رمان از کفر من تا دین تو پارت 5

4.1
(33)

 

محل کارم و توی یک بیمارستان بزرگ وسط شهر، جایی که حتی چند نفر از همکارهام احتمالا هنوز پشت در هستن، تو بغل یک مرد با دست و پای بسته اسیر شدم.. به کی میشه گفت اینو.!؟

خدا رو شکر خودش و بهم نچسبونده وگرنه نمیتونستم به هیچ صورتی دیگه این یکی رو تحمل کنم.

با حرفش چشم های گشاد شده ام خیره میشه بهش.. مردک سادیسمی دیوانه!.. فقط زل زده بهم!؟ صورتش هیچ حسی نداره غیر نخوتی که توی چشم های سیاهش موج میزنه و نمیدونم چه قصد و قرضی داره.. ؟
_میدونی فشار من چه وقتایی میفته؟

منتظر بهم نگاه میکنه آیا انتظار جواب داره؟!..
_یکی مثل تو بیاد جلوی من وایسته و با دو کلاس کوره سوادی که داره برای من قدقد کنه و ژست آدمایی رو در بیاره که مثلا کسی هستن و چیزی حالیشونه..
با انگشت روی نوک بینیم میزنه و ادامه میده..
_حالا گم شو بیرون تا بیشتر از این با دیدنت فشارم نیفتاده و کلاهتم این ورا افتاد طرفش؟!.. چی.. نمیای.

نمیدونم تا حالا نگاهم به مردم چه جوری بوده ولی مطمئنم اگر نگاه میتونست بلایی سر کسی بیاره چشم های من این مرد و خفه میکرد.

پلکی میزنم، ریه هام به سوزش افتادن همینطور گلوی متورمم به خارش..
چشم هام آب افتاده و امیدوارم با اشک اشتباه نگیرش که بدجور به غرورم لطمه می‌خورده اینجور آدما دوست دارن از بالا به همه نگاه کنن انگار که بقیه نوکر باباشونن..
نمیخواستم لذتی که از له کردن آدما میبره رو بابت تحقیر کل وجودم دوبرابر کنم.

نگاهش از یک چشمم به چشم دیگه تاب میخوره، دستش و به طرف صورتم بالا میاره که صدایی از پشت سر داد میزنه..
_اینجا چه خبره؟ هی هامرز داری چیکار میکنی؟..

فکر کنم دیگه نفسی نمونده تو ریه هام و کم کم چشم هام سیاهی میره و جالبیش اینه چه راحت میشه مُرد. انسانه و یک دم و یک آه و این مرد چه راحت جون دادن کسی رو به تماشا میشینه!؟

بدون توجه به کسی که وارد شده همچنان نگاهش به چشم هامه و صدای طرف حتی اندازه ی پشه ی مزاحمی هم براش ارزش نداره تا با حرکت دستی ردش میکنه.

_بهش بگو ولش کنه هامرز داره خفه میشه… صورتش کبود شد.

آدما وقتی همه چی دارن که خودشون متوجه نیستن، یعنی انقدر چیزهایی که دارن براشون عادی شده که تو روزمرگی گم شده و اصلا فکر نمیکنن یکی از اینا میتونه روزی نباشه..
و امان از وقتی که نتونی راه بری، ببینی، بشنوی، ووو نفس بکشی!

با اینکه روزها از اون اتفاق گذشته و همه چی بین همون چهاردیواری اتاق خصوصی موند نه برای اینکه به اون حضرت والا خدشه ای وارد بشه، نه.. برای حفظ آبروی من بین کارکنان و همکارانم، اما من فکر میکنم تمام عزت نفسم و تو همون لحظات زیر پای اون مرد جا گذاشتم.

این آدم حتی اگر من بین دست های نوچه اش خفه هم میشدم ککش نمیگزید. پس همون آدمی که فکر میکردم فرشته ی نجاتمه در واقع یکی از زیر دست های خود بی وجود اون جناب بود و بهم تفهیم کرد درز این خبر به بیرون از اتاق عواقب خوبی نداره البته که برای من پس دهنت و ببند..
میتونیم چندغازی هم از پول کثیفمونم بزاریم کف دستت تا بهتر دهنت جفت و چشم هات کور بشه… تمام.

حالم به قدری خراب شد، منی که دنبال شیفت های اضافه کاری بودم به اندازه ی دو روز مرخصی اجباری تو خونه افتادم و جوابی برای نگاه های پرسوال مادرم و پرسش های بی امون مریم نداشتم.

سرماخوردگی سطحیم به بدترین مریضی عمرم بدل شد و چند روز من و انداخت تو خونه..
و باز هم این اتفاق باعث شد لعن و نفرین بیشتری به مردی بفرستم که باعث و بانی این برخورد با من شده بود.

_صورتت چقدر لاغر شده.. قبلا که چشمات نمیزاشت چیزی معلوم ‌شه حالا دو تا مردمکه با یه عالمه مو دورش که تو صورتت تو ذوق میزنه. من اگر بدونم یک دفعه تو چت شده..!

