بلاخره از کف درو دیوار و بستانشون بیرون میام و روی سنگ فرش قدمی برمیدارم که با صدای زمخت همون هیکلی به عقب برمیگردم.
_از این طرف…
اوه… خونه که نمیشه گفت شان و منزلتش میاد پایین، همون عمارت مگه روبه رو نبود؟ پس چرا داره به بیراهه میبره!
خیلی آدم حسابم نکرد تا سوال ذهنیم و ازش بپرسم همچون هیکل گوریل مانندش جلوتر از من راهش و کشید رفت.
نگاهی به عمارت و نگاهی به راه رفته مرد میکنم و با فکر به صورت خندان معینی و دماغ خوشگلش تصمیم به آسانی گرفته و سر به راه به دنباش میفتم.
تقریبا میشه گفت میانبری بود که از پشت درخت ها رد میشد و به ساختمونی همکف با نمای آجری میرسید.
_برید داخل سراغ خاتون و بگیرید.. راستی معرفتون کیه؟
_اوووم… اااا…خب.. آقا وحید…
ابروهای مرد از من من و دست آخر جواب بسیار کاملی که میدم بالا میره و سری تکون داده و با همون اخم های وحشتناکی که به هیکل گندش میاد راهش و میکشه میره.
هنوز چشم هام به هیبتش عادت نکرده و از پشت سر چند متری با نگاهم بدرقه ش میکنم. از پشت هم خیلی گنده بود.
فامیلی وحید و نمیدونستم خداییش الان اسمشم به زور به خاطرم اومد.
از دو پله کوتاهی که جلوی ورودی هست بالا میرم و زنگ و میزنم.
چه سلسله مراتبی داشتن از در ورودی بگیر با محافظش تا اینجا و خان و بعدی معلوم نبود به کجا میرسید.
دختری با لباس فرم یک دست سفید، خاکستری درو باز میکنه و بهش میگم با خاتون کار دارم که بدون حرف کنار میکشه و به داخل راهم میده.
_بفرمایید اینجا بشینید تا صداشون کنم.
تشکری میکنم و روی مبلی که نشون میده میشینم و خودش هم تو پیچ راهرو گم میشه.
خونه جالبی بود من و یاد خوابگاه مینداخت از بس در داشت.
یه آشپزخونه درندشت هم وسطش بود و یه سالن تقریبا بزرگ..
درو دیوار ساده و بیشتر فضای خالی بود.
از همون راهرو زنی در استانه پنجاه سالگی با شونه های راست و قدم های محکمی به سمتم میاد.
بهش میخورد مدیر دبیرستان دخترانه باشه تا خاتونی که به نظرم پیر و فرتوت و عصا زنان تو ذهنم تصور کردم که باید ازش پرستاری بشه.
نیم خیز میشم که با دستش اشاره میکنه بشینم و خودش هم روبه روم با همون استایل لم میده. و بدون هیچ مقدمه ای میپرسه..
_چند سالته؟
_بیست و پنج
_خوبه.. تحصیلاتت..
تا میخوام جواب بدم ادامه میده..
_که مهم نیست اینجا کارایی مهمه نه سن نه تحصیلات نه هیچ چیز دیگه و کمی هم داشتن شعور.
متعجب نگاهش میکنم.. عجب مصاحبه ای.. فکر کن تنها چیزی که ازت میخوان بدون هیچ سابقه کاری توی فرم استخدام بنویسی دارای کمی شعور!؟..
به خودی خود شاید خیلی مسخره باشه ولی وقتی دقت کنی تنها چیزی که ما انسانها به قدری ازش دور شدیم و چیزهای بی ارزش دیگه رو ملاک امتیاز قرار دادیم که داشتن کمی شعور کمیاب شده.
گلویی صاف میکنم..
_بله شما درست میگید..
یکی از ابروهاش و به طرز جالبی بالا میندازه..
_چی رو؟
_داشتن شعور بیشتر از هر چیزی مهمه..
