با آوردن قهوه چشم روی هم میزارم و نفس عمیقی میکشم.. اما…
_آس.. به نظرت تند نرفتی؟ اگه تخم کنه بره طرف افخم چی؟ میدونی که اونم چشمش دنبال جنسای این مردک بود.
چینی به صورتم میدم و جرعه ای از مایع توی فنجون میخورم…
_نه..
_نه؟!
بی توجه به قیافه متعجب عماد و اکبری داد میکشم.
_نااااهید
_بلله…
اشاره ای به قهوه روی میز میکنم..
_همون کوفتی رو که غروبی تو حموم آوردی رو بیار.
به پت پت می افته..
_جون بکن…
دست هاش و توهم میپیچه و لب و لوچش و گاز میگیره..
_آقا غلط کردم.. ببخشید آقا… اونو یکی از خدمتکارای خونه باغ درست کرده بود.
با بلند شدنم ترسیده عقب میره و پاش گیر کرده و با ماتحتش میخوره زمین..
عماد بی شرف از اون ور زیر لب میگه..
_اوخ.. بی صاحاب صاف شد.
دست یه جیب میبرم و خم میشم رو صورتش، با چشم های ریز شده زمزمه وار میگم..
_چه زری زدی؟
با قیافه نزار و رنگ پریده زل زده تو صورتم و لب هاش میلرزه.. میدونه اون روی سگم بالا بیاد حسابش با خداست و کم مونده اشک هاش سرازیر بشه و اونوقته که میدونه کارش تمومه.
از گریه زن ها متنفر بود..
_غلط کردم آقا… ببخشید. فقط همون فنجون قهوه بود تمام مدت رو سرش واستاده بودم هیچی همراهش نبود.
قد راست میکنم.. قانون خونم و کسی حق نداشت بشکنه و ناهید هم از این قائده مستثنا نبود.
به هیچ وجه جز خودش و خاتون کس دیگه ای نمیتونست برام آشپزی کنه و خورد و خوراکم حاضر کنه.
من دشمن کم نداشتم و بعد دوباری که به وسیله سم و داروهای توهم زا میخواستن کلکلم و بکنن و البته که یکبارش و تا پای مرگ رفتم و دفعه دوم یکی از افراد خوبم و از دست دادم، کسی حق استفاده از آشپزخونه و آماده کردن مواد خوراکی عمارت و نداشت.
_ عماد… باقی قهوه توی حمام روهم بده آزمایش بعید نیست چیزی توش داشته باشه.
با سر اشاره ای به ناهید که داره خودش و جمع و جور میکنه میزنم.
_با اینم تسویه کن.از فردا گورش و گم کنه دیگه این طرفا پیداش نشه.
قیافه مات و بیچاره اش رو پشت سر میزارم. فکر میکنن با ببو گلابی طرفن..
نخاله های عوضی تا روی خوش بهشون نشون میدم ادم شدن و هرز میپرن.
آخر شب خاتون با شنیدن وصف اوضاعی که مطمئنم عماد به گوشش رسونده بود سروکله ش پیدا میشه.
_نرسیده گردو خاک کردی.. بزار عرقت خشک بشه بعد از دم تارو مار کن.
بی حوصله دستی براش تکون میدم و دود سیگار برگ و عمیق به ریه بیچاره میکشم.. به قول سروش اینجور وقتا انگار سیگار داره تو رو میکشه نه تو اونو.!
قدمی جلو میزاره و با نگاه چپ چپی به دودی غلیظی که از بینی و دهانم بیرون میدم میپرسه..
_سفرت خوب پیش نرفت؟
آدمی نبودم که برای کارهام به کسی جواب پس بدم.. با اینکه میدونست ولی گه گداری که اعصابم تخمی بود پاتک میزد تا شاید چیزی بشنوه.
_خوب بود به چیزی که میخواستم رسیدم بقیش مهم نیست.
سری تکون میده و دور میزنه تا از تراس خارج بشه..
_برای ناهید جایگزین ندارم باید چند روزی دست پخت منو تحمل کنی.
_چطوره طراح برگ و برام بفرستی..
نامفهوم نگاهم میکنه..
_آدم جدید استخدام کردی؟
سری تکون میده و هومی میکشه.
_والا اینجور که دست به اخراج کردنت روند شده هر هفته باید نیروی جدید بگیریم.. اونم اگر بمونن.
شونه ای بالا میندازم و بی اهمیت به حضورش تیشرت و از تن میکنم و به طرف اتاقم راه میفتم و نگاه چپ چپش و پشت سرم حس میکنم.
_یادت نره خاتون.. تا پول داری و جیبت پره مرد و زن، انس و جن از هر نژاد و رنگی غلام حلقه به گوش توان. این نشد یکی دیگه… سخت نگیر.
صبح زود با دیدن خاتون و میز صبحانه ای که برام تو آشپزخونه چیده یاد ناهید می افتم و همونطور که پشت میز میشینم با لحن ناامید کننده ای میگم..
