رمان از کفر من تا دین تو پارت ۱۲۷

4.5
(51)

 

با هر کلمه ای که تو صورتش تف میکردم چهره اش هر لحظه سرخ تر از قبل و در آخر یه پارچه آتیش شد و دیوانه شده، دست انداخت به یقه ام و تو صورتم هوار کشید..

_کددددوم بی وجودی این اراجیف و سرهم کرده! پیشنهاد!؟ مادرش و به عزاش مینشونم به اموال من نظر داشته باشن.

حساب توی سرکش زبون درازم سر وقت میزارم کف دستت تا گنده تر از دهنت برام نطق نکنی.

 

جوری با حرص تکونم میداد که گفتم الان که سرم از گردنم جدا بشه.

کوبیدن در اتاق و زنگ صداش که توی گوش هام پیچیده تنها آثار اون طوفانی که اومد و ویران کرد و رفت.

مسخ شده از همه چیزهایی که از سر گذروندم عقب عقب میرم و آوار شده میفتم لبه ی تخت.

 

مغزم توی حالت خموشی رفته بود و جزء به جزء تصاویر از یک ساعت پیش تا الان جلو چشمم به ردیف رد میشدن.

میبینی خوابی یهو یکی با یه تلنگر بیدارت میکنه منم بدجوری بیدار شدم اونم با حرف هایی که به بدترین وجه ممکن تو صورتم کوبید.

من چیکار کردم!؟

راست می‌گفت… عین زن های سلیطه و بی بته جلوی اون مردا و نگاه های..!

که هنوزم میتونم سنگینیشون و حس کنم و چطور خودم و اون وسط مضحکه همشون کردم.!؟

 

یه مثلی بود که مادرم اوایل که دوتایی شده بودیم زیاد به کارش میبرد تا اینکه دیگه برای همیشه صداش خاموش شد ولی در همه حال و زمان آویزه گوش من بود.

از اسب افتادیم از اصل که نیفتادیم ..

که به هرکاری تن بدیم و هر حرکتی انجام بدیم. حالا مصداق حال و روز الان منه.

 

هرچه بیشتر همه چی رو مرور میکنم باز هم درآخر تیر پیکان طرف خود عوضیش برمیگرده و اگر اون منو اذیت و تحریک نکنه مگه من مرض دارم اینجور بزنم به سیم آخر و این کارهای… وای خدا..

 

از طرفی هم دروغ چرا با اینکه براش شاخ و شونه میکشیدم ولی مثل یه طبل تو خالی بودم و ازش میترسیدم این مرد چند وجه داشت و هرلحظه باعث سوپرایزم میشد.

حرفش توی مغزم اکو میشه..

مال و اموال!؟

 

منو میگفت؟ کی به نام زده بود و خودم خبر نداشتم! نکنه زیر یه قراداد کوفتی دیگه رو اشتباهی امضا زدم! با چه اطمینان ترسناکی منو زیر مجموعه خودش برده بود.؟

از یه جهت با این کارهاش که به نظر اصلا نمیشد چیزی به اسم علاقه بهش نسبت داد دیوونگی خودم و فرار به هر صورتی از این عمارت و دیوارهای بلندش و حق خودم میدونستم از طرفی هم..

وای دارم کم کم دیوونه میشم.

 

 

 

بعد چند ساعت از غیب شدن هامرز و سکوت عمارت و برای فرار از فکرهای بیهوده ای که داشت مغزم و میخورد و حلال بودن پولی که به عنوان حقوق یه خدمتکار به حسابم واریز میکردن و همه و همه، شروع کردم به تمیزکاری..

اینجوری نبود که دستمال و جارو به دست راه بیفتم تو سالن و اتاقا.. نه..

 

وقتی دنبال خبری از اوضاع قاراشمیش بیرون سرکی از در و پنجره ها به حیاط میکشیدم دیدن خاک نشسته روی میز کنسول بهم یادآوری کرد جز دکتر موقت درمانگاه کارخونه وظایف دیگه ای هم توی این خونه دارم و این شد استارت یه روز پرکار داخل عمارت.

 

وقتی به خودم اومدم که عمارت از بالا تا پایین برق افتاده بود اما فکر و خیال منو ول نکرده بود.

طوری که فقط از خستگی و سروصدای شکم بینوام، پی به گذشت زمان بردم و هنوز تو این سر بی صاحاب.. خودم، هامرز.. گذشته و آینده باهم سروکله میزدن و هرکدوم یه طرف کله ام رو به قرق خودشون درآورده بودن و بدجور سنگین و به حق سر جاشون نشسته بودن و کوتاه بیا نبودن.

 

از نا افتاده توی راهرو بالا نشستم و مسیر نگاهم شد اتاقی که برای وارد شدن بهش انگشت هام به گز گز و تمنا افتادن.