و این اعتقاد قلبیم بود برای چاپلوسی نگفتم.
احساس میکنم نگاهش کمی ملایمتر شد ولی همچنان سفت و سخت موضعش و حفظ کرده بود.
_خیل خوب مدارکت و بده و در صورت تایید استخدام میشی و از فردا کارت و شروع میکنی..
گفته باشم چون تازه کاری قراردادت ماهیانه تمدید میشه اگر کارت خوب بود که موندنی میشی.
جالب بود.. به همون ترتیبی که داخل شدم با همراهی همون مرد هیکلی بادی بالدینگی بیرون اومدم.
نگاهم توی خیابون دوباره روی نمای خونه باغ چرخید.
هیچ چیز مشخص نبود فقط دری بزرگ با حیاطی به وسعت خدا تومن.
خودم و به ایستگاهی که دو خیابون پایینتره میرسونم و سیم کارت جدیدی که گرفته بودم و میندازم توی گوشی و با مریم تماس میگیرم..
_الو.. منم مریم.. خط جدید گرفتم.. قبلی رو انداختم دور.. این و سیوش کن.
_کار خوبی کردی عزیزم.. رفتی به اون آدرس؟
عزیزم!… اتوبوس که میرسه سوار میشم.
_آره دارم برمیگردم.. مشخصاتم پر کردم و دادم قرار شده باهام تماس بگیرن.
صدای خش خشی از پشت گوشی اومد..
_خیلی خوبه عزیزم .. انشاا… کارت راه میفته.
هوم.. عزیزم.. انشاا…!؟
_کی پیشته؟
_چطور مگه؟!
_آخه زبونت مودب شده.. دیگه جفتک نمیندازه.
عشوه ای به صداش میده که میتونم صدها بدو بیراه زیر پوستی رو ازش تشخص بدم.
_تو که میدونی من با خودمم تعارف ندارم نزار کلا قید ادب و ظواهر کوتاه مدت و فانی که جلوی چشم های زیبای مسعود جان قبل از گذشتنش از پل و دارم و بزنم و هر چه در چنته هست و در طبق اخلاص بریزم وسط؟!
خنده های خفه و مردونه ای از پشت خط به گوشم خورد..
_ لیاقتت همون خر و گاو و جک و جونورایی که به نافت میبندم تو رو چه به کلام از ما بهترون..
بی توجه به مکانی که هستم خنده ی بلندی میکنم که توجه یکی دونفر بهم جلب میشه..
_بیخیال مریم..من غلط کردم.. سر جدت بزارسوار بر مسعود از پل رد بشی..
با اینکه حرف زدن با مریم حالم و بهتر کرده بود ولی نتونستم از حس بدی که از وقتی از اونجا برگشته بودم براش بگم. در کل حس خوبی به اون عمارت و افرادش نداشتم و تردید مثل خوره به جونم افتاده بود.
احساس میکردم مثل یک دژ از ازش محافظت میشه. درسته از مکان گرفته تا عمارت مرموز و بزرگش همه داد میزد اعیون نشینن و طرف اونقدری داره که نگران حریمش باشه،
اما انقدر هم خنگ نبودم که نفهمم از در ورودی گرفته تا همون خونه ای که داخلش رفتم نقطه به نقطه زیر نظر دوربین های مدار بسته بود و این یکم موضوع رو برام ترسناک میکرد.
خدا میدونه شاید اصلا از من خوششون نیومد به دردشون نخوردم هر چند رد کردنم باعث ناامیدی بود اونم به خاطر نداشتن شعور!
بعدم پرستاری از پیرمرد یا پیرزن فرتوت و پیر چه مشکلی میتونست برام ایجاد کنه؟!..
این چند وقته به خاطر جابه جایی و حوصله نداشتن هیچ خریدی برای خونه نکردم کم مونده یخچالم تو کارتن بزارم و جمعش کنم از بس خالی..
