فوراً به سولماز خیره میشوم. تنها ایستاده و با گوشی موبایلش ور میرود. از جا برمیخیزم و میگویم:
_فکر کنم داره درست میشه، تو اینجا بشین تا من بیام.
سری تکان میدهد و راه میافتم. انقدر همه چیز در هم فرو رفته و قاطی شده که به کل یادم رفته بروم و به آقبابا سلام بدهم؛ اما حالا وقتش نیست. سولماز را که دارد وارد سالن دوم میشود صدا میزنم. میایستد. از پله های کوتاه پایین میآید و در نزدیکی هایم میگوید:
_نگران نباش درستش میکنم. با دایی و محمد خان و مامان حرف زدم. تو پوست خودشون نمیگنجن ولی بروزم نمیدن؛ خیلی دیر گفتی پناه!
پوست لبم را میکنم:
_تا موافقت کردن اومدم سراغت.
سری تکان میدهد:
_باشه. من میرم با خود آقبابا هم حرف بزنم.
قدم نصفه و نیمهای که برداشته را برمیگردد؛ کامل به سمتم میچرخد. چشمهایش سرد شدهاند، درست مثل چای پررنگ و داغی که یک دفعه چند قطعه یخ داخلش رها شود:
_فکرشم نکن تا وقتی من اونجام بیای اون سمتی! ولو برای سلام دادن، روشنه؟ میخوام کاملاً باور کنه کار من بوده.
گلویم باز خشک میشود؛ اما فقط به یک سر تکان دادن ساده اکتفا میکنم و او هم راهش را میگیرد و میرود.
به دیواری که اتاق خواب ها را از سالن جدا کرده تکیه میزنم و به سولماز خیره میشوم.
با غیاث خان چاق سلامتی میکند، سرش را نزدیک گوش آقبابا میبرد و چیزی میگوید. از تصور شاد شدنش بعد از این خبر لبخندم عمق میگیرد. دست روی شانه غیاث خان میگذارد و همراه سولماز به گوشه ای میروند.
قد سولماز با آن کفش های پاشنه بلند و مانتوی بلند و به شدت شیک و به روزش با آقبابا همتایی میکند. هیجان در صورتش غلت میزند؛ جوری که هرکسی بادیدنش میفهمد این دختر برای مهمانی امشب برنامه هایی دارد.
تاریکی نسبی جایی که ایستاده ام را پوشانده. حواس هیچکس به من نیست. حتی شیرین هم سرش با یکی از کارکنان مرد شرکت گرم شده و دارد قهقه میزند. اصلاً یادش میآید من در چه اوضاعی گیر کرده ام؟
هرچند… این خاصیت ما انسان هاست. هیچوقت واقعاً غم کسی برایمان غصه نیست. فقط ترحم است و بس.
چشم های چموشم کشان کشان دورتا دور واحد به دنیال چهره تیره و آشنایی میچرخند. نمیدانم چرا. شاید از مازوخیسمی کشنده رنج میبرم که هنوز میخواهم آن مرد نامرد را ببینم و شاید… پاک از دست رفته ام.
چشمم به او میخورد. کنار پنجره باز ایستاده، سیگار دود میکند و به مهنوش که دارد تند تند و با حرکات دست برایش حرف میزند گوش میدهد.
امان از دلم… کاش میشد مشت توی دهانش بکوبم و ازش بخواهم فقط خفه شود. خفه، خفه.
_این گوشه جای خوبی واسه هیزی کردن نیست.
از جا میپرم، آب دهانم توی گلویم میپرد و به شدت به سرفه کردن میافتم. احساس میکنم گلویم در معرض پاره شدن است که یکی از دو لیوان در دستش را به دستم میدهد. لاجرعه سر میکشم. مزه شیرینی آب سیب بیشتر گلویم را آزار میدهد؛ اما فقط تشکر میکنم.
هر بار که این مرد، امیریل تابان، حرف میزند با خودم میگویم این آدم بیشتر از این نمیتواند رک و بیحیا بشود؛ ولی باز هم رکورد خودش را با بهترین اتفاقات جا به جا میکند.
یک دستش توی جیبش است و با دست دیگر لیوان را به لبش نزدیک میکند. جوری خیره و مستقیم تماشایم میکند که دلم میخواهد هرچه زود تر از کنارش فرار کنم.
