نتیجه چند ساعت درگیری با خودم و کنار گذاشتن احساساتم توی تصمیم مهمی که میخواستم بگیرم این شد که فعلا اسباب و وسایل همینجا بمونه. اونم به چند دلیل..
برفرض محال اگر خونه هم توی این نصفه روز پیدا میکردم باید وسایل و میریختم اونجا و بعدش چی؟
خودم کجام! مامانم چی میشه! کرایه خونه خالی میدادم؟ پس تنها راهی که توی مغزم چشمک میزد و به اجرا در آوردم.
تا اونجایی که خبر داشتم حدودا سه ماهی طول میکشید تا همه مستاجرا تخلیه کنن تا برای تخریب و ساخت خونه مجوزش آماده بشه. پس این از وسایل خونه که سر جاشون همینجا خوب بود.
و اما مادرم که! خدایا عجب غلطی کردم… مثه خر تو گل گیر کردن حکایت منه.
بلاخره بعد تماس با چندین مرکز سالمندان و بازدید از دوتایی که با توجه به محیط و رسیدگی که داشتن، بدون توجه به هزینه ش که فدای یک تار موهاش بود به مدت یک ماه مادرم و توی یکی از اون مراکز بستری کردم.
به حرف گفتنش راحت بود، ولی برای منی که داشتم جون میدادم تا توی همه این چند ساعت این قضیه رو هضم کنم چیزی جز عذاب و شکنجه درپی نداشت.
درسته همین حالا هم در روز شاید چند ساعتی بیشتر مادرم و نمیدیدم ولی این کجا و یک ماهی که قرار بود از دیدنش محروم بشم کجا؟!
چاره ای جز گفتن، رفتنم به پروژه ای خیالی از طرف بیمارستان خیالی تر، به ذهنم نرسید..
که در کمال شرمنده گی به خاطر دروغ های این چند وقته نمیتونستم توی چشم هاش خیره بشم و یه دل سیر کنار تختش و روی سینه ای که فقط تکون ضعیفش میگفت هنوز نفسی میاد و میره زار بزنم.
میدونستم این خودخوری ها بلاخره یه روز منو از پا میندازه و حتی به اواسط میانسالی هم نمیرسم.
موقع انتقال مامان از خود مرکز با توجه به شرایطش دو نفرو درخواست دادم که با آمبولانس برای جابه جاییش اومدن..
چند ساعت بعد نزدیک غروب وقتی به خونه برگشتم جسمی بودم بدون هیچ روح و احساسی در بدن .. یک طبل تو خالی و پوچ..
تنها امیدم، تنها کسم از دار دنیا رو انداختم گوشه ی اتاقکی توی سالمندان.. اون قرارداد و عمارت کاری با من کرد که هشت سال تموم هیچ بنی بشری نتونست انجامش بده.
گریز من از چشم هاش همونقدر بود که نگاه خیره اش پی من..
تا خود صبح به جای گرفتن دست هاش و سر روی سینش روی همون تخت خالی چشم روی هم نزاشتم و لحظه ای چشم هام خشک نشد.
به هر حال مرده یا زنده، خوش یا ناخوش، یه جسم خالی و پوچ داشتم که صبح روز بعد دوباره روبه روی اون عمارت کذایی ایستاده بود..
فصل دوم… عمارت
با دو ضربه به در سریع از جا میپرم و میشینم روی تخت.. احساس میکنم داخل سرم بازار مسگراست.
همین جور یک بند دارن چکش میکوبن و بی انصافا به یک جا هم رحم ندارن.. تلوتلو خوران و گیج خودم و به سرویس میرسونم و دست و رویی آب میزنم.
ده دقیقه فرصت برای جمع و جور کردن خودم و رفتن به آشپزخونه تمام اوج هنر فرز بودن منو میرسونه.
_آفرین دخترا.. بدویین تا کسری نخوردین.
کسری!.. شاید روزای اول گیج و گنگ نگاه میکردم ولی بعد چند روز متوجه شده بودم اینجا مثل کلاس های دبستان جدول خوبان بدان دارن و آخر شب ها اسمت و تو هر کدوم تیک بخوره به همون اندازه تشویقی یا کسری میخوری.
خاتون شبیه همون مدیری بود که با خط کش بلندش تو محوطه راه می رفت و خط و نشون میکشید.