_حداقل مزیتی که ناهید داشت ترسش از من بود و گوش به فرمان بودنش.. زودتر یکی رو استخدام کن کاری کرد بتونم دوباره اخراجش کنم.. تو نه حرفم و گوش میدی نه اخراج کردنی.
چشم غره ای بهم میره و فنجون قهوه رو جلوم میزاره و نمیدونم چرا انتظار دارم برگ روش و ببینم.
_واقعا فکر میکنی اینکه یکی رو امروز بگیرم، با هزار امید و آرزو بیاد سر کار دو روز بعدش بگی هری خوش اومدی قشنگه؟!
_نه به نظر جالب نمیاد.. پس دنبال کسایی باش که نشه بهشون گفت هری.. وظایفشون و درست انجام بدن.
انگار به کل از ارشاد من ناامید شد که سری تکون داد و برگشت سراغ کار خودش.. البته زیاد مهم نیست هفته ای چندبار دیگه عادی شده.
_برای نهار خونه نمیام..
_چیزی بیرون نخور باز معدت بهم میریزه.. خودم یه چیزی ردیف میکنم.
آخرین جرعه قهوه رو سر میکشم و با برداشتن کیفم میرم طرف خروجی و از مهدی محافظ شماره یکم سراغ عماد و میگیرم.
_بیرون تو ماشینن قربان..
_خوبه بزن بریم که امروز از اون روزاست که باید یکم گردوخاک کنم. حواستون و حسابی جمع کنید.
گردو خاکی که بپا شد حاصلش شد چند تا جراحت مختصر و یه دست شکسته که برای طرف جا گذاشتیم و روان شاد من.
_مرتیکه قالتاق فکر کرده نمیفهمم چند روز نبودم داره زیر آبی میره..
_از کجا فهمیدی داره برات میزنه؟!
لم میدم روی صندلی و از قوطی نقره ای روی میزم یه نخ سناتور شرابی درمیارم و میزارم بین لب هام.
_دو ماهی حواسم بهش بود چندتا از مدارک های گمرک و دستکاری کرده بود میخواست جنس با تاخیر وارد بشه تو اسکله بمونه، اونوقت ضررش دوبرابر سودش برامون آب میخورد.
عماد فکش و با دست مالش میده و زخم کنار لبش و زبون میزنه و اخم هاش توهم میره..
_اوزگل ناغافل زد.. برا همون دستش و شکستم.
کارمند گمرک وقتی دید مو رو از ماست کشیدم حمله کرد طرفم و عماد پرید وسط، مشتی که انگار سهم من بود خورد تو پوزش.
حرصی پک محکمی میزنم و با دو انگشت شصت و اشاره برش میدارم و زونکن روی میزو باز میکنم.
_دست بجنبون عماد.. میخوام فردا شماره تماس مهدوی روی گوشیم بیفته. جنسا مال منه نه هر آشغال تازه به دوران رسیده ای که سرش و از آشغالدونش در آورده.
با تموم شدن حرفم گوشی دومم زنگ میخوره و عمادی که نزدیک تر از من بهش اشراف داره با تک خندی سُرش میده طرفم..
_فعلا عوض مهدودی شماره سه روی خطه یه زنگ تفریح بخودت بده.
چینی بین ابروم میفته..بد نمیگفت، امشب بدجور احتیاج به حواس پرتی داشتم.
_9 شب ماشین میفرستم دنبالت حاضر باش.
بدون هیچ جواب سوالی قطع میکنم و به عماد اشاره میزنم شرش و کم کنه.
نه و نیم وارد عمارت شدم و قبل از بالا رفتن از پله ها احساس کردم یه سایه از توی راهرو منتهی به آشپزخونه رد شد مکثی کردم و دو قدمی به طرفش برداشتم که خاتون جلوی راهم سبز شد.
_خوش اومدی.. شام حاضره، پایین بچینم یا بالا با مهمونت میخوری؟
نگاهم و از پشت سر خدمتکار جدیدی که لباس فرمش به شال مشکی سرش نمیومد میگیرم و همونطور که بالا میرم جواب خاتون و میدم.
_مهمون من برای چیز دیگه ای اینجاست پر کردن شکمش جزوشون نیست.
خاتون برای من قابل احترام بود و جلوش چاک دهنم و میبستم هرکس دیگه بود میگفتم.. چیز خوردنیم و باخودم میبرم بالا همین و هضم کنه بقیه پیشکش.
طبق معمول اول سری به اتاق کارم زدم و مدارکم و جای مطمئنی گذاشتم.
کسی چه میدونه موقع عشق و حال آدم چطور از خود بیخود میشه و چه گافایی میده.. هر چند از وقتی که بیست و پنج سالم بود دیگه مست نکردم.
وارد اتاق خواب که میشم فضای تاریک و نور تنظیم شده سرخ رنگ دیوار کوب ها هورمون هام و تکونی میده.
_سلام عزیزم.. خیلی وقته منتظرتم.
آهسته در و پشت سرم میبندم و وسط اتاق می ایستم و نفسمو از عطر گرم و شیرینی که توی اتاق اشباع شده چاق میکنم.
موجود ریز نقش و سفیدی که توی حریر بلند همرنگ با نور پردازی اتاق، لبه ی تخت نشسته بلند شده و با ناز و عشوه ای استادانه به طرفم میاد.
