بی توجه به فاصله ای که بینمون انداختم بازهم خودش و جلوتر میکشه و با اشاره به در نیمه باز اتاق پوزخندی میزنه ..
_فکر میکنی برام مهمه درباز باشه یا بسته یا میتونه من از هر کاری که دلم میخواد انجام بدم بازداره؟
دیوونگی که میگن همینه؟! من بهش میگم طغیان..
چطور شد و نمیدونم.. دیگه نتونستم کنترل همیشگی رو روی خودم داشته باشم و بلاخره تمام حقارت هایی که از هرجا جمع شده و روی روح و روانم سنگینی میکرد و روی ذات کثیف معینی بالا آوردم.
دستی که با تحقیر هر چه تمامتر طرفم گرفته بود و هر لحظه میخواست توی چشم هام فرو کنه رو با شدت پس میزنم و با صدایی که از شدت خشم و نفرت به لرزش افتاده بود، توی صورتش میغرم..
_یکبار میگم بهتره گوشات و باز کنی و دهنتم ببندی. من نه برا تو نه هر آشغال دیگه ای تف هم تو صورتتون نمیندازم چه برسه به نازو ادا به خداوندی خدا قسم یکبار دیگه هر چی لایق خودت و کس و کارته به من نسبت بدی قید هر چی آبرو و کاره میزنم توی همین بیمارستان سکه یک پولت میکنم جناب دکتر و آبروی نداشتت و حراج میزنم تا بقیه هم هر چند خبردار ولی کامل به ذات کثیف و هوسبازت واقف بشن.
پس بهتره دست از سر من برداری و کاری به کارم نداشته باشی من نمیدونم چه رفتاری باهات داشتم که فکر کردی سکوت از سر ناچاری و نجابت برای تو معنای آب نمک و ناز کردن داره ولی بزار برای اول و آخر بهت بگم تا آویزه ی گوشت کنی قرار نیست هر دفعه در مقابل کارهاو رفتارهای غیر انسانیت ساکت بمونم و تو با خودت فکر های مریضت و پرو بال بدی..
دست.. از… سر… من… بردار.
کلمات آخرو چنان با غیظ و عصبانیت از لای فک فشرده و دندون های جفت شده روی هم به روی مات و مبهوتش کوبیدم که هر خری هم بود متوجه نفرت و بیزاری من از این شخص میشد.
انگار هیچ موجود زنده ای جز من توی این حوالی وجود نداشت، نفس های بلند و پر حرصم تنها صدای حاکم تو فضای اتاقه و همه جارو سکوت مطلق پر کرده بود و بس..
حتی اگر اون موقع حواس درست و درمونی داشتم باید متوجه میشدم بیرون از اتاق هم سکوت غیر معمولی جریان داره.
با زدن کف دست هاش بهم به نشونه تشویق، سکوت شکسته و صدای پر تمسخر و کنایه وارش به گوشم نشست ..
_نه خوبه خیلی خوبه…میبینم زیر این قیافه مظلوم زبون تند و تیزی خوابیده. اینکه زیادی تو سری خور باشی هم چندان به مذاق من کثیف خوش نمیاد بلاخره منم فانتزی های زیادی برای خودم تو رابطه دارم.
نگاه هرزه ش روی صورت و کل هیکلم دور میزنه و درآخر روبه چهره ی بیزار و چندشم پوزخندی میزنه..
_کار ندارم به کی نخ میدی ولی آسیاب به نوبت بهتره دفعه ی بعد کسی هرچند سربسته ازم سراغت و نگیره که دیگه من و به این آرومی نمیبینی..
روزی، شبی، شیفتی بلاخره بیمارستان و صدها اتاق خصوصی با تخت های خالی…
حتی تحمل یک لحظه ی دیگه این موجود از توانم خارج بود احساس میکردم دارم از هوای مسموم و عطر مردونه ای که در هوا موج میزد بالا میارم و حالت تهوع شدیدی بهم دست داد..
بیشرفتر از چیزی بود که فکر میکردم.
با صدای نسبتا بلندی با تمام عصبانیتی که تو وجودم جمع شده تو صورتش میغرم..
_بوی گند و کثافتت حالم و بهم میزنه تو رو چه به دکتری تو رو باید تو طویله با هم صنف های خودت بست تا شبانه روز از هم دیگه فیض ببرین و تخلیه شین.
دستم و زیر مقنعه میبرم و جلوی صورت و بینیم رو میگیرم تا کمتر بویاییم تحریک بشه.
فکر اینکه روی تمام هیکلش بالا بیاری بسیار جذاب بود ولی عقلم خودی نشون داد و عقب کشیدم.
