رمان از کفر من تا دین تو پارت 8

4.2
(22)

 

تو اون شلوغی و نور کم زل زدم به صورتش آخرش نفهمیدم از علی خوشش میاد یا نه! پسر عمویی که بیشتر از چند سال مریم باهاش همخونه بود..
بیشتر حرفاش در مورد اون با حرص و ناراحتی و گاهی همراه با هیجان بود. احساس میکردم چیزی مریم به ظاهر بیخیال و از داخل میخوره و عذاب میده.

دهانی که باز شده بود تا شاید بتونه از زیر زبونش در مورد احساسش به علی بپرسه همونطور باز موند چون چیزی ورای تصورم به گوشم رسید و کل سالن کنسرت با اون حجم از ازدحام توی فرق سرم فرود اومد.

_موی مشکیتو میبندی هنوز از بالا کی مث من دوست داشته بگو تا حالا ♩♬♫

_نرو لجبازی نکن خودتو راضی نکن که بری از پیش من با دل من بازی نکن ♩♬♫
_نرو لجبازی نکن خودتو راضی نکن که بری از پیش من با دل من بازی نکن ♩♬♫

_بیا یه کاری بکن بدون تو میمیرم دستای غمو بدون تو نباشی میگیرم ♩♬♫

شوق و ذوق مردم و جیغ های کر کننده و فریاد های از سر شادی، من و تو هیاهوی گذشته و حال سرگردون کرد.
_مرتیکه همچین میخونه انگار واقعا عاشق شده!
نگاه مات و گیجم و به صورت مریم میدم.. جرات سربلند کردن و نگاه روی سن و نداشتم.

_شب و روزمو یکی کرده غم نبودت به جز بی معرفتی چی داری تو وجودت ♩♬♫

تا آخر آهنگ من بودم و صدایی که نزدیک تر از هر زمان من و نشونه رفته بود.
_دستای گرمتو تو دستای سرد کس دیگس اونی که دوست داره اون نیست اون کس دیگس ♩♬♫

_اونی که دوست داره منم به خدا گولت نمیزنم تو بیا بازم به دیدنم ♩♬♫

_اسکل چرا گریه میکنی؟! انقدرام دیگه غمناک نبود.
دستی به صورتی که تازه متوجه خیسیش میشم کشیده و نگاهم و از ناکجاآباد میدم به روی سن..

_مرسسسسی..مرسی عزیزان.. امشب افتخار دادین و به جمع من و گروهم پیوستین..

همون قدو قامت همون صدای صاف..
با دیدن فرد کنار دستش نفسم رفت و برنگشت..

دستی پشتش گذاشته و با قدردانی ازش، بودنش توی گروه و همراهیش و افتخاری بزرگ میدونه..
نگاه های بی پرواشون روی جمعیت هیجان زده و مشتاق میچرخه و ابراز لطفشون و با لبخند و تعظیم جواب میدن.

شنیدن صداش اونم بدون موزیک دوباره من و به مرز جنون میکشه..
_ آهنگی که الان خوندم یکی از جدیدترین کارهام بود که میخواستم تو این سالن ازش رونمایی کنم و برام فوق العاده ارزشمنده..

لحظه ای کنترل خودم و از دست میدم و از خود بی خود بلند میشم ترسم با مکث ثانیه ای چشم هاش روی نگاه خیره ام و فاصله نزدیکی که به سن داریم بیشتر شده و دست از زل زدن بهشون و برمیدارم تلاش میکنم خودم و از بین جمعیت خارج کنم..

و متاسفانه وقتی همه آرامش نسبی خودشون و برای گوش دادن به حرف هاش به دست آوردن، مریمی که به کل حضورش همراه وکنارم فراموش شده با تن صدای بلندی اسمم و فریاد زده و منه مات مونده با مکثی به طرف سن برمیگردم و موهای تنم از نگاه ثابت نفر دوم روی خودم سیخ میشه..
_سمی کجا میری!؟

قبل از هر واکنشی سریع خودم و به در خروجی سالن میرسونم و با تقلا نگهبان و راضی میکنم تا از در ورودی اجازه ی خروج من و بده..
هنوز بودن مردمی که قصد داخل شدن داشتند و پشت در منتظر و برای شنیدن صدایی که یک روز منم براش جون میدادم سرو دست میشکوندن.

هوای بیرون و نفس میکشم و نگاهم اطراف و پوسترهایی که همه جا چسبیده میچرخه چقدر یک آدم میتونه احمق باشه که درو دیوار و هم نگاه نکنه ببینه کدوم جهنمی داره پا میزاره.

ژست زیبایی که باهم توی پوستر بزرگ روبه روم گرفتن نفرت و خشم غیر قابل تصوری رو به وجودم تزریق میکنه..
خدا لعنتتون کنه ای که زیر لب زمزمه میکنم از اعماق قلبم نیست و این بیشتر جیگرم رو آتیش میزنه..

_سامانتا.. خودتی؟!
چشم هام و با درد میبندم کاش نباشه،. نمیخوام اسمم از زبونش بشنوم. برنمیگردم طرفش ولی از شیشه ی مقابل تصویر قدو قامت رشیدش خودش و به رخ چشم هام میکشه نگاهش و خیره به خودم میبینم..