در آن تاریکی نسبی چشمانش میدرخشند؛ درست مثل دو تکه شیشه بُرنده و خطرناک. با مکثی کشدار پلک میزند و این بار مهنوش و بهرام را مستفیض میکند.
_به هم میان.
برای یک لحظه چیزی که شنیده ام را نمیفهمم؛ اما به محض اینکه عصب های مغزی ام پیام دریافت شده را به سیستم های مربوطه مخابره میکنند، خون در رگ هایم شروع به جوشیدن میکند. درست مثل ترکیب جوش شیرین و سرکه. چشم هایش را ریز میکند و باحالتی بینابین میگوید:
_نمیدونم زوج خوبی میشن یا نه؛ خواهرت خیلی از سرش زیاده.
نفس کشیدن را از یاد میبرم. به حدی گیج شده ام که فراموش کردهام این آدم تا چه حد حواس جمع است و به اینکه واقعاً از وضعیت من و بهرام اطلاعی داشته باشد شک میکنم.
امیریل چشمهایش را روی مهنوش با آن پیرهن چسبان میچرخاند و دهانم را بیش از پیش باز میگذارد:
_اندامش حسابی مرد پسنده، دستاش… حرکاتشون وقتایی که داره حرف میزنه… چطوربگم؟ یه جور خاصیه.کشدار و پر ناز و ادا. جوری که آدم ناخودآگاه زوم میکنه روشونو با خودش فکر میکنه این دستا چقدر حرفهای اند.
نمیدانم برای این حجم از گستاخی و بیحیایی قلبم اینطور وحشیانه میکوبد یا به خاطر واقعیت های مهنوش از چشم یک مرد…
به سمت مهنوش میچرخم. اندامش، صورتش، خندههایش… واقعاًبهرام حق داشت من را کنار بگذارد و او را به من ترجیح دهد یا نه؟
یاد پا به پا حرف های اروتیک و وحشتناکشان نسبت به هم باعث میشود سرم گیج برود.
این بار به بهرام خیره میشوم. حق داشت؟ منی که حتی نمیتوانستم اجازه بدهم ببوسدم حقم بود که طرد شوم؟ منی که هر بار با قصد و غرض دستم را لمس میکرد مثل روح دیده ها از جا میپریدم حقم بود، نه؟ ولی مگر دست من بود؟ او که نمیدانست…
صدایی از جایی به غیت نزدیک دوباره از جا میپراندم:
_ولی خب اگه از من بپرسن، میگم تو خانواده خدابنده گزینههای خیلی بهتری هم وجود داشت.
آب میشوم؛ درباره سولماز هم همینقدر منشوری و بیپروا فکر کرده بود و حالا نظر دارد میدهد؟
_اینجور جذابیتا گول زننده اند. بعد از دو سه شب آدم رو دلزده میکنن.
سر راهرو اتاق خواب ها گیر کرده ام و او مثل شمر ذلجوشن مقابلم ایستاده. دست به دیوار میگیرم تا پس نیوفتم.
یعنی چون جان یارا را نجات داده من مجبورم به او و اراجیفش احترام بگذارم و این همه بیشرمی را فقط گوش کنم؟
سکوت میکنم بلکه به این قائله پایان بدهد؛ اما او انگار در ویران کردنم مصمم است:
_وقتی مزهاشون بره زیر زبونت تازه میفهمی چقدر تو سوء تفاهم بودی؛ درست عین یه توت فرنگی آبکی و بیمزه حالتو میگیرن. دیگه حتی دوست نداری اون دستای حرفهای روی بدنت خط بندازه.
سکوتم از بهت و ناباوریست. یا شاید از سر نادانی. اصلاً نمیدانم در مواجهه با این مرد باید چه بکنم!
_ولی خب…
محتویات لیوان توی دستش را سر میکشد:
_به هم میان.
واژه ها از حافظهام گریختهاند و فقط تلخی جمله آخرش توی سرم میجوشد. مستقیم به او خیره میشوم؛ موهای بلندش آزادانه روی شانه اش ریختهاند و میان دستههایی از موهایش میتوان اثر انگشتانی که آنها را به سمت بالا هدایت کرده است را دید.