بعد حرف هایی که زده بودم حسابم با کرام الکاتبین بود. این گزینه آخر هست و نیستم و به باد میداد البته اگر با سخنرانی که کردم تا حالا نداده باشه.
بی توجه به نفس های کشدار ونگاه گزنده و سرخش به طرف درنیمه باز میرم و به شدت به طرف خودم میکشمش و ازش خارج میشم..
قدم گذاشتن بیرون همانا و حبس شدن دم و بازدم داخل سینه ای که ثانیه ی پیش ضربانش به هزار میرسید.
با منظره ی روبه رو کل حرف هام، معینی و حالت تهوع از یادم رفت و ناباور و مات روبه رو شدم..
عرق سردی که از تیره ی پشتم راه گرفت و تا پایین رفت گویای بدن لرزون و خیس عرقم بود.
بزاقی که به واسطه تهوع ترشح زیادی کرده و داخل دهانم جمع شده بود به آنی ناپدید و حالا گلوم از خشکی میسوخت.
سالن قبل اومدن خیلی بزرگتر از حالا به نظر میومد.
حجم اندام حداقل سه، چهار مرد کت شلواری با هیکل های درشت کل فضا رو اشغال کرده بود.
یکی نشسته بقیه ایستاده دراطرافش مثل بادیگارد های آماده حمله زل زده بودن به من..
چشم هام بیشتر از این توان واکنش و گشاد شدن نداشتن متحیر و گیج نگاهم از روی تک تکشون عبور کرد و با عقب گردی آنی برگشته و روی دو گوی سیاه و سخت که انگار من و به سخره گرفته بودن نشست.!
خدایا این خود عذاب الیم بود.
نمیدونستم چرا باید وجود نحسش اینجا باشه.. با به یاد آوردن صحبت های داخل و چیزی هایی که بین من و معینی بی همه کس رد و بدل شده بود.
عرق شرم روی پیشونیم نشست و سریع راهم و به طرف راهرو گرفتم.
فکر به اینکه آیا این مرد منفورتر بود یا معینی لحظه ای از ذهنم گذشت!؟ هر دو بسان هم بودن با کمی تخفیف مردک کت شلواری.
آسانسوری در کار نبود و حتی لحظه ای تحمل برای رسیدنش اونم با وجود چند متری فاصله بین من و اونا عذاب آور بود.
پله ها رو با شتاب زیاد دوتا یکی یک ضرب تا همکف پایین میام و با خارج شدن از در اصلی تازه متوجه بی نفسی خودم و درد پهلوهام میشم..
خم شده و با دستی به پهلو کنار درختی گوشه ی محوطه نفسی تازه میکنم
کدوم عاقلی پنج طبقه رو یک ضرب پایین میاد اونم با مقنعه ای که روی دهان و بینیش و پوشونده!؟
ثانیه ای از کمرراست کردنم نگذشته که محتویات شکمم به بالا هجوم آورده و دوباره به پایین تا میشم و زردآبی که نتیجه نخوردن نهار و معده ی خالی و درعوض ریختن کلی حرص و عصبانیت داخلشه رو روی زمین خالی میکنم..
بعد چند بار عق زدن و فاتحه دل و رودم دستمالی از جیبم بیرون میکشم و لب و لوچم و پاک میکنم.
_دکتر احدی حالتون خوبه؟
با صدای صمدی تازه متوجه موقعیت اسفبارم میشم.
گوشه ی حیاط و محل رفت و آمد!؟.. معلوم نیست دیگه کیا شاهد این صحنه جذاب بودن.!
توی آینه سرویس بهداشتی همکف آبی به سرو صورتم میزنم. چشم هام کاسه ی خونه و صورتم بی رنگ و روتر از هر وقتی.. پوست سفید و ماستم مثه میت های دم مرگ من و نشون میده.
خدا لعنت کنه مردای دوروبر من و که همشون شغال و کفتار از آب دراومدن تا مرد.. البته مونث هاشون هم همچین حوری و پری نبودن ولی دیگه بهم چشم جنسی نداشتن.
اون قلدر بیرون اتاق با اون چشمای نحسش و نوچه هاش ذره ای برام اهمیت نداشتن معلوم نبود دیگه چشمم بهشون بیفته یا نه پس گورباباشون..
چیزایی هم که شنیدن به درک به قول مریم دایورت به همونجام.. که البته کسی از آینده خبر نداشت و منم مستثنی نبودم و به زودی زود همدیگه رو دوباره زیارت میکردیم.
آهی بلندی از سر استیصال میکشم..