به اتفاق وفا با دو خواهری آزاده و آذر، راهی گلخونه و انبار پشت ساختمون آجری میشیم.
از اونجایی که من تازه واردم با وفا میفرستنم انبار..
_میخوای قد لباست و یکم برات کوتاه کنم.
با سوال وفا نگاهی به لباس فرمم میندازم. به نظرم که نرمال بود.
و برای تعیین قد موردنظر وفا چشم هام چرخی روی تنش میزنن.
خب یکم از نظر اون، یه جاهایی وسطای رون پا حساب میشد و برای من روی ساق پا و چه بسا هر چه بلند تر بهتر دیگه اجباری برای پوشیدن ساپورت یا جوراب شلواری هم نبود.
_فکر میکنم با یکم تو میشه یه تاپ بی آستین از زیر فرمم در بیاری!
لبخندی میزنه که دندونای یکم نافرمش و به رخ میکشه.. میگفت برای درآمدش برنامه ها داره و یکیش ارتودنسی دندوناش بود.
ولی به نظر من سر هرم جدول برنامه هاش که تلاش مضاعفش بیشتر از کار اصلیش روهم پاش میزاشت تور کردن یکی از محافظای ساختمون اصلی بود.
نمیدونم شاید فکر میکرد اگر اونو تور کنه دندوناش هم به خودی خود مرتب تو دهنش یه جا صف میکشن.
_دیوونه.. گفتم شاید بخوای شیکتر تو تنت بشینه.. دیدی که بجه های ساختمون اصلی هم همه فرم هاشون و دست کاری کردن.
نفس عمیقی از هوای نسبتا پاک باغ میگیرم.
هی خدا.. از ماه من تا ماه گردون تفاوت از زمین تا آسمان است.
زمزمه میکنم..
_چه فرقی میکنه چی تنت کنی وقتی چند روزه صدای مادرت و نشنیدی، رخ ماهش و ندیدی..
نگاهت جز عقربه های ساعت و حواست جز حرکت خورشید به چپ و راست چیزی حس نمیکنن.
و همه این دقت و تلاش برای گذروندن زمان چیزی جز گذشت سه روز و پیش رو داشتن بیست و هفت روز دیگه رو یادآور نمیشه.
_اینجا چقدر زمان دیر میگذره انگار خاک مرده پاشیدن توی این باغ.
لب و لوچه ای تاب میده و در انبار و باز میکنه.
_به خاطر اینکه رئیس چند روزه نیست و تشریفش و برده خارجه.
گفت رئیس!
متعجب برمیگردم طرفش..
_مگه اینجا اداره ست یا شما کارمندین؟.. چرا رئیس!
سبد دستمو میگیره و هر چی که خاتون لیست کرده برای نهار و فکر میکنه لازمه رو داخلش میریزه و شونه ای بالا میندازه..
_نمیدونم از اولی که اومدم همه همینطور صداش میکردن.
خودش و کمی متمایل میکنه طرفم و خفه میگه..
_از من میشنوی باید صداش کنن عزرائیل.
به تقلید از خودش پچ زنان میگم..
_چرا؟
تک خنده ی بلندی میزنه که خودم و عقب میکشم.. دیوانه!.. پرده گوشم پارت شد.
_آخه نه اینکه عزرائیل فرشته ست ولی جون آدماروهم میگیره.. این طرف ماهم یه همچین چیزی.
دقیق متوجه حرفش نمیشم.. ولی میبینم هرچی پیدا میکنه رو داره به زود تو سبد من جا میکنه!
_میخوای دامن سارافونمم بالا بگیرم بقیه رو بریزی توش؟ کم کم داری پارش میکنی.
لبخند مسخره ای میزنه و کمی از سر سبد سبزی هارو بر میداره ولی پیاز سیب زمینی ها به قوت خودش لبالب کنار هم نشستن.
اینم فکر میکنه اسکل گیر اورده!؟. نمیدونم رو پیشونی من چیزی نوشته؟.. مثلا من ببوام، یا یه تختم کمه!..
چرا هرکی به من میرسه از دکتر و مهندسش گرفته تا خدمتکارش در همه ی سطح های اجتماعی میخوان یه منفعتی، چیزی از من ببرن!
سبد منو با پا هل میده طرفم و تا میاد مال خودش و برداره دست دراز میکنم و زودتر بلندش میکنم.