امروزم ترجیح دادم همین بیرون یه چیزی ته بندی کنم و سریعتر برم خونه مامان تنها بود.
انسی خانمم نمیدونم چرا چند وقتی بود پیداش نبود!؟
شب و با هزار جور فکر و خیال گذروندم، اصلا کار گیرم اومد، خونه رو که سر جهازی نمیدادن باهاش، فردا دوباره باید دنبال خونه بودن و از سر میگرفتم.
توی مترو بودم که بلاخره شماره ناشناسی باهام تماس گرفت و بعدظهر برای بستن قرارداد بهم تایم دادن.
یه جوری کلاس میزاشتن انگار میخوایم برای ساخت شهرک صنعتی باهم قرارداد ببندیم.
حداقل ده تا خونه رو دیده و بیست تا بنگاه رو زیارت کرده بودم.
حالا وضعیت خونه بماند باید جایی رو گیر میاوردم تا نزدیک محل کارم باشه. اونم که سر قله قاف بود.
دوباره همون تشریفات روز قبل، البته ایندفعه جنب و جوش خاصی بین اهالی خونه بود و یه چشمم به فرمی که داده بودن بود یه چشم دیگم حرکات جالب اینارو دنبال میکرد.
فکر کنم امشب مهمونی داشتن که اینجور برای پذیرایی سگ دو میزدن و در تب و تاب بودن.مشخصه خیلی به نظم و ترتیب اهمیت میدادن.
_لطفا زودتر خانوم.. بنده کار زیادی جز اینجا نشستن دارم.
_بله بله..
هول کرده با دیدن رقم حقوقش بیخیال بقیه متن سریع برگه رو امضا کرده و تحویل خاتون نام میدم.
برگه رو نگاه میکنه و میزاره توی پوشه ی دستش و با گفتن از فردا صبح اینجا باش مرخصم میکنه.
فعلا یک ماهه بود میتونستم اگر سختم بود تا ماه بعد جای دیگه رو پیدا کنم.
البته خوشخیالی خوبی بود!
انقدر استرس داشتم که دقیقا ساعت هفت صبح دم در خونه باغ بودم.
از در کوچیکه داخل و وارد خونه آجری شدم.
برعکس دیشب همه جا آروم و ساکت بود. ولی فکر کنم این خاتون از پنج صبح حاضر نشسته و منتظر اومدن من بود که همونجور رسمی و اتوکشیده جلوم حاضر دیدمش.
_سلام… صبح بخیر..
_چرا انقدر سبک؟
متعجب نگاهم روی خودم و اطراف چرخید..
_بله؟!
دستش و تکونی داد و به طرف آشپزخونه حرکت کرد.
_وسایلت کو؟
_وسایل که.. نمیدونم.. چی احتیاجه بیارم!
از گوشه ی چشم عین احمقا نگاهم میکنه و برای خودش قهوه میریزه و پشت جزیره وسط میشینه.
_مسواک البته اگر قبل خواب و صبح ها میزنی؟!
لباس راحتی.. اگر برای خواب با جین و مانتو ناراحتی!
لوازم آرایش.. البته اگر بخوای کسی رو تحت تاثیر قرار بدی شاید محافظی دوست پسری و..
لباس زیر البته اگر استفاده میکنی یا نخوای تمام هفته رو بایک دست بگذرونی..!
و… خیلی چیزای دیگه که فکر کنم بشه بهشون گفت لوازم شخصی.
عین عقب افتاده ها خیره شدم بهش و فکر میکنم منو دست انداخته؟
با خونسردی جرعه ای از قهوه شو میخوره و انگار متوجه میشه چیزی از حرفاش نفهمیدم.
_فکر کنم قرارداد و تا اخر نخوندی دختر جون..
نه نخونده بودم و عین گاو امضاش کردم.