نمی دونم میتونست غم چشم هام و از بازتاب شیشه ببینه یا صورت پژمرده ای که روزی به ستایش زیباییش براش شعر میگفت!؟

الان دیگه فرقی به حالم نداره..خنجری که از پشت فروکرده بودن بهم تا جگرم و سوراخ کرده بود.. مثل آبی که ریخته شده برای من مثال خونی بود که ریخت و من و نیمه جون رها کردن تا با درد خودم بمیرم و من موندم درد خیانتی که تا آخر عمر من و میسوزوند.

امکان نداره بخوام یکبار دیگه زندگیم و تو دست هاشون پرپر کنم..
قبل از اینکه به خیالش برسه که میتونه بازم من و داشته باشه با تمام قوا به طرف در خروجی میدوم..
شوک و حیرتش از فرارم من و چند متری جلو میندازه ولی با خیزی که به طرفم میگیره سرعتم و بیشتر میکنم. هنوزم ازش سریعترم.

صدای فریادش توجه چند نفر و به طرفمون جلب کرد.
_ترو خدا واستا سامانتا.. یک لحظه فقط..نرررو!!

بسه.. بسه.. دوست دارم دست هام و روی گوش هام فشار بدم تا اسمم و از زبونش نشنوم.صداش برام مثل ناقوس مرگ میمونه.
این بین چند نفری هم از تنه هام در امان نیستن و فحش هاشون هیچ معنایی برای منه سرگشته نداره..

با جیغ بلند یکی از دخترا جمعیتی از طرفداراش قبل اینکه بهم برسه دورش میکنن.
_واییییی… خدای من..ببینین کی اینجاست؟
_لطفا یه عکس باهم بگیریم!؟
_ تو رو خدا یه امضا به من بدین..

لحظه ی آخر و خروج از درب بزرگ ورودی برمیگردم طرفش، ناچار و درمونده بین گروهی از دلبرای خوش رنگ و لعاب گیر افتاده ولی چشم هاش مونده به راه من..
اما چه دیر.. دیگه اهلی تو نیستم.

پوزخند تلخی به روش میزنم و نگاه آخر و روونه اش کرده و خودم و از جهنمی که من و داشت زنده زنده میسوزوند بیرون میکشم.
دلم نمیخواد دیگه تا آخر عمرم چشم هام به روشون باز بشه..

نمی دونم چرا گوشی رو خفه نمیکنم و روانم و با صدای ویبره ای که میره آزار میدم !
وقتی از تماس هاش نتیجه نگرفت پیامک و فحش بود که سرازیر شد برام.

_خیلی خری.. چرا یه دفعه رم کردی!؟ مثه ادم بگو چته خب دیوونه!

_احمق خدا خفت کنه جواب بده گند زدی به امشب..

_نه به اومدنت که دقیقه نود خودت و رسوندی نفهمیدیم چطور رفتیم تو نه به رفتنت که اونم آدمیزادی نبود!

راست می‌گفت اگر انقدر دیر نکرده بودم تا هل و سراسیمه داخل نمی‌رفتم متوجه میشدم دارم کجا پا میزارم.
دلم برای مریمم سوخت بیچاره با کی هم قرار کنسرت گذاشت.

تنها یک پیامک بهش دادم و از مامانم مایه گذاشتم که حالش بد شده و مجبور شدم سریع برگردم. با این حال بازم ول کنم نبود.
_اس میدی حال مامانم بده من رفتم، همین.. دیگه پشت سرتم نگاه نمیکنی مریم بدبخت و تو سالن قال گذاشتم!؟

_حالا حالش چطوره؟.. بهتره؟
_فکر کنم آه زید علی یقه ام رو گرفت و رید به شبم .

کم کم گلگی های مریم داشت به اشک و ناله میرسید، گوشی رو تو اتاق گذاشتم و خودم و رسوندم بالا سر مامان..
کنار تختش زانو میزنم، نفس های منظمش نشون از خواب بودنش میده.
داروهایی که میخوره بیشتر اون و گیج و خمار میکنه و هوشیار نیست و برای این مورد خدارو شکر میکنم که نمیبینه اطرافش چی میگذره تا بیشتر قلبش بشکنه.

دستم و روی پوست چروکش میکشم..
یک زمانی زیباییت و آراستگیت تو فامیل زبانزد بود ناخن های مانیکور شده و لاک زده با انگشت های کشیده ات دل می‌برد.!
حالا انگشت هایی رو نوازش میکردم که از کمبود ویتامین و نور خورشید پوسته پوسته شده بودن.
کجا رفت اون روزایی که خدا رو بنده نبودم و روی ابرها راه میرفتم.؟

آهی میکشم و نگاه غم زده ام رو به در و دیوار اتاق نیمه تاریک میدم.. تزئینات فوق العاده ساده و ابتدایی..
هنوزم که هنوزه وقتی که با هل و ولا به اینجا اسباب آوردیم و یادمه داخلش احساس خفگی میکردم.