آه بلندی میکشه و دنبالم از بیمارستان بیرون میزنه که همون موقع ماشین شاسی بلند آشنایی از کنارمون رد میشه و تک بوقی هم حواله ما میکنه.

مریم خودش و به کنارم میرسونه و بازوم و میگیره با حالتی مشکوک و مچ گیرانه تو صورتم زل میزنه..
_نکنه این معینی کثافت بلایی سرت آورده ها؟! راستش و بگو.. نکنه شرف مرفت و به باد داده؟!

سرم و کج میکنم.. چشماش دو دو میزنه روی صورتم به انتظار جواب..
_شرف؟؟ منظورت کدوم یکیشه!..

ابرو درهم میکشه، قبل اینکه دوباره نطق کنه بی حوصله ادامه میدم..
_ بکارت؟! که با تجاوز بهت به باد میره! یا شخصیت؟ که زیر پاهای بقیه له میشه.
_ها؟ چی میگی داری شرو و ور میبافی؟ انگار حالت هنوز خوب نشده..

دورش میزنم تا ازش فاصله بگیرم آخرش این غده ی توی گلو من و خفه میکنه..
_شرف مد نظر تو هنوز بکر و سالمه نگران نباش.

پوزخندی در ادامه میزنم و زمزمه وار میگم..
_البته این یکی هم معلوم نیست میخواد زیر پای کی ریخته بشه..! دیرو زود داره سوخت و سوز نداره.
صدای بوق کشیده ماشین بعدی باعث میشه هر دو و از سر راهش کنار بکشیم.. سری به سمت مریم مات مونده تکون میدم و ازش جدا میشم.

امروز به لطف معینی پدر از سرویس جا موندم و با اینکه از صبح سرپام حالا هم مجبورم با اتوبوس برگردم خونه و مثل همیشه شانس بامنه و انقدر شلوغه که تا یکی مونده به ایستگاه آخر سرپا ایستادم و با شروع دردی که زیر دلم میکشه نوید لذت بخش جلو افتادن دوره ماهانه ام رو میده.

کلا من از معینی ها شانس نیاوردم میگن پسر کو ندارد نشان از پدر!..
معینی پسر باید شعور نداشته اش رو از یکی به ارث برده باشه که اونم پدر، بزرگخرش راست راست با رفتارش میگه از من دنبال کس دیگه نگرد.

_خانم احدی فر شما یکی از پرسنل خوب بیمارستان ما هستین ولی اگر شایعاتی که در بابت رفتار نامناسب اخلاقی شما توی محیط کاری پیچیده، در شان و منزلت این بیمارستان با این جایگاه نیست و من به جد تذکر میدم تا بتونین خودتون و جمع و جور کنین نمیخوام به خاطر یک نفر آبروی بیمارستانم به خطر بیفته.؟… ملتفت عرض بنده شدین؟

خب دهان باز من و چهره ام کاملا گویای التفات من به شما هست جناب..
نمیدونم از کدوم طرف حالم بدتر بود اینکه چطور وقتی پیج شدم با هزار فکر و خیال رفتم به اتاقش یا وقتی با ده من حرف و مورد اخلاقی با شونه های افتاده ازش بیرون اومدم..!

خدایا ببین کارمون به کجا رسیده که حالا پا ندادن به پسر هرزه و زنباره اش شده بی آبرویی من و بیمارستانش!؟
شیطونه میگه برم زیرش یه توله هم پس بندازم بیام همینجا اونوقت ببینه بی آبرویی یعنی چی!

با خستگی خودم و رسوندم طبقه سوم.. محض رضای خدا یک آسانسور نزاشتن اینجا مردم برا رفت و آمد هلاک نشن.
هی ناشکری نکن سمی همینم که هست و میدونی یه سقفی روی سرته خدات و شکر کن محتاج هیچ نامردی هم نیستی.

حالا که فکر میکنم و از جلوی درشون رد میشم میبینم همسایه های خوبی هم دارم..
حداقل میدونم اگر توی این خونه بمیریم یکی هست خبرمون و داشته باشه جنازه هامون بو نگیره برا اینم خدایا شکرت.. تا الان نمیدونستم چقدر مزایا داره این فسقل خونه..

میگن راه رفتن مغز و حافظه رو باز میکنه عوض سه طبقه راه پله اگر شش طبقه بود الان یکی از فرشتگان مغرب خدا بودم در این حد سپاسگذار.

لامپ های خونه خاموش بود بازم دیر کردم قبل اومدنم انسی خانم رفته..
طبق معمول صدام وبلند میکنم تا به گوش مامان برسه..
اینجوری هر دو احساس میکنیم کمی از روزگار گذشته هنوز تو وجودمون هست.
_من اومدم خانم خانوما… اگر بیداری که هیچ ولی اگر خوابی من از صبح ندیدمت بهتره چشمات و باز کنی دلم تنگت شده.

طبق معمول لباس هام و بیرون پشت دراتاق در میارم و تو سرویس دست و روم و میشورم..
میکروب و ویروس هرچند ناچیز برای مادرم که سیستم دفاعی بدنش ضعیف بود سم محسوب میشد.. اونم من که همش دم خور مریضای جورواجور بودم.

