۲ دیدگاه

رمان ت مثل طابو پارت 20

4.2
(13)

 

مات می‌مانم. صورتش را مثل همیشه بین کتف و گردنم جا می دهد و از همان جا با اشک هایی ریز و ضعیف می گوید:
_ مگه دوستم نداری؟ چرا می خوای بری تو خاک؟ عمو مجتبی منو دوست نداشت که رفت… ولی تو که برام اسمارتیس می آوردی…

دست هایم از نوازشش در می‌مانند. مثل کودکی که درگیر جنگ بوده، مفهوم مرگ را با گوشت و استخوانش درک کرده. اصلاً مگر چند سالش است؟ سه؟ چهار؟ چند سال؟
آرام و آهسته دست روی موهای باز و بورشم می کشم و بوی محمد را از جانش بر می دار. صدایم خش دارد اما نمی لرزد:
_ معلومه که دارم. نگاه کن بازم برات آوردم، هر چی تو این دنیا بخوای برات میارم.
بغض در گلو مشت و لگد می‌پراند و نمی‌گذارد حرف بزنم. آرام کردن این خانه طوفان زده کار من نیست؛ من خود آتش گرفته ام! دارم می سوزم. یکی باید خود من را خاموش کند تا شعله به خرمن کسی نیاندازم. من که آدم آرام کردن نیستم!
سرش را فوراً جدا می کند و می گوید:
_ پس بابامو بیار…
یکباره اتاق پر سکوت و سر در گمی می شود، حتی دایه هم دیگر هق هق نمی کند و دست از زاری می کشد.
_ میاری؟ بهش می گی شِنه باباشو می خواد؟
این حجم از هوشیار بودن برای یک دختر بچه چهار ساله عجیب است.
_ عمو مجتبی رو هم بیار… بگو قول داده بودی برام دوچرخه بخری کجا رفتی یهو؟
نبض ندارم. هیچ چیز را به جز توده ای سوزان درون سینه‌ام، احساس نمی‌کنم. نمی دانم دایه چه در صورت مات و مبهوتم می بیند که خودش را روی زمین می کشد و ماسکش را بر می دارد:
_ دخترکم… شنه… بیا مادر عموت رو اذیت نکن.
دست های شنه دور قاب صورتم محکم تر می شوند:
_ برو عمو… برو بابامو بیار… تو رو خدا برام بیارش… بگو شنه دلش باباشو می خواد…
توده سوزان درون سینه‌ام زبانه می‌کشد و تک‌تک اعضا و جوارحم را به دردی کشنده می‌کشاند.
خم می شوم و دستش را توی مشت می گیرم. چشم های روشنش از اشک و انتظار برق می زنند و دور تا دور قاب چشمانش را هاله ای سرخ رنگ گرفته. بی اختیار جلو می روم و چشمانی که بیش از اندازه به عمویش مجتبی رفته را می بوسم. عمیـق. دست روی مژه های تاب دار و خیسش می کشم و دست از خیره شدن به چشمانش نمی‌کشم:
_ میارمش… بابات رو برات میارم عمرِ عمویل.

دست از اشک ریختن می کشد. خانه برای بار دوم در بهت و ناباوری فرو می رود و دایه ضعیف و بی‌جان صدایم می کند. نگاه از نوربارانِ چشمان شِنه نمی گیرم و دست روی سرش می کشم:
_ به جون تو قسم.
هین ناباور سارا روی اعصابم می رود:
_ به روح عمو مجتبی ات.
این بار به چشمان بارانی و ناراضی دایه زل می زنم:
_ به روح آقا یوسف و محبوبه خانومت… برات برش می گردونم. حتی اگه این آخرین کار زندگی ام باشه، برش می‌گردونم.

 

نگاهشان سرگردان رویم چرخ می خورد؛ اما می دانم گویی که وحی منزل شنیده باشند به اتفاق افتادن آن ایمان دارند و این حیرت از سرِ آیه ایست که برایشان خواندم: قسم به بازگشت محمد!