نگاهش توی صورتم ریز و دقیق است:
_چیزی ناراحتت کرده؟
نفسم تند شده، کنار او احساس ناامنی میکنم. قلب احمقم مدام از من میخواهد به گوشهای امن پناه ببرم و از شر رگبار کلمه هایی که بهرامم را بیرحمانه از من گرفته است فرار کنم.
_میخوام برم.
مزخرف ترین چیزی که میتوانستم بگویم! یک لنگه ابرویش بالا میپرد:
_بری؟ ولی تو هنوز به اون شامی که بهم قولشو دادی دعوتم نکردی.
حالا نه! حالا که اینقدر از دست خودم و داستان بیشرمانهای که او بافته عصبانیام و ترکشهایم را به زور غلاف کردهام میخواهم فقط بروم. او که همه چیز را میدانست! چطور نمیداند من چه نسبتی با بهرام دارم؟
_باشه… فردا به منشیتون زنگ میزنم. حالا اجازه بدین برم.
دستش را توی جیبش فرو میکند و بیاینکه ذره ای به خودش حرکت بدهد میگوید:
_چرا منشیام؟
حاضرم قسم بخورم که دارد از وضعیتی که توش دست و پا میزنم لذت میبرد که این طور بیخیال جشن کذاییاش شده و راه من را سد کرده.
لب زیرینم را میگزم، واقعاً باید با او توضیح بدهم که نزدیک شدن به مردی مثل او که از قضا به حیا و سانسور هیچ اعتقادی هم نداردو رک و راحت کارش را میکند، برای دختری که در آستانه متارکه کردن است چه معنایی دارد؟ مسلماً نمیتوانم.
_شمارهتون رو ندارم…
به حدی مستاصل گفتهام که خط همیشگی بین دو ابرویش برای ثانیهای باز میشود و حتی حس میکنم گوشههای لبش به طرز نامحسوسی بالا میرود . جدی تر از قبل ادامه میدهم:
_و البته اینطور به نظرم درست تره.
تضاد جالب خط اخم و پر رنگ شدن لبخندش را لحنی اغواگرانه تکمیل میکند:
_ولی من دوست ندارم منشیام از قرارهای خصوصیام باخبر بشه!
قرار خصوصی؟ یا خدا! سولماز چرا نمیآیی تا من را از دست این آدم نجات دهی؟ همین یک جمله کافیست تا وحشت بر وجودم بتازد. اثری از بهرام نیست، در واقع اگر یکی دو نفر را فاکتور بگیرم هیچکس غیر ما اینجا نیست.
_فکر میکنم با اون رزهای سفیدی که هنوز روی میزماند اومدی و خواستی دوست باشیم.
دلم میخواهد جیغ بکشم من به گور هفت جدم خندیدهم اگر همچین قصدی داشته باشم! آن غلط اضافه به معنای صلح و آشتی بود نه دوستی با تو که نزده خوب میرقصی!
نزدیک تر میآید و قلبم از شدت هیجان میخواهد سینهام را بشکافد و روی زمین پرتاب شود. به دیوار میچسبم و سولماز این آمدنش را لعن و نفرین میکنم. اگر فقط یک نفر ما را توی این وضعیت میدید و بیربطی میگفت، با وجود سابقه درخشانم این بار حتماً آقبابا گن را میکشت.
صدایم را صاف میکنم تا براوضاع مسلط شوم:
_پس میگم خانم ابطحی با خودتون تماس بگیره. حرف من و شما خواهرمه، اونم هیچ خوشش نمیاد ما به هم خیلی نزدیک بشیم.
تکان که میخورد حس ماهی توی قلاب افتاده را دارم.
یک قدم عقب میکشم و حالا درست توی راهرو نیمه روشن اتاق خواب ها گیرافتاده ام.
_چی باعث شده فکر کنی برام مهمه اون چی میخواد؟
درمانده میشوم؛ این دیگر چه جورش است؟ اصلا چرا نمیرود و به آن جمع واماندهای که در سالن دیگر گرد هم در آمدهاند، ملحق و بیخیال من نمیشود؟! اگر بهرام ما را توی این وضعیت ببیند، حسابم با کرام الکاتبین است.
با قلبی به تک و تا افتاده پشت سرش را میپایم که با چیزی که میگوید عملاً مات میمانم:
_آدم باید چقدر احمق باشه که بیخیال زن صد بار بهترش، بره پیِ توت فرنگیای آبکی؟
نفسهای هیجان زده ایی که توی سینهام هستند، در عرض یک ثانیه دست از تقلا کردن میکشند.
