رمان از کفر من تا دین تو پارت ۱۳۰

4.8
(46)

 

 

دم عمیقی از سیگار خوشبو و محبوب لای لب هام میگیرم و با حرکت سرم دودش و طرف سقف فوت میکنم.

دو روز باج دادن بهش در حالی که خبر نداشت چی براش زیر سر گذاشتم وگرنه که تا قیامت راضی به اینکار نمیشد و از این تصور که کنار من بودن انقدر براش سخت و طاقت فرساست اخمی به چهره ام مینشونه.

اما به آنی با فکر به اینکه امشب امکان داره چه اتفاقاتی بیفته لبم به کج خندی کشیده میشه.

 

 

برای آخر هفته سروش و فرستادم سرکشی کارخانه نخریسی مازندران..

چند روزی دکش کردم تا تو کارم فضولی نکنه. پا روی پا انداخته و توی سالن پایین منتظر ورودش هستم.

پنهان نمیکنم دیدنش توی لباس هایی با سلیقه خودم کنجکاوم کرده.

 

بعد از دو روزی که با شک و تردید زیاد و مشکوک به حاتم بخشی که در حقش کردم، شارژ از دیدن مادرش به عمارت برگشت و شرطی که براش داشتم و میزارم جلوش و قیافه مبهوت و بعد آتیشی که توی چشم هاش روشن شد من و تا آخرین حد لذت یک رابطه با یه زن سرمست کرد..

حتی سروصدا و اداهایی که برای اجرا نکردن شرطمون و باج گیری قلندرانه من درآورد هم باعث نشد ازچیزی که میخوام دست بردارم و کوتاه بیام.

 

صدای تق تق کفش های پاشنه بلندی که توی سرسرا میپیچه لبخند و از روی لب هام پاک کرده و نگاهم و به پله ها میکشونه.

موجودی که آهسته و آروم با نازی ذاتی و زنانه پایین میاد کم از پری دریایی نداره، حتی اگر گره هایی از خشم و ناراحتی با این فاصله بین دو تاج ابرو و چشم های جذاب و گیراش نشسته رو ببینم.

 

پایین پله ها ایست میکنه و زیر نگاه خیره ام بی هدف رویه لباسش و که تا زانوهاش هست و جلوتر میکشه.

پک آخر و عمیق تر گرفته و ته سیگار و توی زیر سیگاری رها میکنم و از جا کنده با قدم های بلندی به طرف در میرم.

چند ثانیه بعد صدای قدم هاش پشت سرم بلند میشه.

 

روی پله های ایوون می ایستم تا باهم پایین بریم.

نسیم ملایمی که می وزه بوی عطرشو که غلیظ تر از هر وقتی به مشامم میرسونه رو با یک نفس عمیق به ریه میکشم.

قبل از اینکه کاور لباس و بزارم تو اتاقش کلی از عطری که همیشه استفاده میکرد و روش پاشیدم و حالا شاهکارم معطر کنارم راه افتاده..

 

 

 

 

#سمی..سامانتا

 

انگشت های یخ کرده ام رو توی هم میپیچم و لعنت به روزی که پا گذاشتم توی این عمارت.

میترسم از این هیبت خوش پوش و جذابی که کنارم با فاصله چند سانت روی صندلی های ماشین نشسته میترسم.

 

چطور خام مهربونی بی موردش شدم!؟ این آدم، هنوز که هنوزه داره از بدهکاری حرف میزنه که باور دارم خودشم میدونه بی‌جهت به پای من نوشته.

اونوقت خوش خوشان دو روز تشریفم و با یه قول به کمک و کاری که از دستم براش بر میاد، بردم دیدن مادرم و دیدن برق چشم ها و لبخند بی رمق روی لب هاش.

 

صدای زنگ گوشیش و من از تماس های گاه و بیگاهش و جواب های کوتاهی که رد و بدل میکنه خاطره خوبی ندارم و انگار اینبار موضوع ختم به خیره که قطع کرده و همچنان به روبه رو زل زده اما زیاد طول نمیکشه که با همون صدای بم و مردنه اش بدون هیچ ملایمت و نگاهی خطاب بهم میگه..

_از کنارم تکون نمیخوری برای خودت هر طرفی سرک نمیکشی.. به هرکسی معرفی شدی آروم و خونسرد اضهار ادب و خوشوقتی کرده و…

_چشم باباجون رفتیم تو مهمونی به همه سلام میدم و از کنارت جم نمیخورم ..!

چیزایی رو بگو که خودم ندونم.. یکم سن و سالم برای تربیت کردن دیر شده.

 

از لحن کنایه آمیز و در آخر عصبانیم عکس العملی نشون نمیده و انگار وزوز مگسی رو رد کرده ادامه حرفش و میگیره..

_زبون درازت و جمع میکنی.. با هر ننه قمر دوزاری یکه بدو نمیکنی.

تا حد امکان جواب هات کوتاه باشه با کسی صمیمی و خواهر نمیشی.

نحوه آشنایی و وای چقدر بهم میاین و چقدر رابطه تون جدی و این خاله زنک بازیا رو که زنای بیکار توهر مجلسی نشخوار میکنن و از سرت باز میکنی و میپیچونیشون.

