رمان از کفر من تا دین تو پارت 4

4.2
(35)

 

_بگو جون تو.. همچین لعبتی اومده تو بیمارستان بغل گوشم من خبر ندارم!؟
تف.. تف.. تو شانس گند من بکنن. الان دیگه چیزیش نمونده به من برسه، تهشم لیسیدن نامردا..

با اشاره به بخش روبه رو و خروج یکی از خدمه گفتم..
_چرا فکر کنم اگر عجله کنی ملافه های زیرش و به تو بدن قبل اینکه تعویض کنن ببرن رختشورخونه.
ببر خونه پهن کن رو تخت، قشنگ تا خود صبح روش قلت بزن تصور کن زیر فلانی..

لبخند مسخره ای تحویلم داد و تیکه انداخت..
_نه.. راه افتادی دیگه چه تجربیاتی داشتی و رو نکردی؟!..دفعه چندمه ناقلا! به نظرت ملافه راه های دیگه ای هم جز مالون خودم بهش و داره. بلاخره میدونی که دست ما نیست بعضی وقتا هورمونامون بهم میریزه اختیاج داریم.

با دست میکوبم تو سرش..
_خاک.. چرا من فکر میکنم از پس زبون تو برمیام؟..
چتری های یک طرفش و مرتب میکنه و میره طرف اتاق مریضش..
_نمی دونم مامانم سر من چقدر زبون خورده.. طفلی بابامم همیشه با لکنت حرف میزنه فکر کنم نصفش و تو دهن مامانم جا گذاشته.

تک خنده ی بلندی میزنم که با چشمکی میره داخل اتاق و درو میبنده.
نمیدونم اگر مریم نبود چه جوری اینجا دووم میاوردم.
تا اخر شب و تموم شدن شیفت دیگه ندیدمش.

اگر به خاطر مامان نبود کلا خودم و شب کار میکردم ولی حیف نمیشد. روزها باز پرویی میکردم به در و همسایه رو مینداختم ولی شب..
سکوت شب های بیمارستان شاید چیزی خاصی از نظر بقیه نباشه ولی این نعمت و کسی میفهمه که همهمه و رفت و آمد روزهاش و تجربه کرده.

امان از سق سیاه من که یقه بقیه روهم گرفت امشب..
حدودا سه نصفه شب بود و یک ساعتی میشد نشسته بودم پشت استیشن کم کم داشت چرتم می‌برد که یکی از مریضا زنگ و زد سنگین و تنبل بلند شدم و رفتم سراغش..

دختره دوازده سالش بود همچین با دوچرخه خورده بود زمین ساعدش از دوجا شکسته بود و آخرش رفته بود اتاق عمل.
_جانم عزیزم مشکل چیه؟
_حالت تهوع دارم شکمم پیچ میده..

ظرف و برای اطمینان کنارش میزارم و پشتش و ماساژ میدم.
_طبیعی عزیزم معمولا بعد عمل بعضیا این عوارض و دارن.. تو سرمت ضد تهوع میزنم کم کم برطرف میشه.

هنوز از اتاقش بیرون نزده متوجه همهمه و شلوغی مختصری از بخش خصوصی میشم.
خودم و به اونطرف میرسونم که صداها واضح تر میشه. چندتا از پرستارا پشت در یکی از اتاقا جمع شدن. یکیشون تا من و میبینه بدو میاد طرفم..
_دستم به دامنت احدی فر بیا ببین این چه مرگشه داره همه رو فحش کش میکنه زنگ زدیم دکترش جواب نداده.

تا بخوام حرفی بزنم بازوم و میگیره و کشون کشون میندازتم تو اتاق..
_گمشو بیرون کی گفته شماها بیاین تو، یک مشت اسکل تازه کار انداختن اینجا..
پول خون باباشون و میگیرن دکتر دوزاری گذاشتن بغل دستم. فردا در اینجا رو تخته نکنم آدم نیستم. معینی چه غلطی داره میکنه مرتیکه هاف هافو پیر سگ..

خبر نداره خودشم دست کمی از سگ نداره! فعلا من و ندیده و هنوز در پناه دیوار گوشه ای ایستادم و داره اینارو بار یکی از پسرا که از پشت سر نمیشناسمش میکنه.
جیکش در نمیاد بیچاره.. البته حقم داره آدمی که با این اهن و تلپ داره هوار هوار معینی رو با اون پرستیژی که برا خودش داره اونم تو بیمارستان خودش فحش کش میکنه، یعنی کافیه نطق بکشی سر تو بزاره رو سینت..