معینی رو چه میکردم. این و که هر روز و هر ساعت امکان دیدنش و توی این بیمارستان بود و نمیتونستم بپیچونم یا ندید بگیرم کجای دل زارم میزاشتم!؟
بیشرف آمار اتاق خصوصی و تخت های خالیشون و برام درمیاره.. برو خواهرو مادرت و روشون.. لاالاالله….
مشت دیگه ای آب به صورتم میپاشم و چند مشتی هم تو دهنم قرقره میکنم تا طعم تلخ دهنم و بشوره.. بیچاره صمدی فکر کرده حامله ام بالا میارم.
همین مونده بپیچه احدی فر حامله ست بابا صمدی جان اون زمان قدیم بود زکریا پشت حضرت مریم باکره دراومد و بچش شد مسیح..
من باکره حامله بشم همه مثل جزامیا ازم فاصله میگیرن و بچم میشه حروم زاده.
قربون خدا برم آخه باکره گی رو حاملگی رو چه جور روی یک کفه ترازو گذاشت.
این مردا هم عین فیلم از کل حاملگی حالت تهوعش و یاد گرفتن..
والا من بودم با حرفای معینی و شهوت بالا زده ی وجودش و این حرصی که نمیدونستم تا این حد زیاد ازم داره و تا حالا مخفی کرده، تا الان قسر در رفتم وگرنه الان دوقلو زاییده بودم و قشنگ سرویسم کرده بود..
با ورودم به بخش صدای تو دماغی نگار از اسپیکرها بلند میشه..
_دکتتتتتتتر احدی فرررررر به اورژانش
قدم های بلندم و به اون سمت برمیدارم و خدارو شکر تا آخر شیفت این روز نحسی که باقی مونده فقط به مریضا میرسم هر چند همین نصفه روزی که من از سر گذروندم میتونست تمام یک ماه من و شارژ کنه
صدای جیغ و دست، بوی عطر وعرق قاطی شده اصلا هیاهویی بود ناپیدا..
داد کشیدم..
_دارم خفه میشم.. این چه وضعیه.!
متقابلا با جیغ جوابم و داد..
_اولشه ملت یکم وحشی شدن دو دقیقه دیگه کلا سگ محل کرد مردم و مثل آدم میشینن سرجاشون..
شالم و کمی شل میکنم خدارو شکر موهام و طبق معمول که بیرون میام جمع کرده بودم وگرنه با این هوا ی خفه و شلوغی تحمل اینکه اوناهم دورم ریخته باشه عذاب الیم بود.
_عاشقتم.. دیوونتم واییییی خدا…من میمیرم برات بنیییییییی
اگر میخواست سوت و جیغ های کر کننده بغل دستیام همینجور ادامه پیدا کنه تا خونه برسم کل اعصاب و روانم و از دست میدادم.
یه تیکه دستمال سر روی سرشون انداخته بودن که اونم برداشته بودن و با دست تابش میدادن تا قشنگ هیجانشون و تخلیه کنن و خودی نشون بدن..
ترجیح دادم روی صندلی بشینم اونم بعد یک روز تمام سرپا بودن.
خدا لعنت کنه شیخی مثه آدم نمیای سر شیفتت وایستی منه بدبخت جور کشت میشم.
مریم تا میبینه نشستم ویشگونی از بازوم میگیره و داد میزنه.
_خاک تو سرت کنن پاشو خودتو تکون بده، داد بکش، یکم جزو آدمیزادا باش.
با دست بروبابایی خرجش میکنم و بطری آب معدنیم و از تو کیفم در میارم و قلپی بالا میرم.. آدم کجا بود مثلا اینایی که دارن عین میمون بالا پایین میپرن آدم تر از منن!. خب دروغ چرا منم یه دورانی میمون شِبه آدم بودم ولی خب چند سالی بازنشسته شدم.
چند دقیقه ای طول میکشه تا سالن به سکوت نسبی برسه تا خواننده شروع کنه و من از ترسم که صدا نشنوم گوشیم و تو مشتم گرفته بودم که اگر انسی خانم زنگ زد سریع جواب بدم.
بلاخره مریم میشینه سرجاش و نفس نفس زنان میگه..
_لامصب علی چه خوش اشتها هم هست به من میرسه مثه سگ فقط گاز میگیره.. برا زیدش چه دست و دلباز شده کجا روهم رزرو کرده.
_خودت داری میگی زیدش از اون حداقل یه لب و لوچه ای بهش خیر میرسه از تو چی که برات خرج کنه..!
حالت چندش به خودش گرفت و ادای بالا اوردن و درآورد..
_تف.. تف.. اه حالم و بد کردی.. حیف لب و لوچه ی من نیست بدم علی..
هیجان انگبزه