها در عوض سروش، هامرز دست به جیب منتظر ایستاده و با دیدنش توی اون حالت قلبم با شدت بیشتری میتپه.
لعنت بهت از همون وقتی که صحبت مهمونی شد تا الان منتظر دیدنش بودم. اینکه تا چه اندازه برای شخصی که بهش حس داری مهمی نباید چیز عجیبی باشه.

سرش با ملایمتی برعکس چهره اش به طرفی خم شد و با نگاه خیره و موشکافانه ای سر تا پام و برانداز کرد.
شنل روشنی روی لباس بلندم پوشیده بودم که مدل پیراهن رو تا حدودی پنهان میکرد چون نود درصد زیبایی لباس روی قسمت بالا تنه بود.
لب هاش جمع و بعد بی حالت شد.. میخواست بگه باب میل اون لباس نپوشیدم یا چی!؟
_سروش کو؟
_تو جیبم..
_جیب گشادی داری..

بی حوصله برمیگرده طرف ورودی و اشاره میکنه دنبالش برم.
_جنابعالی که تشریف نمیاوردین چی شد پس!
_خیلی حرف میزنی سامانتا مواظب باش این همه تلاش و آرا گیرایی که کردی به هدر نره.
_داری تهدیدم میکنی!..

قبل خروج سر جا می ایستم و سمج تکرار میکنم.
_من با سروش قرار داشتم.. نمیتونم بدون اون بیام.
روی پله ی اول چرخی میزنه و برمیگرده طرفم.. صورتش از هر حسی خنثی ست.
_از کی تاحالا قرار مدار میزاری؟
با صورتی درهم میگم..
_از هر وقتی دلم بخواد.. نکنه فکر کردی حق ندارم بدون اجازه ات آب بخورم؟ زندانی تو که نیستم.

راه رفته رو برمیگرده طرفم و خب مثه بچه آدم راه بیفت باهاش برو دیگه چه کاریه بهش دندون بزنی.
_مهمونی میخواستی؟ پس راه بیفت کمتر چرت و پرت بگو.
_من مهمونی میخوام؟ اگر تو به زور منو اینجا نیاورده بودی من دربه در این نبودم از حرصت تو این وانفسا دوره بیفتم تو دورهمی غریبه ها.

بلاخره گفتم دردم چیه..
_پس کجایین شماها؟.. رفتی بیاریش خودتم موندی که!.. بیا بریم داره دیر میشه.
زیر نگاه جهنمی هامرز سروش آستینم و میگیره و از کنارش ردم میکنه و وقتی قدمی ازش دور شدیم زمزمه میکنه.
_گازش گرفتی؟
_کاش میتونستم.
خنده زیرزیرکیش و..
_مطمئن باش جای دندوناتم روش مونده.
_پس امیدوارم تاول بزنه.

در ماشین و باز میکنه اما خودش وارد نمیشه و با چشمکی وقتی داره دور میشه میگه.
_دختر خوبی باش سمی، چنگالا و دندونات و عقب بکش.. تازه سر شبه.
و بعد اون هیکل درشت و ورزیده هامرز تو اون کت و شلوار لعنتی فرود میاد تو ماشین و چرم صندلی ها از سنگینیش قیژ قیژ صدا میکنن.

بازم با دوتا ماشین حرکت کردیم و به نظر همون ترکیب اومدن و داشتیم و کم کم به قسمت پر جمعیت تری رسیدیم با چراغ های الوان و مردمی که برای تهیه مایحتاج روزانه توی خیابون ها حرکت میکردن.
_برای لجبازی با من لازم نیست آویزون بقیه بشی.

مردک احمق..
_حرفای خنده دار نزن هامرز.. تو رو با این همه دبدبه و کبکبه برای آویزون شدن قابل ندونستم اونوقت بقیه..! اونم کی سروش؟
نیشخندی میزنه که به نظر بیشتر از لبخندهای قبلیش شبیه لبخنده.
_اشتباه نکن پری.. تو بیشتر از اونچه که فکر میکنی وابسته منی و هرچند به نظر هنوز برای قبولش مقاوت میکنی..
ولی خوشم میاد خودت خوب میدونی اونی که بین همه سرش به تنش می ارزه کیه.

از هرجا و هرچیزی همیشه خوباش و برا خودش جدا میکنه.
_اعتماد به نفست ستودنی اما لازم نیست برا بالا کشیدن خودت دست به تخریب اطرافیانت بزنی.
سروش کم نیست خیلی هم زیاده اما برای من در مقام برادری برازنده ست.

نگاه خیره اش به نیم رخم باعث میشه برگردم طرفش.. اعترافش سخته اما برق چشماش روی صورت جذابش فوق العاده است.
_چیزی که هیچ وقت نتونستی نسبت به من داشته باشی.. چون از همون اول تو کششت بهم هیچ نوع حس برادری نبود.

خنده ام میگیره و میدونم توی صورتم هم مشخصه..
_میدونی هامرز بزار یه اعترافی کنم.

نمیدونم فکر میکرد میخوام چی بگم که تمام حواسش و بهم داد.
_اولاش اسمت که میومد دوروبریا میگفتن خیلی هیولایی، گفتم دارن غلو میکنن..
بعدها دیدمت و گفتم تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزها، نمیدونم چه هیزم تری بهت فروختم که عجیب میخواستی سر به تنم نباشه.

شونه ای بالا میندازم و …
_خب منم از بس ابهتت گرفته بودم هر بار میدیمت برات غش و ضعف میرفتم و یکی دائم پشت سرم با آب قند بهوشم میاورد و این حقیقت که تو شده بودی کعبه آمالم و از عشقت شب و روز نداشتم دیگه بر کسی پوشیده نبود و همه از عمق دلداگیم خبر داشتن..
بعدها هم که دیگه از بس برات عشوه اومدم و راه و بی راه عشقم و بهت اعتراف کردم تونستم خودم و بهت بندازم و الان اینجا کنارت نشستم و با عشقم داریم میریم یه مهمونی جذاب و باحال که توش کلی قراره عشق و کیف کنیم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 112

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
1 ماه قبل

ممنون قاصدک جان خیلی وقته از این رمان پارت نیومده بود

Batool
1 ماه قبل

ممنون قاصدک جان اما اینبار خییییلی دیر پارتگذاری کردی داشتم ناامیدم میشدم ازش 🥲

camellia
1 ماه قبل

دستت درد نکنه قاصدک جون.مرسی.

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x