رمان از کفر من تا دین تو پارت 9

4.4
(19)

 

خب تو این بیمارستان فقط چندتا گزینه میتونست من و از شر تلافی مریم خلاص کنه، که البته یکی از یکی عذاب آورتر..فحش ها و گیرای مریم میتونست مثل شهد عسل باشه در مقابلشون.
_فعلا عزیزم.. تو رو میسپارم به دست های توانای ایشون.

رو بهش زیر لب زمزمه میکنم..
_بمیری مریم چقدر نحسی تو
نیشخندی میزنه و با قیافه و فخر ازم رو میگیره میره ته سالن.
با تردید به صدای قدم هایی که از پشت سر نزدیک میشد گوش سپردم و لحظه ی آخر به طرفش چرخیدم و با بیچارگی گفتم..
_س.. سلام..
ابرویی بالا انداخت و با نگاه همیشه طلبکار و خشکش توی چشم هام گفت..
_چطوری احدی فر.. بلاخره ما شما رو زیارت کردیم !

لب زیرینم و گاز گرفتم و خودم و جمع و جور کردم.
_سسعادت از ماست استاد..
دستی به چونه پر ریشش کشید و با ابرویی بالا داده طلبکار گفت…
_دنبالم بیا..
با زاری جواب دادم..
_اما استاد.. کارم هنوز تموم نشده..

بدون نگاه بهم باصدای بلندی رو به ته سالن فریاد زد..
_صادقی!!!… حواست به مریضای احدی باشه کارش دارم.
تا بهم پشت کرد بر میگردم طرف مریم مات و خشک شده وسط سالن..
دلم خنک شد.. با شصتم علامت پیروزی رو نشونش میدم و لب میزنم خوردی.. که سریع با لب های کج کرده انگشت وسطش و برام سیخ کرد.

_اگر بازی با انگشت هاتون و تموم کردین بیا که استفاده های بهتری هم میشه ازشون کرد.
با هل و ولا و خجالت دنبالش راه می افتم.. همیشه فکر میکنم این مرد پشت سرش بیشتر از جلوش چشم داره؟!

پشت میزش نشسته و با اقتدار نگاهم میکنه، دست و پا گم کرده مثه زمان دانشجویی سر به زیر جلوش موش شدم.
_خب نظرت چیه؟
زیر نگاه خیره اش به بدبختی لب باز میکنم.. جمله اش سرتاسر اجبار بود نه سوال!
_استاد الان نظر من و پرسیدین؟!..
_نه.. چون به هر حال انجامش با تویه..
نگاهش و به پرتابل روی میز میده و با اشاره ای میگه..
_برش دار.. از حالا شروع کنی دو ماه دیگه میتونی تحویلش بدی.

با دست و پایی دراز و قیافه ی آویزون از در اتاق زدم بیرون..
_به به نور چشمی استاد چیکار میکنه!… اوه میبینم رنگ رخسار نشون از درون خراب و گندیدت میده..

به دیوار کنار در تکیه داده و داره مسخره بازی در میاره..
_ریدی تو ضرب‌المثل..
_مهم نیست اصل نیت حرفم بود که رسوند.

محلی به پرچونگیش نمیدم و راهم میکشم طرف استیشن.
نیشخندی میزنه و دنبالم راه میفته.. میدونم از دستش خلاصی ندارم.
_ چیکار کرده باهات که من و معینی دربه‌در، در عرض چند سال نتونستیم گوشه ایش و روی تو پیاده کنیم!؟ انگار با بلدوزر از روت با دنده عقب رد شده.

نفس بلندی کشیده و به بیرون فوتش میکنم و پرتابل منحوس دستم و نشونش میدم.
_کوری، این چیز به این بزرگی رو نمیبینی! بدبخت شدم.
کنجکاو از دستم میگیرش و روی میز استیشن بازش میکنه..
_اوه.. ننه این چیه؟!.. قراره با این چیکار کنی؟

خودم و روی صندلی پلاستیکی پرت میکنم که فقط باعث میشه ماتحتم بینوام به فغان بیاد.
با مسخره گی پشت چشمی نازک میکنم..
_به نظرت گفته چیکار کن.!؟
_راست میگی حتی اگر روزی یه دونه از ورقه هاش و لول کنی شیاف کنی به خودت ده سالی طول میکشه تا تموم بشه اونم اگر تا اون موقع از سوءهاضمه زنده مونده باشی.

با تمام بیچاره گی بلند میشم و دستم و دراز میکنم طرفش و محکم میزنم تو سرش..
_خاک تو اون سر بیشعورت کنن که کل فکرات حول همون قسمت میچرخه.. منحرف بدبخت.

مریم سرش و میچسبه و خودش و از ضربه ی بعدی عقب کشیده و از شدت خنده تا کمر خم میشه..
_وای خدااااا.. نور چشمی استاد و ببین ریده به هیکلت.. عاشقتم استاد بهرامی ببین چه رویی ازت کم کرد… عاشقتم بهرامییییی.
دوباره ماتحت بدبخت و میکوبم روی صندلی، امشب یه گوشه‌اش حتما کبوده..