دختره ی نفهم هرچی سبزیجات سبکه برا خودش گذاشته.
_هی سام این برا تو..
پشت بهش راه میافتم.. هر کی از راه رسید از ته اسمم زد.
مردم چقدر گشاد شدن زبونشون تو هفتا سوراخ عالم و آدم میچرخه اونوقت دو تا حرف و کم و زیاد میکنن یه وقت فشار به کمرشون نزنه و نفسشون در بره.
_مگه اسمامون و روشون نوشتیم؟.. بردار بیا تا صدای خاتون در نیومده.. دفعه بعدم اگه حمال خواستی یکی دیگه از بچه ها رو با خودت بیار.
صدای پا کوبیدن و زمزمه هایی که جز بدو بیراه نمیتونه باشه رو از پشت سر میشنوم ولی چه اهمیتی داره،!
جمله جادویی که توی این سه روز ورد زبونمه رو دوباره زیر لب میگم..
_فقط یک ماهه.. فقط یک ماهه..
خود طرف نیست ولی یه عالمه کلفت نوکر و محافظ داره که باید شکمشون سیر بشه..
خدمه خونه اصلی کم اینجا پیداشون میشه و همونجا برای اهالی خونه غذا درست میکنن و رفت و روب و انجام میدن.
ماهایی هم که اینجاییم منظورم ساختمون آجری.. بیشتر حالت ستون پشیبانی رو داریم.
وقت هایی که مهمونی و جشنی باشه میریم کمک، که انگار جناب رئیس خان پولش از پارو بالا میره و از روی شکم سیری مهمون پهمونی زیاد ترتیب میده.
امیدوارم تا تو این یه ماه، نه بیشت و هفت روز پیداش نشه..
هر چند خیلی کنجکاوم عمارت اصلی رو ببینم ولی ترجیحم اینه زودتر بدون تنش تشریفم و از اینجا ببرم.
خب یه چیزی رو خوب فهمیدم میگن به حرف گربه سیاهه بارون نمیاد.!
خاتون به محض دیدن من و وفا یه لنگه ابروش و بالا میده و با چشم های تنگ شده یه دور نگاهش رومون چرخ میزنه و روی سبدهای دستمون مکث میکنه.
نمیدونم چرا اما حس میکنم گوشه ی لبش خیلی ملایم بالا میره..
واقعا از میمیک صورت این آدم سردر نمیارم!
میخوای لبخند بزنی؟.. خساست چرا! اوایل با دیدنش تو آینه تمرین ابرو میکردم ولی نمیدونم چرا هماهنگی مشترکی بین عصبم و صورتم امکان پذیر نیست و نمیتونم یه لنگه رو بدون اون یکی همزادش بالا بدم.
تا ظهر تو آشپزخونه میچرخم و کمک دست آزاده و آذر غذا رو ردیف میکنیم. الحق آشپزهای ماهری هستن..
بعد از غذا ظرف های تلنبار شده رو با وفا سرو سامون میدیم و برای استراحتی کوتاه بعدظهر به طرف اتاق هامون راهی میشیم.
موقع کار اجازه استفاده از گوشی رو نداریم و تو همون اتاق ولش کردم.
کی جز مریم و مرکز سالمندان شمارهام رو داشت که بخواد نگران بی جواب بودنشون بشم!
گوشی رو از سایلنت در میارم و روی شماره مریم مکثی میکنم..
طفلی چندبار تماس گرفت و پرس و جو کرد تا سر از کارم در بیاره ولی با گفتن همه چی روبه راهه و تا مدتی کارو بارم و خونه ردیف شده سر دووندمش.
خجالت میکشیدم از گندی که زدم بگم و اونم شروع به شماتتم کنه. البته که حقم بود ولی انقدری که من خودم و سرزنش میکردم تحمل حرف بقیه رو نداشتم.
در آخر تماس و وصل میکنم و شنیدن صدای حتی شاکیش هم لبخند به لبم میاره.
_شما؟
_عزیز دل شما..
_چه غلطا.. عزیز دل ما اینجا ور دلمون لمیده ماچ و بوسه رد و بدل میکنیم.
_خب، همه عزیز دلا که قرار نیست اون مدلی حال بدن بهت.
صدای پیج بیمارستان که توی گوشی پیچید، آه از نهاد من بلند میکنه..به قدری دل تنگ بوی الکل و روپوش سفیدم و آمپول و سرم شدم که راضی ام قید همه چی رو بزنم و دوباره برم سر کار.