در آخر چشم هام روی صورت آرومش میشینه..
_تو میبخشی؟.. فکر کنم میبخشی قلبت بزرگتر از دل کینه ای منه، با اینکه بعد اون اتفاق دیگه در موردش باهم صحبت نکردیم ولی چشم هات همیشه خیس بوده.

عکس‌العملی که تو بیداری داره با موقعی که خوابه فقط یک فرق جزئی داره اونم پلک های باز و نگاه گویاشه..

دوست دارم برای همدردی حداقل فشاری هر چند اندک با انگشت هاش به دستم وارد کنه و بگه تو درست میگی حق با تویه، کینه کنی ازشون، بد کردن با ما و هزار و یک حرف دیگه برای تسلی دل شکسته ام و اینکه نفسم بعد دیدنشون راجت تر بیاد بالا..

ولی هیچی جز تنفس منظم و تن و بی حسش نیست و این باور که روزی حتی به مقدار کلمه ای صحبت یا تکان انگشتی دلم و شاد کنه روهم آرزوی محالی و من در سکوت این اتاق تاریک، با دنیای بیرحم بیرون و آدمای وحشتناکش تنهای تنهام.

یادآوری خاطرات کهنه و تلخ گذشته فقط خودآزاری محضه من یاد گرفتم هر دفعه شکستنم خودم و جمع کنم و دوباره ظاهری هم که شده چسب بخورم.
همونطور که اون آدما یه روزی از روی ما گذشتن من هم اونارو یه جایی در گذشته جا میزارم، کاری که تا به الان انجام دادم.

به خاطر روحیه خودم هم که شده امروز و سعی کردم متفاوت از بقیه هفته روزم و شروع کنم ..
پس اول یه دوش حسابی گرفتم اما بعدش برا خشک کردم موهام به غلط کردن افتادم.

شال طوسی با رگه های صورتی رو با مانتو کالباسی کم حال ست کردم از تعداد محدود مانتو های روشنی که دارم و کفش های اسپورت سفیدم کار و تکمیل کرد.
آرایش ملایمی در حد رژ و خط چشم هم روی صورتم پیاده کردم و با تلقین یک روز متفاوت از بقیه روزها به طرف بیمارستان راه افتادم.

حالم بهتر شده بود البته اگر مریم چپ و راست درشت بارم نمیکرد.!
_ها.. چیه اونجات عروسی گرفتی؟ خبر مرگم دیشب خواستم یکم حال و هوام عوض بشه.. ریدی تو حال من فکر کردی من خرم؟
با ادا و ژست مسخره ای گفت..
_مامانم حالش بد شد رفتم.!.. هه هه تو که راست میگی.. برای همین امروز صبح آلاگارسن کرده تشریف آوردی؟..
تو هر دفعه حال مامانت خراب میشه صبحش عین میت های از گور بلند شده ای.

بی حوصله و خجالت زده رو ازش میگیرم و به راهم ادامه میدم..
_وای مریم ببین توهم امروز گند زدی به حالم فکر کنم یربه یر شدیم.
جلوی روم تو سالن رو گرفت و با چشم غره ای گفت..
_نه جانم من تا یک هفته دیگه هنوز جا دارم از دماغت در بیارم اون جایگاه و بلیط های نازنین سوخته رو ولی خب..

سکوت وحرکت مرمک چشم هاش و به پشت سرم دیدم که با زمزمه ادامه حرفش و از سر گرفت..
_ولی خب با این چیزی که داره میاد طرفت میتونم ارفاق قائل بشم برات و به همین امروز رضایت بدم مطمئنم طرفمون حتی با حضور یک ساعته اش یه هفته حالت و تو قوطی میکنه و تلافی قال گذاشتن من و از دماغت در میاره.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 22

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان انار 3.2 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه : خزان عکاس جوانی است در استانه سی و یک سالگی که گذشته سختی رو پشت سر گذاشته دختری که در نوجوانی به دلیل جدایی پدر و مادر ماندن…

دانلود رمان شهر زیبا 3.3 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه : به قسمت اعتقاد دارید؟ من نداشتم… هیچوقت نداشتم …ولی شاید قسمت بود که با بزرگترین ترس زندگیم رو به رو بشم…ترس دوباره دیدن کسی که فراموشش کرده بودم…

دانلود رمان شاه_بی_دل 4.4 (9)

بدون دیدگاه
    ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ چکیده ای از رمان : ریما دختری که با هزار آرزو با ماهوری که دیوانه وار دوستش داره، ازدواج می کنه. امادرست شب عروسی انگ هرزگی بهش…

دانلود رمان سدم 4.5 (10)

۱ دیدگاه
    خلاصه: سامین یک آقازاده‌ی جذاب و جنتلمن لیا دختری که یک برنامه‌نویس توانا و موفقه لیا موحد بدجوری دل استادش سامین مهرابی راد رو برده، حالا کسی حق…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mobina
mobina
1 سال قبل

میشه یکم پارتاش طولانی تر کنید
پس کی به اون پسره میرسه
وای اولش موندم تو کفش رفت

mehr58
mehr58
1 سال قبل

مذیم شخصیت جالبی داره

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x