میدانسـت؟!
_هرچند که هنوز معتقدم این دوتا بیشتر به هم میان!
این را درحالی گفت که لیوان توی دستش را کمی برایم بالا آورد و دوباره از محتویاتش نوشید.
میداند! میداند و اینقدر گستاخانه در برابرم ایستاده و از زوجیب شوهرم با زنی دیگر میگوید! شوهرم… مردی که هنوز همه ما را به اسم هم میشناختند.
حس میکنم خون دررگ هایم به آرامی منجمد میشود. مجسمه میشوم، خشک و یخی. مقابلم، توی یک راهرو تنگ و کوچک، با آن سابقه وحشتناکی که در ذهن آقبابا و دیگران دارم، ایستاده و من حتی نیم قدم فاصله نمیگیرم.
خوی سرکشم بیدار شده و فقط میخواهد چنگ بیاندازد:
_انگار شما خیلی بیشتر از یه تازه وارد از ما میدونین!
لحنم چنان تند و گزنده است که با به نقطه رسیدن جملهام یک تای ابرویش بالا میپرد:
_شک داشتی؟
او هم تلخ شده، حتی تلخ تر از من. پوست یخیام گر میگیرد و باسکته کردن هیچ فاصله ای ندارم:
_خوبه! انکارم نمیکنین.
تمسخر و دست کم گرفتن اجزاء جدا نشدنی چشمهایش که چندوقتی بود خبری ازشان نبود، دوباره به چشمانش راه یافته است. خم میشود، لیوان را گوشه دیوار میگذارد و جوری وانمود میکند که انگار با یک بچه چموش و زبان نفهم طرف شده:
_تو چرا یهو انقد عصبانی شدی؟
دستهایم مشت میشوند و ناخن هایم توی گوشت کف دستم فرو میروند. به چه حقی با وجود این همه فعل جمع و شمایی که به بند اسمش میبندم، همیشه من را تو خطاب میکند؟
_ دلیل عصبانیت؟ بهم بگین که شوخیتون گرفته یا واقعاً خیال کردین آدما متوجه این همه کبر و بینزاکتی شما نیستن؟!
جدیست، جدیتر از همیشه:
_خودت بگو. دلیل عصبانیتت از بیشعوری منه یا خیانت اون نامزد بیوجودت؟
گر میگیرم، کنترلم را از دست میدهم و نمیفهمم چه میکنم:
_هـــــی!
صدای فریادم به قدری بلند است که شک دارم تا سالن دوم نرفته باشد.
با ابروهایی بالا پریده و چشم هایی که به شدت تیره تر شده و در این تاریکی بدجوری میدرخشند، به انگشت سبابه ای که پر از تهدید به سمتش نشانه رفته بودم، خیره است و سکوت کرده.
_اینکه میگین علناً جاسوسی ما رو کردین و از جیک و پوکمون باخبرین برام مهم نیست. حتی برام فرقی نداره که نظرتون در مورد خواهرام چیه؛ ولی هیچکس حق نداره به مردی که هنوز اسمش کنار اسممه توهین کنه! حتی اگه اون آدم جون یارا رو نجات داده باشه.
لبهایش جمع میشوند. شبیه نیشخندی فرو خورده و عصبی، با چشمهایی که حالا مثل الماس برنده و خطرناک به نظر میرسند. در کسری از ثانیه بیاینکه حتی بفهمم چه اتفاقی دارد میافتد، مچ دستم را با دست راستش میچسبد و با فشاری شدید و غیر منتظره به سمت خودش میکشدم.
سکندری میخورم، منتظرم به او برخورد کنم تا متوقف شوم؛ اما خلاف انتظارم از مقابلم کنار میکشد و دست چپش را پشت کمرم میگذارد و رو به جلو هولم میدهد. بدون ذره ای ملاحظه!
_هنوز ها؟ پس خوب نگاه کن! این اون مردی نیست که داری براش یقه جر میدی؟
گیجم. منگم. نه. خیلی فراتر از اینها! احساس میکنم خواب میبینم و هیچ کدام از این حرکات توهین آمیز و غیرمنتظره که شاید در پنج شش ثانیه رخ داده اتفاق نیوفتاده است.