_هیچ کدوم از عزیز دلا هم نمیرینن توی حال ما..
لبخند بی رنگی روی صورتم میشینه و میرم طرف پنجره ی نور گیر و بزرگی که دقیقا رو به باغ باز میشه و یکی از مزیت هایی که این اتاق داره.
_حق داری… ولی یه چند هفته ای بهم مهلت بده به موقعش همه چی رو برات توضیح میدم.
هرچند سخت ولی بلاخره مجابش میکنم کمتر بهم گیر بده و سروته صحبت و هم میارم تا قبل اینکه دوباره احضارم کنن بتونم کمی رو تخت دراز بکشم.
با صدای پچ پچی از پشت پنجره کنجکاو نیم خیز میشم.. هرچیزی توی این جای غریب و عجیب حواس منو به خودش جلب میکرد.. حسی که به این مکان داشتم مثل آرامش قبل طوفان بود.
صدا از طرف حیاط میومد پس به طرف پنجره کشویی رفتم و محتاط از کنار پرده ش بیرون و دید زدم.
سایه ی افتاده روی زمین و صدای بم و زمختی که به حالت نجوا میومد میگفت طرف باید یکی از محافظ های بادی بیلدینگی باشه یا کارکنای مردی که دو سه تاییش و دیده بودم.
اما بعدظهری دم پنجره اتاق وفا چی میخواست رو خدا عالمه !؟..
خب انگار اینجا هم قائده نرو ماده مستثنا نیست و کشش هورمون های بیش فعال کار خودشون و میکنن.
بعدظهر چند ساعتی اتو زدن رخت و لباس های شسته وقتم و گرفت.
نمیدونم این اطراف اتوشویی نبود! یا طرف وسواس داشت؟.. ماشاا… سایز نبود که همه از دم ایکس لارج یا دو ایکس و…
اوف لامصب مارک پوش کی بودی تو البته با این خدم و حشم گوریل هم باشه باید رالف لورن بپوشه.
هر چی توی لباس ها دقت میکردم و زیر دستم بالا پایین میشدن به یه نکته اساسی میرسیدم.. اینکه به شدت از طرف متنفر بودم.
بدون هیچ دلیل موجهی.. با اینکه به نظر نه سایز و نه بوی عطرش که هنوزم بعد از شستشو رایحه خفیفی ازش میومد یکی نبودن ولی حس میکردم لباس های معینی زیر دستمه و چندشم میشد لمسشون کنم. انگار فوبیای چندش از مردان گرفتم.
ولی چاره چیه به هر صورت این کار من بود و باید انجامش میدادم چه خوشم میومد چه نه..
بینیم با بوی چندشی جمع میشه و لازم نیست جای دوری رو قدم رنجه کنم همین پایین زیر دستم، گندی که زدم دقیقا قابل مشاهده..
جایی که به نظر میاد من و اتو پرس به اتفاق ریدیم به پیراهن سفیدی که چند لحظه پیش از مارک میلیونیش دهنم باز مونده بود.
خاک بر سرم… خدا لعنتت کنه معینی که فکر و خیالتم دست از سرم برنمیداره.
این تیکه پارچه با دوتا آستین و البته یه لکه زرد رنگ مایل به کرم ایجاد شده جلوی لباس، برابر با حقوق یه ماه من بود.
بادی که نداشتم ولی انگار یکی سوزن برداشته بود تا ته فرو کرده بود بهم کلا فسم خوابیده بود.
پنچر شده نشستم روی صندلی.. ذهنم رفت پیش خاتون و یه نگاه به پیراهن کذایی به شدت گرون و نیم نگاهی هم به بقیه رختا انداختم..
گوشه ی چشمی هم به در اتاق داشتم و با کمال احترام متوفی رو تای تمیز و خوشگلی زدم و دکمه های جلو سارافونم رو که تا روی سینم میومد و باز کردم و اون قابل احترام و فرو کردم داخل بین سینه هام.
قسم میخورم خودش هم خبر نداشت درآخر به جای کمد تو چه جای گرم و نرمی فرود میاد.
نیم ساعت بعد منم تو اتاقم و چند تکه دستمال سفید برای گردگیری اتاقم با مارک رالف لورن..
*************
رالف لورن: مارک برند لباس های مردانه