_جنابعالی شب ها جایی نمیری و روزها البته اینجا اتاق خودت و داری و در هفته یک روز تعطیلی که میتونی بیرون بری و ازش استفاده کنی یا به عنوان اضافه خدمت لمونی همینجا.
_نهه..
تنها واکنش زیبای من!
لبخند ژکوند و ابروهای بالا رفته خاتون میگه هیچ شوخی در کار نیست و البته یه قیافش همه چی میاد الا این گزینه.
نگاهی به پشت سرم میکنم در ورودی.. اتاق ها و خاتون و آخر باز گیج دستی به سرم میکشم.
_اما من نمیتونم.. مادرم..
_ببین دختر جون شما قرارداد امضا کردی برای یک ماه خدمتکار عمارت باشی پس اما و اگر و مادرم و بردارم و عمه و کس و کار نداریم.
_نههه…
خد.. خدمت.. کار.. این دیگه فرای تصورم بود..ضربه ها یکی بعد دیگری کم مونده بود سکته کنم وای بیچاره شدم.
از همون کنار دیوار آشپزخونه سر میخورم و میشینم زمین.
خاک توی سرت سامانتا.. ریدی.. بدم ریدی..
نمیدونم حال و اوضاعم چقدر وحشتناک و خراب بود که زن سرد و خشکی مثل خاتون روهم تحت تاثیر قرار داد و با گفتن..
_برو امروز کارهات و روبه راه کن از فردا بیا برای شروع کارت.
منو راهی کرد..
وقتی گفت کارت میخواستم سرم و بکوبم توی دیوار و خودم و از شر عقل ناقصم آزاد کنم.
مادرم.. وای مادرم.. وقتی از لغو قرارداد به خاتون گفتم انگار فحش ناموس روونه خودش و هفت جد و آبادش کردم.
طوری نگاهم کرد و پوزخندی به روم زد که انگار با دیوانه ای بیش سروکار نداره.
_ببین دختر جون اینجا مقررات خاص خودش و داره.. کنسلی از طرف هر کدوم از طرفین جریمه نقدی به همراه داره برابر با حقوق یک ماهی که تو قرارداد ذکر شده.
من نمیدونم تو از کجا اومدی ولی به نظر نمیاد خنگ یا عقب افتاده باشی.
این بهترین موقعیتی که تو میتونی برای کار کردن به دست بیاری..
با دستش به طرفین اشاره میکنه..
_جای درست درمون.. غذا و حقوق خوب و کاری متعادل. از همه مهمتر امنیت داخل این چهاردیواری که به دنیایی می ارزه.
تو اگر کارت و خوب انجام بدی میتونی از بیمه و مزایای دیگه خدمه اینجا هم برخوردار بشی.
یعنی به خاطر هیچ و پوچ چند میلیون پول بی زبون و بدم تا من و به خدمتکاری قبول نکنن!؟
و منظورش از خوب انجام دادن کارم چی بود!.. دوبار دستمال کشی در روز یا آبکشی بیشتر ظرف ها و تمیزکاری درز دیوارهاشون !؟
ترو خدا ببین میگن دنیا چرخ گردونه از کجا به کجا رسیدم..
چند سال درس بخون، تلاش کن، کم خرج کن پسانداز کن تا روی پای خودت بایستی.
از بیم آینده روز و شب نداشته باشی اونوقت با رتبه دو رقمی کنکور تجربی بیام خدمتکار مردم بشم.؟
منی که خوره مقالات پزشکی و پژوهشنامه های دکترای مطرح دنیا بودم. فقط یکسال، یکسال بعد مدرک عمومیم رو میگرفتم و میخواستم تا خود تخصص قلب و عروق برم..!
زنی جلوم بشینه و از مزایای ظرف شستن و دستمال کشیدن بگه!؟
افتان و خیزان خودم و میرسونم خونه. باید بشینم درست و حسابی فکر کنم اگر مدارکم دستشون نبود همین شبانه جمع میکردم میرفتم جایی که عقل جنم بهش نمیرسید.