دستش حجت را بر هرچه بیپرواییست تمام میکند و زیر چانه ام مینشیند. سرم را بیهیچ ملاحظه ای و شاید حتی تا حدودی با خشونت به سمت زاویه ای که میخواهد کج میکند.
_نرینهات رو خوب نگاه کن ماده ببر!
بوی تیز و تلخ عطرش از این فاصله بدجوری توی بینیام میپیچد و تشویش درونیام را چند برابر میکند.قلبم درست کنار استخوان های ترقوهام سینهام میتپد. دلم میخواهد برگردم و بیخیال ناجی بودنش، با تمام قدرت توی سینهاش بکوبم و تا میتوانم از او و بوی هراس انگیزش دور شوم؛ ولی… تصویری که مقابل چشمانم قاب شده رخوت را از دست و پایم میرباید.
درست سمت چپ سالن در خلوت ترین دنج ترین جای خانه تراسی قرار دارد که باد به بازی پرده های توری و نازکش نشسته. توی تراس…
چشمهایم خوب نمیبیند. شاید هم نمیخواهد که ببیند؛ اما غرش مرد کنار دستم مانع ندیدن میشود:
_میبینی؟ حق بامنه.
توی تراس مردی را میبینم که تا همین نیم ساعت پیش برای خستگی ظاهرش ضعف رفته بودم. دلم ناپرهیزی کرده و آغوشش را خواسته بود.
توی آن تراس لعنتی مردی هست که برای توهین به او هنوز، لعنت به من که هنوز، قشرق به راه میاندازم؛ دست دور کمر کسی انداخته که شناسنامه پدریمان میگوید خواهر من است. همخونم، پاره تنم… با مردی که میدانست میدانم و امشب توی این خانه هستم. پشتشان به ماست، بهرام پشت سر مهنوش ایستاده و او را تنگ در آغوش گرفته و صورتش را چنان توی گودی گردنش فرو برده که نفس من بند میآید. دستش را زیر سینه مهنوش تابانده شده و…
تاب نمی آورم. به سختی چشم میبندم. خدایا چطور میتواند هنوز بگوید《اشتباه فهمیدی؟》
صدای بم و مردانه امیریل خشبرداشته از کنار گوشم شنیده میشود:
_دِ نه دِ. نشد! چشماتو وا کن و درست ببین واسه خاطر کی داری جفتک میندازی.
از خودم متنفرم. بیزارم. حقارت و بیعزت نفسی دارد دیوانهام میکند. دلم چاقوی تیزی میخواهد که با آن پوستم را بشکافم و قلبم را از توی سینهام بیرون بکشم و به گوشهای پرتش کنم تا از شرش خلاص شوم. یا نه. چاقو نه، دلم تبر میخواهد، تبری که قدرت شکستن بهرام درون من را داشته باشد. با تمام توانم بکوبم به رگ و پی احساسم و از بن نابودش کنم.
دستش از روی کمرم برداشته میشود اما هنوز مچ دست دیگرم را سفت چسبیده.
رو به رویم میایستد؛ توی صورتم دقیق میشود، نمیدانم توی صورتم چه چیزی میبیند که دوباره کنج لبهایش کج میشود.
مچی که از فشار پنجهاش در معرض شکستن است و خمی به ابرویم نیاورده را بالا میآورد. گوشی موبایلم را با طمانینه از میان انگشتان بیحسم بیرون میکشد و به راحتی صفحه را روشن میکند.
تند و تند چیزی تایپ میکند. این بار که سرش را بالا میگیرد، گوشی را هم تا کنار صورتش بالا میبرد و دوبار تکانش میدهد:
_خــودت بهم زنگ بزن!
این بار با شدت گوشی را توی مشتم میکوبد و به طرفه العینی از راهرو بیرون میزند و از دیدم خارج میشود.
گوشی را بالا میآورم و به صفحهاش خیره میشوم. شمارهاش را ذخیره کرده و به جای هر اسمی فقط نوشته است: یَل.
امیریَل:
سرم را به پشتی صندلی راک میچسبانم و چشمانم را میبندم.
صندلی آرام و پر حوصله عقب میرود و دوباره به جلو برمیگردد و من سعی میکنم با هر تکان ذهنم را دوباره جمع کنم.
تنها صدایی که سکوت و خفقان خانهام را میشکند، صدای جیرجیر پایههای صندلیست.