میخوام یواش بکشم عقب تا تیر ترکشاش من و هدف نگرفته.. که چون خیلی خوش شانسم صدای آلارم گوشیم برای خوردن کپسولم بلند شده و مثل بمب توی اتاق منفجر میشه..

پسر بیچاره چنان چرخید طرفم انگار ناجیش و دیده، قیافه بدبخت و آویزونش رنگ به روش نمونده بود. دلم براش سوخت.
فکر کنم گوشت قربونی جدید دیده من و میخواد بده آقا سگه بخورتم..

با گفتن من الان دوباره با دکترتون تماس میگیرم به بیمار به طرفم میاد و با لحن خواهشمند و خفه ای میگه..
_ببین کاری داشت انجام بده من الان برمیگردم.

قبل اینکه حرفی بزنم مثه فشنگ از جلو چشمم محو میشه.
_هی تو که اون گوشه قایم شدی، بیا جلو.
تو دلم یا خدایی میگم و میرم جلوتر..
مردی هیکلی و عضلانی با نیم تنه تقریبا برهنه تکیه داده به تخت..
تقریبا به خاطر پیراهنی که تنش کرده و تمام دکمه هاش بازه و معلومه با این اتاق درچه یک و ادعاش لباس های بیمارستان و تنش نمیکنه.

_چی رو داری رصد میکنی؟ سک و سینه ی من و؟ تو دیگه کدوم گگوری هستی!
_چیزی که در طول روز زیاد میبینم همین چیزاست و دیگه جذابیتش و از دست داده.
ولی اگر جدا از سرو صدایی که راه انداختین مشکلی دارین بگین شاید بتونم کمکی بکنم.

با پوزخند روی لبهاش نگاهش و روی تمام تنم حرکت میده.
مطمئن از خودم دست به جیب ایستادم تا ببینم اگر توهینی چیزی مونده بگه و راهم و بکشم بیرون..
این وقت شب این مرد غول آخر بود برای تمام خستگی هام.

_پس رفتن یکی از زبون درازهای نترسشون و جدا کردن آوردن.. خوبه حالا بیا جلوتر تا بگم دردم چیه.. تو که چشم دلت سیره.
با حفظ همون فاصله چارتش و که آویزون تختش هست و برمیدارم و نگاهی به وضعیت داروها و نتیجه عملش میندازم.
_شما یک عمل داشتین دیروز که خدا رو شکر موفقیت آمیز بوده و دوز داروها مسکن هایی که بهتون تزریق شده هم نرماله.. اگر درد بیشتری هم دارین طبیعیه ولی بازهم با…

_خفه شو بابا چی داری برام بلغور میکنی.. این چرت و پرتا رو قبل تو این انتر منترای دیگه هم گفتن..

نمیدونم به این مرد چی میشه گفت! فقط خیره نگاهش میکنم. زبونش مثل نیش عقرب میمونه.
هر چی زیبایی ظاهری داشت باطنش به شدت پوسیده و زشت بود خدا تو خلقتش با این ترکیب چی دیده من نمیدونم.
انگار سرگرمی جدیدی پیدا کرده که همون جور تکیه داده به تخت با انگشت اشاره میکنه برم طرفش..

یه جوری رفتار میکنه و از موضع قدرت حرف میزنه، فکر میکنم عوض تخت و اتاق بیمارستان داخل دربار پادشاهی ام و باید جلوش زانو بزنم و برای گناه ناکرده و کسی که هستم درخواست ببخشش کنم.

دوباره زحمت میکشه و فک مبارکش و تکون میده و دستور میده..
_بیا جلو میگم.. فکر میکنم فشارم افتاده.

مرتیکه عوضی فکر میکنه با اسکل طرفه.!؟ همینجوریش از دور میخوای گاز بگیری جلوتر بیام خونم گردن خودمه.. منم که بی کس و کار!

میرم طرف یخچال بزرگ دو در گوشه ی دیوار و.. به به سوپرمارکت محل ما انقدر مجهز نیست،!..
دوتا کمپوت انبه و آناناس برمیدارم و میزارم روی میز متحرک کنارش که خدا رو شکر یک پیشدست و دوتا چنگال روش هست و با نوک انگشت هام نیم متر فاصله بینمون و با هل دادن میز کوتاه میکنم.