_مطمئنی؟،!
طوری که من بلند شدم و صندلی با صدا از زیرم در رفت و مریم همونجور دولا موند و بلند نشد نگم…
_سسلام استاد..
_قراره هر دقیقه که من و دیدی با لکنت سلام بدی؟

لبم و گاز میگیرم و زیر چشمی به مریم که جیکش در نمیومد نگاه میکنم.
اونقدری صداش بلند بود که تا چند متر اونطرف تر بره.
استاد همونطور ایستاده کنارش و تکون نمیخوره..
_نمیخوای راست بشی صادقی؟

دیدین دو تیکه آهن زنگ زده رو وقتی میخوان لولاش و از هم باز کنن چطور سفت و سخت با صدای جیرجیر باز میشه؟
خب کمر مریم دقیقا به همین حالت،انگار چندین روز خم مونده و خشک شده و حالا موقع بلند شدن به روغن کاری احتیاج داشت خیلی آهسته و به سختی راست شد.

این مریم هم برای منه بدبخت دو متر زبون داشت به بهرامی که میرسید بدجور غلاف میکرد.. حالا اگر من بودم در جواب میگفت: بیخیال سمی انقدر زر زر نکن.!
_سسلام ااستاد..
استاد دستی بر حسب عادت به ته ریش چونش کشید و انگشت های اون یکی رو مشت و به پشتش قائم کرد.
_نکنه توهم به درد احدی فر دچار شدی؟

سر مریم که میلیمتری داشت برای جواب بالا میومد با حرف بعدی استاد دوباره چسبید به سینش..
_فکر کنم داشتی در مورد من یک بحث جذاب عاشقانه میکردی!

دلم براش سوخت.. خداییش جذبه استاد به قدری بود که حس میکردی جلو فرمانده پادگانت ایستادی..
_استاد شما ببخشید منظورش شما نبودی که، کلا داشت شوخی میکرد.

همونطور عبوس بدون اینکه نگاهش میلیمتری جابه جا بشه خیره به مریم بیچاره جواب داد..
_مگه غیر من استاد بهرامی دیگه ای هم دارین .. ؟
متعجب نگاهش میکنم سابقه نداشت تو این بحثا شرکت کنه یا دنبالش و بگیره..
_استاد؟!
_بزار خودش جواب بده زبونش شیش متر تویه.. الان هوار هوارش اینجا رو برداشته بود.

این چرا اینجوری میکنه.. نکنه؟!
برای اولین بار نگاهم و به استاد غیر شاگردی کردم.. خب خوش تیپ که آره بود و هر چشم کوری میدید.
چهره جذاب و مردونه ای هم داشت ولی سنش به نظر بالای سی و پنج میخورد شایدم نزدیک چهل..
جدیت و مهارتش تو تدریس ازش استاد نمونه ای تو دانشکده ساخته بود. اینکه شاید مریم مورد توجه همچین شخص خشک و مقرراتی قرار گرفته باشه خیلی دور از ذهن بود.

خدا رو شکر استیشن خلوت بود و کسی نبود این نمایش عجیب و نگاه کنه.
_ دنبالم بیا کارت دارم.. میخوام یکم از توجهات نورچشمی بودن و به توهم بدم، انگار زیادی خوشت اومده، شاید بیشتر عاشقم شدی.

راهش و که کشید رفت نگاه من و مریم هاج و واج بهم گره خورد و عین اسکلا به خودش اشاره کرد و گفت..
_با من بود؟!…

دروغ چرا خودم اینجا بودم تمام هوش و حواسم تو اتاق بهرامی..
برای بار چندم نگاهم و به ساعت گوشیم میدم و متعجب از طولانی شدن صحبت هاشون آمپول مریض بعدی رو تو سرمش تزریق میکنم.
شاید من حساسم نیم ساعت تایم، که زمان زیادی برای یک بحث استاد شاگردی محسوب نمیشد! میشد؟

به استیشن که برمیگردم مریم نشسته روی صندلی و به گوشه ای زل زده و شایسته داره سوال پیچش میکنه.
_هی چت شده تو، رنگ و روت چرا پریده؟ بهرامی چی بهت گفت؟

_چرا فکر میکنی بهرامی چیزی بهش گفته؟
پشت چشمی طرف من نازک میکنه و رو به مریم بی حوصله ادامه میده.
_کور که نبودم دیدم از اتاقش اومد بیرون حالش بهم ریخته بود.

میرم کنار مریم و دست میزارم روی شونش..
_چرا جو سازی میکنی تو که میدونی استاد چقدر سختگیره به خودت چپ نگاه کنه خودت و خیس میکنی مریمم حتما کار داشته دیگه.