توی آشپزخانه ایستاده ام. لبه های کابینت را چسبیده و سرم را روی گردن آویزان کرده وچشم هایم را بسته ام. به قدری این دو روز پر اتفاق و پر هیاهو گذشته که گویی یک هفته از آن می‌گذرد. و به جای بیست و هفت ساعت، هفت روز است که نخوابیده ام.
چشم باز می کنم و به دستمال پر لکه ای که دور تا دور استخوان کف و میان انگشتان دستم پیچ و تاب خورده زل می زنم. گره اش را باز می کنم و دستم را زیر آب سرد می گیرم. آب برای این زخم مثل نفت روی آتش است؛ اما کوچک ترین اهمیتی برایم ندارد. سه ماهی می شود که قید جانم را زده ام. صبح ها را با تصور اینکه ملک الموت بالا سرم نشسته از خواب برخواستم و شب هایش را با فکر این که فردا چطور به استقبال مرگ خواهم رفت سر کردم.
این مسیر خون می خواهد، یکی باید بمیرد. یا من یا محمد.
خون روی پوستم را می شویم و می خواهم دستمال خیس را توی سطل زباله پرت کنم که باز چشمم به اسم خال زده اش می افتد: لعیا خدابنده.
همسر مهدی خدابنده و عروس حاج یحیی خدابنده. والبته… مادر آن دخترک بی شیله پیله و یک لا قبا.
دستمال را به صورتم نزدیک می کنم و با دقت بیشتری تماشایش می کنم. باید لااقل برای ده سال پیش باشد؛ ولی با این حال حسابی ازش مراقبت شده و نو نوار به نظر می رسد.
اینکه ارزش زیادی برای صاحبش داشته را به خوبی می توان فهمید؛ اما اینکه چطور انقدر راحت بذل بخشش کرده، نه! چشمان درشت و تَرش به خاطرم می آید. وقتی مقابل خانه حاج یحیی پا روی ترمز گذاشته بودم و از اینکه دلم طاقت نیاورده بود دختر دشمنم را که با من برای شام آمده، تنها و لرزان رها کنم، از خودم عصبی بودم؛ با دلجویی گفته بود:
_ دستتون رو پشت گوش نندازین، بخیه لازم…
قفل را زدم و میان حرفش رفتم:
_ به سلامت!
لحن پرخاشگرانه ام کفری اش کرد. کیفش را روی شانه انداخت و بی خداحافظی پیاده شد و در را با شدت تمام به هم کوبید. با ابروهای بالا پریده مسیر رفتنش را دید زدم و زیر لب غریدم:
_ ماده وحشی!
خواستم استارت بزنم و راه بیوفتم که مسیر رفته را برگشت، دوباره صندلی کناری ام را اشغال کرد و طلبکارانه غرید:
_ دستمال؟!
حدس اینکه یادگار مادرش را پس بخواهد سخت نبود؛ اما اینقدر زود؟ دستمال را از کنار در ماشین برداشتم و به دستش دادم؛ اما خلاف انتظارم جایی نرفت. دستمال را به چند لا تا زد و چند تکه دستمال کاغذی درونش جای داد، در آخر آستینم را با خشونت چنگ زد و به سوی خودش کشاند. متوجه کارهای عجیبش نبودم و فقط به او که با نهایت دقت به اینکه با من برخوردی نداشته باشد، زخمم را می بست خیره بودم. در همان حال گفت:
_ مسبب خونریزیِ این جراحت من بودم و برخلاف شما من بلد نیستم زخم بزنم و بدون عذر خواهی و جبران کردن بذارم برم.
ابروهایم بالا پریدند؛ کنایه زدن را خیلی خوب بلد بود. بی اینکه نگاهی به من کند گفت:
_ یه قرص چرک خشک کن بخورین سرش رو هم باز نذارین، آلوده می شه.
گیج شدم. معادله های درون ذهنم چند مجهولی شد و به شدت در هم پیچید. اگر آن علاقه کذایی به بهرام را ندیده بودم، یا حتی اقلاً وقتی گفتم به شام دعوتم کند، آن همه بی میلی نمی کرد؛ حالا بی برو برگرد می گفتم به من علاقه‌مند شده که این طور غم خودش را از یاد برده و به من می رسد!
_ خداحافظ.
با دلخوری گفت و وقتی در جوابش فقط چهره ای عبوس و موشکاف را تحویل گرفت، دلخور تر از قبل پیاده شد و رفت.
توی همین فکر ها هستم که صدای سارا از کنارم بلند می شود:
_ دستت چی شده داداش؟
شیر آب را می بندم و به سمت ماشین لباس شویی می روم.
_ یه پودر لباس‌شویی چیزی بهم بده.
با کنجکاوی پارچه‌ی توی دستم را کنکاش می کند و وقتی می‌بیند درِماشین را باز کرده ام بالاخره نگاه دو به شکش را به صورتم می دهد:
_ من می شورم. برو خانمجون صدات می کنه.
دستمال را توی ماشین پرت می کنم و از کنارش عبور می کنم؛ با اینکه به گفته دایه دیگر تا دیر وقت بیرون نمانده؛ باز هم نمی توانم تصور اتومبیلی که او را رسانده و او در موردش دروغ بافته بود را از ذهنم خارج کنم.
دست بر سینه به درگاه در تکیه می زنم و به دایه که شنه را روی سینه اش خوابانده و همچنان با ماسک نفس می کشد زل می زنم. اشاره می کند نزدیکش بروم. تردید می کنم. این زن جادو کردن بلد است، از کرمانشاه و آقا یوسف و محبوبه خانمش می گوید و درآخر مشتم را باز شده تحویلم می‌دهد.
جلو می روم و خلاف او که روی زمین نشسته، کنار او اما روی تخت می نشینم. ضربه های پیاپی و آرامی که پشت شِنه می کوبد چشمم را می گیرد و به وقت هایی می بردم که اینطور برایم مادری می کرد.
_ این چه قولی بود که دادی؟
یک راست سر اصل مطلب رفتنش هیچ خوب نبود، این یعنی او هم نای