پلکهایم را روی هم میفشارم. سعی میکنم تمام شب را مرور کنم. که کی؟ کجا؟ دقیقاً چه ساعتی پایم لق زده بود که امشب! امشب با این همه مهم بودنش گند زده بودم.
تمام بعد از ظهر را توی گورستان سپری کرده بودم، کنار سنگ قبر سیاه و یک متری که رویش درشت حک شده بود: جوان ناکام، مجتبی زرنگار.
با یک شعر بلند بالا در وصف برادریاش. برادرانه هایش…
رفته بودم تا مُشتلُق بگیرم، از او که با شش گلوله در سر و کتف و شانهاش توی گور خوابیده بود؛ اما هنوز عجیب بوی تنش را حفظ کرده بود.
مشتلقِ نیمچه پیروزیام را، به مسلخگاه رسیدنم را.
رفته بودم تا خیالش را راحت کنم که ای! خیالت تخت! یک وقت فکر نکنی حالا که تو را به بهانه سپر شدنت برای محمد، کشتند و زیر خاکت کردند، محمدت بیبرادر مانده؟ نه! دشمن خبر نداردکه من هستم! ته تغاریتان مانده.
شاید از یک گوشت و خون نباشیم؛ شاید تنها دخل و ربط ما این باشد که من را در شیرخوارگی از زیر آوار و حملات شیمیایی صدام به شهر زرده، نجات داده اید؛ اما چه کسی میتواند بگوید تنها ربط ما به هم در همین است؟
رفته بودم تا خبرخوش بدهم. بگویم امشب همان شبیست که بالاخره یحیی خدابنده دُم به تلهام داده و حالا دیگر میتوانیم نقشههایمان را برای نجات محمد یک به یک رو کنیم.
چشمان سیاهش از توی سنگ خندیده بودند، بوی خوشش برای لحظاتی با باران نمنمیکه میبارید مخلوط شده و بینیام را نوازش کرده بود.
سنگین تر توی صندلی فرو میروم و با فشار محکمتری که پر از حرص و خشم است، صندلی معلق را به حرکت در میآورم.
تخت گاز و بیتوجه به تلفنی که مدام روی داشبور ویبره میرفت تا خود خانهی عمو غیاث رانده بودم. احساس قدرت زیادی میکردم، تا حدی که رد انگشتانم روی چرم فرمان ماشین بیوفتد. حس قدرتی چموش و سرکش که در وجودم میتاخت تا هرچه زود تر به نجات محمد برسد.
نزدیکیهای خانه دویست و هفت بهرام توجهام را جلب کرد؛ اواسط خیابان خلوت و تاریک کنار زده بود، به همین خاطر بیشتر از آنچه که باید روی سرنشینانش مکث کردم. در ابتدای امر خیال کردم اشتباه میکنم؛ اما دقیق تر که شدم برای یک لحظه جا خوردم. داشت کسی را میبوسید!
در شرایط معمولی نه تنها برایم مهم نبود، بلکه هرگز نگاهم را طولانی تر نمیکردم؛ اما وضعیت کنتاکش با نوه کوچک خدابنده و اهمیت خاصی که این خانواده برایم داشتند باعث شد سرعتم را کمی پایین بیاورم.
از همان فاصله مهنوش را شناختم. پوزخند ناباوری زدم و با همان سرعت تا دم در را طی کردم.
باور کردنش آسان نبود. هزچند سخت هم نبود. اطلاعاتم درباره او و همسرش زیادی محدود بود، در همین حد که مهره کم بهاء شیطنت کرده و تمام توجه رسانه ها را به خودش جلب کرده؛ اما نامزدش متانت به خرج داده و هنوز پا پس نکشیده.
عجیب بود! خیلی عجیب. و درست روزی که با یک گلدان گل به دفترم آمد و از فاصله کممان شاکی شد، موضوع عجیب تر هم به نظر رسید. به نظرم این دختر اهل شیطنت کردن نمیآمد؛ ساده و بیشیله پیله بود. درست مثل چهار شاخه رز سفیدی که به ارمغان آورده بود.
ماشین را با همین افکار پارک کردم، ذهنم داشت از بیشرفی محضی که دیده بودم فاصله میگرفت و به اِوین برمیگشت که سر و کله دخترکی حراف و پر سر و صدا با موهای سه سانتی پیدا شد.
Wow
Perfect