 

کل حرفش این بود لال میری کر میای.!

نفس بلندی میکشم و بازدمش و توی فضای سرد بینمون فوت میکنم.

چقدر بهم میایم؟! رابطه!؟ جل الخالق!..

آرایش ملایم روی صورتم مثل یه ماسک چند لایه روی پوستم سنگینی میکنه.. هرچند از کمترین وسایل موجود برای رنگ و لعاب دادن به چهره ام استفاده کرده بود.

 

از سنگینی ساق دستم و سرو گردنم دیگه نگو.. سرویس برلیانی که خدا تومن قیمتشه و همون اول متوجه اصل بودنش شدم و به امر جناب بغل دستی که یه قیافه ای برام گرفته و نپرس، به خودم آویزون کردم.

لحظه ای به خودم شک میکنم نکنه من به ضرب و زور و فریب نشوندمش ور دلم و دارم میبرمش مهمونی!؟

 

تازه دم غروبه و نگفته این دلقک بازی که راه انداختیم چند ساعت قراره طول بکشه.

هر چند طبق قرارمون دو روز کنار مادرم در ازای چند ساعت از وقتم بود که در اختیارش میزاشتم و با قولی که داد این تایم و اختیار نباید هیچ مغایرتی با اعتقاداتم میداشت و تا حالا که به نظر نمیومد چیزی رو زیر پا گذاشته باشه.

کو تا اخر شب هنوز.

 

 

 

 

مسیر ماشین طرف یکی از خونه باغ های معروف و بزرگ خارج شهره و باید افراد مهمی داخلش شرکت کرده باشن.

فقط موندم منو برا چی داره دنبال خودش خِرکش میکنه این همه درو دافاش دورش ریختن!؟

البته که ازش پرسیدم اما طبق معمول از بس بی ادب بود در جواب گفت.

_کسی که ارزشش و توی اتاق خواب و تخت پیدا کنه جاش همونجاست نه بین اجتماعی که باهات مراوده دارن.

 

ترجیح دادم بحث و کش ندم و بزارم فکر کنه طبق معمول اونه که حرف آخر و میزنه.

با پیچیدن ماشین، نگهبانی که جلوی در ایستاده نگاهی به چهره امون میندازه و با دیدن هامرز سرش به احترام خم کرده و اجازه ورود میده.

_همین اطراف باش بهراد و حواست و جمع کن.

_بله رئیس..

 

لباس بلند اما سبکم و بلند کرده و پا رو با اون کفش های چرم مشکی و پاشنه های نوک تیز دوازده سانتی از ماشین بیرون میزارم و با دیدن یه تیکه راه سنگ فرش شده آه از نهادم در میاد.

_بازوم و بگیر..

به هر صورتی هست خودم و جمع و جور میکنم و با گفتن..

_دیگه چیکار کنم!..

راهم و کنارش ادامه میدم.

_گفتم بلبل زبونی نکن از همین جا شروع کردی؟

_منم گفتم هرچی باشه غیر زیر پا گذاشتن خط قرمزهای من.

 

سکوت میکنه و چه خوش خیالم که فکر میکنم اینبار کوتاه اومده و قصد به کرسی نشوندن حرفش و نداره که یهو می ایسته و برمیگرده طرفم.

_پس چطور قراره دستت دور بازوم حلقه بشه و تو مجلس راه بری وقتی حاضر نیستی به قیمت شکستن ساق پاهات با فاصله ازم حرکت کنی!؟

زبونی روی لب های رژ خورده و فیکسم میکشم و طعم آلبالو رو حس میکنم.

_الان این مشکل منه؟

 

دست به جیب میشه و این فراگ مشکی فوق العاده قاب تنش شده و ازش یه لقمه چرب و نرم برای تور کردن ساخته..

_نه مال منه و خودمم رفعش میکنم. میدونم دردت چیه..

 

طرف آلاچیقی با فاصله کم از خودمون حرکت میکنه و میگه بشینم همونجا اما خودش گوشیش و بیرون کشیده و به سرعت دکمه هاش و فشار داده و دنبال چی میگرده! به نظرم قراره جایگزینم کنه!

_خب.. میخونم جواب بده.  أنکحتُ مُوکلتی مُوکِّلی علی المهرالمعلوم..

 

تا به خودم بیام شروع کرده و دهنم باز میمونه و نگاهم خیره به خطبه صیغه نامه ای که داره میخونه و با قیافه متفکری میگه..

_مهریه! یک شاخه گل رز؟ موافقی؟

نمیدونم از دهن باز و چشم های وق زده من چه نتیجه مثبت و موافقی میگیره که ادامش و خونده و منتظر بهم زل میزنه.

_بله رو بگو..

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 46

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
11 ماه قبل

😍😍😍تا پس فرداشب ذوق مرگ شدیم خو.😭

ARMY IRAN_iranian
11 ماه قبل

عقد کردن ؟؟؟؟؟؟؟😱😱

مرسانا عینی
11 ماه قبل

متاسفانه این رمان هم نقطه ضعف خودش رو نشون داد واقعا دیگه این بحث صبغه داره توی همه رمان ها خیلی چیپ و رو اعصاب میشه😕😕😕😕

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x