کلا اسم دستشوییمون رو گذاشتم اتاق ایزوله.. پاک سازی و بعد ورود بر بالین مادر.
_چشمات که بسته ست زیبای خفته؟ .. جز من چپر چلاق هیچ شاهزاده ای نیست با بوسه بیدارت کنه جانم.
خواب سبکی داشت و باز نکردن چشم هاش دلواپسم کرد.. کنار تختش زانو زدم و دست روی گونه اش گذاشتم داغ بود.!

خدای من..
پلک هاش و با انگشت بلند کرده و مردمکش و معاینه میکنم حالت طبیعی نداره و رفته پس سرش.. هل و دستپاچه دستگاه فشار و تب سنج و برمیدارم و یکی زیر زبون دیگری رو روی بازوش میبندم…
_مامان جان قربونت برم چی شدی؟!..
فشار و تب بالا اصلا خوب نبود.. قرص فشارش و سریع توی دهنش میزارم و برای پایین آوردن تبش بدو لگن و پر آب میکنم.

در همین حین صدای زنگ های متوالی خونه که پشت هم میزدن اعصابم و بهم ریخت.. این دیگه کدوم خری بود تو این موقعیت.

هر کی بود هیچ اهمیتی نداشت، فعلا مادرم در اولویت تمام کائنات بود.
بلاخره بعد چهل دقیقه پاشویه، رسیدگی و چک کردن علائمش، تبش و فشارش پایین اومدن و من تونستم نفس راحتی بکشم.

همونجا پای تخت ولو شدم و دراز کشیدم. تمام تنم درد میکرد مخصوصا زیر دلم و بدتر از اون احساس میکردم اگر سریعا خودم و به سرویس نرسونم شلوار وزمین وبه خاک و خون میکشم.

بعد رسیدگی به خودم سوپ ماهیچه رقیقی برای مامان بار گذاشتم و تازه فکرم که آزاد شد یاد اون دیوونه ای که پشت در زنگ و یکسره کرده بود افتادم.

یکم زیادی احمقانه بود ولی چادر رنگی سرم انداختم و با احتیاط در خونه رو باز کردم..
خب مشخصا بعد دو ساعت طرف گاو نیست هنوزم پشت در ایستاده باشه به انتظار تشریف فرمایی من علف های سبز شده زیر پاش و بخوره.!

فکرم مشغول شد تا حالا کسی نبوده بخواد اینجور دارکوبی باهامون کار داشته باشه..
کلا به غیر از مریم که ازش مطمئن بودم و چندتا از همسایه های اطراف کسی راهش اینور کج نمیشد.

خدارو شکر چون هیچ آدرسی از ما جایی ثبت نشده بود.. خود بیمارستان و دانشکده پزشکی هم آدرس قبلی مارو داشتن.

بیخیال هرکی بوده میشم و خودم و با کار خونه و رسیدگی به مادرم سرگرم میکنم.
_حالا اون دستت و بده آفرین..
دستمال مرطوب و آروم و با احتیاط روی انگشت‌های کشیده و بی جونش میکشم..

بدنش روز به روز بیشتر تحلیل میره و غصه های تلنبار شده روی قلبم که شاید روزی نباشه تا همین دست های چروکش و تو دستم بگیرم آخرش من و دق میده.
تمام بدنش و به همین روش شستشو میدم و ساعتی به پهلو میچرخونمش تا پشتت زخم نشه.

حداقل خیالم از آمپول های این ماهش راحته.. کسی از کم خوردن و پوشیدن نمرده که من دومیش باشم.جایی روهم که ندارم برم خونه بیمارستان، بیمارستان خونه..
با شیفت های اضافه کاری و کمی قناعت همه چی روبه راهه.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 33

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان اردیبهشت 3.8 (10)

بدون دیدگاه
  خلاصه؛ داستان فراز، پسری بازیگرسینما وآرام دختری که پدرش مغازه داره وقمارباز، ازقضا دختریه رو میره خدماتی باغی که جشن توش برگزار وفرازبهش تجاوزمیکنه وفراز در پی بدست آوردن…

دانلود رمان تکرار_آغوش 4 (7)

بدون دیدگاه
خلاصه: عسل دختر زیبایی که بخاطر هزینه‌ی درمان مادرش مجبور میشه رحمش رو به زن و شوهر جوونی که تو همسایگیشون هستن اجاره بده، اما بعد از مدتی زندگی با…

دانلود رمان شب نشینی پنجره های عاشق 4.2 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌: شب نشینی حکایت دختری به نام سایه ست که از دانشگاه اخراج شده و از اون جایی که سابقه بدش فرصت انجام خیلی از فعالیت ها رو از اون…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mobina
mobina
1 سال قبل

این رمان درحال پارت گذاریه هنوز؟ چند وقت یک بار گذاشته میشه؟

قاصدک .
مدیر
پاسخ به  mobina
1 سال قبل

هرشب پارت گذاری میشه

mehr58
mehr58
1 سال قبل

زیباست

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x