تعجبم از مریم بود یادم نمیاد بیشتر از ده دقیقه زبون به دهن گرفته باشه و حرف نزنه.
_نمیخواین چیزی بگین خب نگین ولی تابلو یه چیزیتون هست.
بعد همچین خودش و دور داد رفت که یاد حرف مریم و تاب قنبل شایسته افتادم.

صندلی بغل دست و جلو کشیدم و روبه روش نشستم..
_چی گفت بهت؟
پوفی کردی و با دست پیشونیش و ماساژ داد و نگاهش و بهم دوخت..
_به نظرت من چه شکلیم؟
قیافه هاج و واج من و که دید دوباره پرسید..
_خوشگلم؟ زشتم؟ چیم؟
_خب.. نمیدونم.. یعنی چی؟

بی حوصله دستی تکون داد و خواست از روی صندلی بلند بشه که بازوش و گرفتم و دوباره نشوندمش که با غرغر بلاخره تسلیم شد.
_چته تو!.. چی میگی مگه بهرامی به قیافت گیر داده؟ یک کلمه بگو تو اون اتاق لعنتی چیکارت کرد؟
_تجاوز…
با دیدن قیافم دستش و کوبید توسرم و پوزخندی زد..
_خاک تو سرت رنگ و روش و ببین.
_تجاوز؟ من و مسخره کردی؟!
_نه جدی گفتم..

مثه گیجا چشم هام و روی بدنش میچرخونم.. همه چیش سرجاش بود مثه همون موقع که رفت تو حتی یه خال از موهاشم بهم نریخته بود.
_معلوم میشه مگه؟!
_چی؟
_علائم تجاوز از روی لباس!

یکم نگاهش میکنم ببینم کی دست از این مسخره بازیاش برمیداره..
_خب چیه؟ قبلا فکرمیکردم اسم تجاوز میاد مردم بکارت و چک میکنن تو انگار میترسی ترکیب لباس هام بهم ریخته باشه؟ یک تنه مرزهای باورم و جابه جا کردی خانم دکتر..

نفس عمیقی میکشم و از روی صندلی بلند میشم. این بشر آدم بشو نیست تو هر موقعیتی باشه من و دست میندازه.
_حیف لیاقت فحش و کتکم نداری.. من و بگو نگران همچین آدمی شدم.
سریع خیز برداشت و دستم و گرفت، نگهم داشت. صداش و پایین آورد و زمزمه وار با بیچاره گی گفت..
_ازم خوشش میاد..

میخواستم فکر کنم بازم داره مسخره بازی درمیاره ولی این قیافه و صدا به نظر صادق بودن.
_بهرامی؟ از تو!
قیافش و مچاله شد و دستم و ول کرد و دوباره تکیه داد به صندلیش..
_مگه من چمه؟،!
_قضیه تجاوز چی بود؟
_من چیکار کنم تو منحرفی در هر حالت و حرفی یاد پایین تنه میفتی.. منظورم تجاوز به احساساتم بود.
میدونی دیگه کلا احساس و عواطف بکر و دست نخورده ای دارم.

لحن حق به جانبش خنده ام میندازه.. هر سری یه پسر خوش تیپ و جذاب میدید آب از لب و لوچش راه می‌افتاد و کم مونده خودش بره بهش پیشنهاد و شماره بده.
این دفعه ننشستم و فلاکس چایی و لیوان هارو میارم گلوم خشک شده بود.
_سلام دکتر خسته نباشی..
جواب سلام یکی از بهیارای بخش و میدم و تا رفتنش صبر میکنم.یکی از لیوان هارو جلوش میزارم..
_دقیقا چی گفت بهت ؟

لب هاش و آویزان کرد و دلخور گفت..
_گوه تو شانس من گوه..یعنی یک بارم خدا زد پس کله یکی از من خوشش بیاد عهد همین بهرامی آخه!
_استاد بهرامی کم کسی نیست مریم این چه حرفیه میزنی؟.. هر چند فکر میکردم زن و بچه دار باید باشه.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 19

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان بامداد خمار 3.8 (13)

۱ دیدگاه
خلاصه رمان   قصه عشق دختری ثروتمندبه پسر نجار از طبقه پایین… این کتاب در واقع همان داستان بامداد خمار است با این تفاوت که داستان از زبان رحیم (شخصیت…

دانلود رمان چشم زخم 4 (4)

بدون دیدگاه
خلاصه:   نه دنیا بیمارستانه، نه آدم ها دکتر . کسی نمیخواد خودش رو درگیر مشکلات یه آدم بیمار کنه . آدم ها دنبال کسی هستن که بتونه حالشون رو…

دانلود رمان انار 3.2 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه : خزان عکاس جوانی است در استانه سی و یک سالگی که گذشته سختی رو پشت سر گذاشته دختری که در نوجوانی به دلیل جدایی پدر و مادر ماندن…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mehr58
mehr58
1 سال قبل

عالیه

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x