رمان از کفر من تا دین تو پارت ۱۹۳

4.4
(74)

 

 

واقعا به چه عنوانی اینجا برا خودم چرخ میخورم و میگردم منو میخواد با چه سمتی؟.. معشوقه!.. طعمه!.. سرگرمی!.. هوس! ؟؟..این گزینه ها همشون منو میترسونن..

_نمیدونم مریم … هیچی نمیدونم.

 

سری تکون میده..

_معقوله… هر چی جز این میگفتی باور پذیر نبود. ازت آتو داره؟ دوست داره؟ یا بحث سقف و یه لقمه نونه؟

 

خودم و بغل میگیرم و به لبه ی میز تکیه میدم.

_سقف و نون که بحث همیشه و اولیه بقا و نمیشه منکرش شد. شاید اگر جایی برای رفتن داشتم به اینجا موندن ترجیح میدادم.

اما خب … نه اینکه پیش خودت بگی اینجا بهم آسیب میزنن یا چیزی برام فراهم نیست نه…

دوست داشتن!؟… این برام مبهمتر از همه چیزه و بازم نمیدونم. یه جورایی اینجا بودن شده برزخ بین بهشت و جهنم.

 

آهی میکشم و ادامه حرفم میشه سکوت و لبخند و نگاه به چشم های شکلاتی مریم.

_عاشق شدی؟

لبم میلرزه و چشم های ترم و ازش میگیرم.

_ارزشش و داره؟

_نمیدونم… یهو چشم باز کردم دیدم دلم رفته اما انگار جای درستی جا نگرفته و گمشده..

 

نفس بلندی میکشه و به آرومی بلند میشه.

_بیا بریم بقیه جاها رو نشون بده بببینم چی پیدا میکنم که ارزش داشته دلت و اینجا پابند کرده.. هر چند همش حاشیه ست و اصل کاری هنوز رخ ننموده.

 

اتاق سروش و که خودمم تا حالا توش نرفته بودم و به عنوان اتاق هامرز طعمه کنجکاوی هاش میکنم و وقتی از سروته کردنش دست کشید ابراز نمود همچین سلیقه ای نداره و مالی نیست و خوشبختانه بی خیال بقیه جاها میشه.

 

البته که به اتاق و گشتن کشوهای سروش بسنده نکرد و بدون احتیاج به تایید از جانب من اعلام کرد تشریفش و داره تا این صاحب خونه کذایی رو ببینه و بعد بره.

چند باری هم صحبت با مسعود و با دادن گوشی به من از صحت و سقم سلامتیش مطمئنش کرد.

 

حالا من موندم رویایی با هامرزی که فعلا نمیخوام چشمم به جمال از خود متشکر و زیاده خواهش روشن بشه.

با اتفاقی که توی اتاقش افتاد نمیخواستم تا چند روز اطرافم پیدا یا پیداش بشه، واکنشی که همیشه این مواقع به نزدیکی بیش از حدمون و سرخوردگی که بعدش دچار میشدم نشون میدادم، اما مگه میشد اینو به مریم گفت و از دلیلش سر در نیاره..!

بعد کمی دور دور از این سر خونه تا اون سر و حتی استخر ته حیاط و تز جذاب مریم برای آب تنی نصفه شبی با بیکنی و آخر شب سر در آوردن از اتاق صاحاب خونه و دل بری ازش…

تازه نشستیم توی آشپزخونه و بعد کمی سرهم بندی با چیزای آماده یخچالی ته دلمون، یک لیوان چایی باهم میزنیم که سروکله هامرز و سروش پیدا میشه.

 

در کمال بی میلی زیر نگاه پرسشگر مریم مجبور میشم برم بیرون تا حضورمون و اعلام کنم.

هرچند میدونم خودش بهتر از هرکسی از رفت و آمد به خونش و حضور مریم خبر داره.

 

با دیدن قیافه های درهمشون به زمانبندی و شرایطی که داشتم لعنت میفرستم.

به قول مریم شاید خوشش نیومده مهمون بازی کردیم و همونجا دم در باید ردش میکردم بره.

واقعا چرا عقلم نرسید اجازه آوردن کسی به خونش و دارم یا نه؟! به هر حال دیگه دیر بود.

_سلام…

 

از هامرز تنها نگاهی خیره و سروش سری دریافت میکنم. ماشاا… به اینهمه استقبال.

_خب… دوستم اینجاست. یعنی اومده بود بهم سر بزنه الاناست که بره.

نظر سروش جلب میشه انگار بی خبره اما هامرز با اخم های درهم بی حرف مثه گاو میره طرف پله ها و نگاهم و تا آخر دنبال خودش میکشونه.

_ولش کن اونو آدم نیست که… خب این دوستت کجاست بگو بیاد آشنا شیم. مثه خودته باحاله؟ خوشگله! اونم دکتره؟..

 

خداییش اگر استاد نبود این درو تخته خوب باهم جور در میومدن اما شرط میبندم سر دو روز کله کچل سروش و تو سینی نقره روی میز تحویلمون میداد.

_ناراحت شد؟

_از چی!

_دوستم؟ راستش یادم رفت اجازه بگیرم برای ورودش.

 

با غیض اشاره ای با سرش به راه رفته هامرز میکنه.

_اونکه غلط کرده… از این بیشترا اینجا سهم داری عزیزم. نگران اون بخت نصر هم نباش من یکم ریدم تو حالش اینه که خشم اژدها شده.

چاره ای جز سکوت ندارم و مریم که انگار دیر کردم و طاقت نمیاره خودش میاد بیرون و چنان متین و مؤدب سلام و احوال پرسی میکنه لحظه ای حرکت هامرز فراموشم میشه.

_سلام… مریمم دوست سامانتا جان..

 

نیش باز سروش…

_سلام خیلی خوش اومدید خانوم.. آشنایی با دوستان سامانتای عزیز باعث افتخاره.

حالا لبخند محجوب مریم…

_خواهش میکنم همچنین برای بنده.. شرمنده بی وقت مزاحم شدم گفتم تا شما تشریف میارید باشم تا تنها نباشه.. اگر اجازه بدید دیگه رفع زحمت کنم.

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 74

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
5 ماه قبل

عار و درد ندارم من😐😒خوندمش.دستت درد نکنه قاصدک جونم.😘

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x