کارش و خوب بلده این عفریته ی جذاب.. با نگاه خمار و دلبرانه دورم گردشی میکنه و از پشت سر کت و از لبه های شونم پایین میکشه و با انگشت هاش به وسوسه تنم مشغول میشه.
سرم و عقب میندازم و میزارم انگشت هاش تنم و وجب کنن و حس خفته درونم بیدار بشه.
گره کروات و شل کرده و سراغ دکمه های پیراهن میره و در آخر این منم که بی طاقت دست زیر زانوهاش انداخته و با دو قدم بلند خودمو به تخت میرسونم و حریر بی مصرف و توی تنش جر میدم.
دست هام به عادت همه وقت حرفه ای نقاط ضعف و قوتش و پیدا کرده و وادار به پیچ و تابش میکنه و حالا نوبت اونه که بیخود از خود با عجله به کم کردن بقیه لباس هام بپردازه تا چیزی رو که دنبالش رو تمام و کمال بهش بدم.
خوبه.. این چیزی که بعد از یک روز پر دردسر فکر و جسمم و خالی میکنه.
بیخواب لب بالکن می ایستم و نظاره گر باغ و محوطه میشم.. پایه های تیر چراغ برق روشنایی محدودی به اطراف میدن و منظره ی رویایی و دلچسبی پیش چشمم گذاشتن.
لامپ یکی از پنجره های خونه باغ هنوز روشنه و میدونم که الان وقت خوبی برای شب زنده داری نیست.
چه بسا یکی دیگه هم مثه من خواب به چشم هاش راه نمیاد.
هوا سوز مختصری داره و تن نیمه برهنم و نوازش میکنه.
جام نیمه پر از شراب قرمز و تابی میدم و سر میکشم. گرما رو توی رگ هام حس میکنم و سرخوش از الکل وارد شده تو خونم نفس عمیقی کشیده و راهی تخت میشم.
#سمی..سامانتا
با برخورد نوک تیز چاقو با انگشتم آه از نهادم در اومد..
_لعنتی.. لعنتی..
_باز کجات و بریدی؟
چشم هام و با حرص روهم میزارم و با فشار دندون هام سعی میکنم زبونم و بینشون زندانی کنم ولی انقدر ابن چند وقت بهش سخت گرفتم که زیر آبی میره و نجواش و نمیتونم کنترل کنم..
_نگهبان جهنم.
پشت به من داره یه چیزی تو خورشت میریزه و نمیدونم چرا احساس میکنم لحظه ای دست از کار کشید.. نگو که شنیدی؟!
صدام و صاف میکنم و با نگاهی به دوروبر میپرسم..
_چسب زخم داریم؟
_مطمئنی احتیاج به بخیه نداره.!
پوف.. خدایا تا کی میخواد بهم تیکه بنداره!؟ عجب غلطی کردم گفتم بلد نیستم خیاطی کنم ولی بخیه میزنم.
_ فکر کنم بتونم با یه چسب بهم بچسبونمش قبل از اینکه از خونریزی بمیرم.
به طرفم برمیگرده با ابروهای بالا رفته اشاره ای به کشو سوم سمت راستم میکنه.
با زدن چسب زخم و شستن دست هام دوباره برمیگردم سراغ درست کردن سالادی که براش خون دادم و متلک شنیدم..
این زن با خودش چه فکری کرده انتظار داره یه هفته ای از من آشپز بین المللی بسازه!؟
از وقتی صاحبش اومده خِرمو گرفته و کشوندم اینجا تا وردستش وایستم.
نمیدونم پس اون دختره ناهید کجا رفته!
وفا میگفت جز ناهید هیچکس حق غذا درست کردن و پذیرایی از رئیسشون و نداره. البته که خدارو شکر تا من اینجام تشریف مبارکش و نمیاره..
بچه ها حق داشتن برای اومدن به عمارت زیرآبی برن ..خدایا لعنت بهت وفا..
کجای من شبیه این دختر یبس و گوشت تلخ و غد بود؟!
طوری اول از دیدن خونه و بزرگیش با این همه شکوهش دهنم بازموند که بعد به هفت جدو آباد صاحبش درورد و صلوات فرستادم. به عمرم اینطور خر حمالی نکرده بودم.
انگار با هرکاری که بهم میسپرد تمام عقده ها و سرخوردگی های دوران زندگیش و سر من خالی میکرد.
چرا مردم فکر میکنن با خدمت کردن به یکی که پولیش از پارو بالا میره میتونن برای بقیه نقش خدارو بازی کنن!؟
طرف میگه ارباب ما نوکری داشت نوکرش چاکری داشت ووو…قضیه این بشره.
به حد نیمه جون شدن روز اول ازم کار کشید و نمیدونم چرا حس میکردم کارهای خودشم انداخته بود گردن من.
آخرم با چشم غره، قهوه ای که برای خودم با عشق و ذوق برا در بردن خستگیم درست کرده بودم و از جلوی چشم هام برداشت و برد برای کدوم خری نمیدونم.