تمام مدت خیره گی نگاهش و روی خودم حس میکردم.
_خدمت شما.. برای فشار خوبن و البته اگر کمی به خودتون استراحت بدین میزونترم میشه.

نگاهم که به صورتش میفته نیشخند گوشه ی لبش حالم و بد میکنه فقط تمسخر از وجناتش میریزه.
برعکس تصورم که فکر میکردم الانه که دوتا کمپوت و پرت کنه به طرفم و ناخوداگاه یک قدم برای دور شدن فاصله عقب تر رفته بودم..
ولی خیلی ریلکس در یکیش وباز میکنه و چنگال و با یکی از آناناس ها بیرون میکشه.

_تو چرا ماسک زدی؟
ناخودآگاه دستم به سمت صورتم میره و روی بینی تنظیمش میکنم. به کل از وجود ماسک فراموشم شده بود.
_حساسیت فصلی دارم.

سری تکون میده و ناگهان با صدای بلندی نعره میکشه…
_وحید..
به قدری سریع مردی هیکلی و درشت از در میاد تو که وقت برای تعجب هم پیدا نمیکنم!

_بله آقا..
با اشاره ی سرش به طرفم فقط یک کلمه میگه..
_بیارش..
چشم های فراخ و گشاد شده ام به حرکت غول بی شاخ و دمی که انگار با چراغ جادو ناگهان ظاهر شده مات میمونه.

_ها؟.. یعنی چی؟ کی رو!
شوخی می‌کرد؟ این مرد یک دیوانه تمام عیار بود. خدایا موقع اومدن پشت در کسی نبود یا بود؟! پس چطور این چشمای کور من این دکل و ندید!؟

حرکتشو که به طرف خودم میبینم جیغ خفه ای کشیده و خودم و عقب میکشم که به دیوار میخورم.
گیر افتادم.. از یک طرف تخت و از طرف دیگه تنها راه فرارم همونیه که با قدم های سنگین میاد طرفم.

فعلا صاحب هیولا امن تر از خودش بود.با توجه به عملی که داشت نمیتونست ریسک کنه و تکون شدیدی به خودش بده و بخیه هاش و پاره کنه البته امیدوارن انقدر کله خر نباشه.

پس قبل از اینکه نوچه ش دستش بهم برسه به طرف تخت میرم و از قسمت پایینش و زیر پای بیمار استفاده میکنم و با جک کردن کف دست ها خودم و بالا میکشم و پاها و تنم و از بین دست هام رد کرده و اونطرف تخت پاهام و پایین میزارم و به طرف خروجی می دوم.

_بگیرش احمق..
منی که به شدت روی فرزی خودم ادعا داشتم، دستم به دستگیره نرسیده بازوم بین دست های بزرگی چنگ میشه. با این جثه ی بزرگش عجیب تیز بود.

بین کش مکشی که داشتیم دستش و میندازه دور شکمم و میکشتم عقب.
_ولم کن احمق بیشعور دستت و ازم بکش وگرنه جیغ میکشم کل بیمارستان بریزه سرت..

خب نباید همچین تهدیدی میکردم چون اولین کارش بعد از بردنم طرف صاحبش گذاشتن دستش روی صورتم بود که چون متاسفانه کف دستش هم بر مبنای هیکلش میزون شده نصف بیشتر صورتم غیر چشم هام و شامل شد و ماسک هم که نورعلی نور همه ی روزنه های تنفسی رو بست.

احساسم بهم میگفت اگر زودتر تصمیم به برداشتن دستش نمیکرد از اضطراب و ترس نمیرم از بی هوایی خفه میشم.
سعی کردم تقلای نکنم تا انرژی بیخود از دست ندم وقتی نتیجه ش از قبل مشخص بود.

_خب خب.. وقتی بهت میگم بیا جلو مثل یک دختر خوب تشریفت و بیار..

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 35

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان چشم زخم 4 (4)

بدون دیدگاه
خلاصه:   نه دنیا بیمارستانه، نه آدم ها دکتر . کسی نمیخواد خودش رو درگیر مشکلات یه آدم بیمار کنه . آدم ها دنبال کسی هستن که بتونه حالشون رو…

دانلود رمان بر من بتاب 3.8 (9)

بدون دیدگاه
خلاصه:   خورشید و غیاث ( پسر همسایه) باهم دوست معمولی هستند! اما خانواده دختر خیلی سخت گیرند و خورشید بدون اطلاع خانواده اش به غیاث که قبلا در زندگیش…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mehr58
mehr58
1 سال قبل

عالیه

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x