در آخر این پاهام بودن که منو به مسیر اتاق کشوندن و دیدن ملافه سفید روی اون حجم سنگین و شکیل تمام ذهن منو از هر چیزی خالی و نشوند پشت سفید سیاه هایی که با حس لمسشون زندگی سر انگشت هام جریان پیدا کرد.

ملافه رو کامل کنار میزنم و میشینم پشت پیانو..

 

انگشتم و ردیفی روی کلاویه ها میکشم و نت ها توی ذهنم ردیف میشه..

سی.. لا.. سل.. فا… می…..

فارغ از زمان و مکان، حتی خستگی و قارو قور شکمم.. من بودم و حس ناب موسیقی جاری توی رگ های بدنم.

 

با نواختن آخرین نُت مسخ شده در سکوت خیره به پیانو میمونم.

هنوز تو حال و هوای نواختنم و یادم میره کجام و انتظار کف زدن و تشویقی که همیشه با نگاهی که توجه و خیره گی خاصی از خاص بودن و بهم میداد و دارم، اما در عوض با صدای جدی و مردونه ای مواجه میشم که توبیخ گرانه به گوشم میرسونه که دست زدن به اموالش نتیجه خوبی نداره.

_دفعه بعد اجازه بگیر..

 

قبل اینکه بتونم نگاهم و به پشت سر برگردونم قدم هاش روی کف پوش به گوشم میرسه..

دفعه بعد!؟ آیا دفعه بعدی درکار بود!

 

 

 

 

#آس…هامرز

 

کف ریش تراش و روی صورتم میمالم و دسته تیغ و مستقیم پایین میکشم.

از توی آینه سروش نشسته تو اتاق و مستقیم از لای در نیمه باز سرویس شاکی زل زده بهم و میبینم و منتظر توضیحی که قرار نیست بهش بدم.

 

با حوله مابقی کف مونده رو پاک میکنم و افترشیو و رو با کف دو دست روی صورت شش تیغم پخش میکنم و سوزشش و با بوی مطبوعی که داره به جون خریده و میزنم بیرون.

_چه عجب! گفتم بیام پشتت و کیسه بکشم.

 

پیراهن آبی روشن روی تخت و تن میزنم و کت شلوار مشکی رو از روی رگال برداشته و میپوشم.

سروش نفس حرصیش و بیرون میده و عصبی از جا بلند شده قدمی توی اتاق راه میره.

با آرامش کمربند و بسته دوتا پاف از ادکلنم و روی گردن و مچ دست هام میپاشم و ساعت بند چرم مشکی روهم دور مچم فیکس میکنم.

_وای هامرز… بسه دیگه میشه انقدر رو اعصاب نباشی؟

 

کیفم و دست میگیرم و برمیگردم طرفش..

_چیه!

_چیه!؟… واقعا چیه!؟ تا الان داشتم تو گوش خر یاسین میخوندم.

چشم ریز میکنم روش و دلم میخواد یه فحش جانانه نثارش کنم.

_با سهند چیکار کردی؟

_کاری که لایقش بود.

 

شاکی چشم درشت میکنه و قبل اینکه قدمی به طرفم بیاد از در میزنم بیرون.

_هی.. مرتیکه دیوانه..!

_ساکت شو سروش وگرنه ته مونده حرصم و روی تو خالی میکنم.

دنبالم از پله ها سرازیر میشه.

_تازگی ها داری شورش و در میاری میخوای به دوران افسارگسیختگی که داشتی برگردی!

این که تو راه به راه مردم و بزنی و حرصت و سرشون خالی کنی و فکر کنی بشه با پول و قدرتت دهنشون و ببندی مشکلی و رو حل نمیکنه فقط تعداد دشمنات و زیاد میکنه.

 

سامانتا آخرین سینی وسایل و روی میز میچینه و بدون نیم نگاهی بهمون زیر نگاه خیره ای که بهش دوختم راهش و به طرف آشپزخونه کج میکنه و از تیر رس چشم هام دور میشه.. الان مثلا قهره!

_هامرز؟!

_چی!

_عماد راست میگه؟

_عماد گو،ه خورده با تو.. انگار خیلیا مشت لازم شدن.

 

صندلی رو عقب میکشم و میشینم پشت میز.. میز مفصلی چیده اونم بدون کمک خاتونی که چند روزه گفتم این طرفا پیداش نشه.

_افخم داره سوسه میاد زوم کرده روی مناقصه مازندران.

_افخم بره به درک مرد.. تو چه مرگته!

 

نگاه چپی به طلبکاری و عاصی بودنش از خودم میزنم.

_بعدا.. همه چی به وقتش.. فعلا روی افخم فوکس کن و مهمونی آخر هفته ای که قراره بریم.

_بریم!؟

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 51

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Sani Ppp
11 ماه قبل

خیلی خیلی رمان خوبیه ولی ای کاش پارت روزانه داشتیم ❤️

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x