بازی دادنم را ندارد.
خیره به دستانش می‌گویم:
_به عملی‌ کردن قولم شک کردی دایه‌؟
ضربات را قطع می کند و به سمتم می چرخد:
_یک درصد به آتَش چشمانت شک داشتم، این‌طور می‌سوختم؟
خودش را به سمتم می‌کشد و با حالی مضطر ادامه می‌دهد:
_ داری چه می کنی یل؟! چرا هر چه می پرسم طفره می ری و چشم می دزدی؟ دانی این بار چندمه؟
دست پشت گردن دردناک می گذارم و به زمین خیره می‌مانم.
_ به من نگاه کن! می گم به من نگاه کن!
با اکراه چشم به چشمان پیرش می دوزم.
_ از وقتی برگشتی، یک بار درست و حسابی نخندیدی. شده ای مثل روح. می آیی و می روی ولی انگار اصلاً نیستی، تو چشم‌هات به جای چشم دو تا گلوله آتش می بینم که محض رضای خدا برای یک ثانیه هم خاموش نمی شوند.

دستش را روی زانویم می‌گذارد و بی توجه به شنه که حسابی در خواب فرو رفته صدایش را بالا می برد:
_ نمی تانم. از دست رفتن تو یکی را این سینه تاب نمیاره. به دایه بگو چه می کنی یلم!
گردن دردناکم را بیشتر توی پنجه هایم می فشارم. کلمات را گم کرده ام، نمی دانم چه باید بگویم تا کمی آرام بگیرد و با فهمیدنش اوضاع را پیچیده تر از قبل نکند. لب به بهانه باز می‌کنم که سارا تو آستانه در ظاهر می شود و با چیزی که می‌گوید تمام حواس دایه را به خود می‌گیرد:
_ لعیا خدابنده؟! خدابنده؟! چجوری تونستی با باعث و بانیِ بدبختیامون هم کاسه بشی؟
نگاهم به دستمال پارچه‌ای و گلدوزی شده‌ای که توی دستش تاب می‌خورد می‌افتد و خون به یک باره در رگ‌هایم می‌جوشد. پنجه ای که تا همین یک ثانیه پیش روی استخوان زانویم نشسته بود و با تمام قدرت عضلاتم را می‌فشرد، به طور ناگهانی فشارش برداشته می‌شود.
دایه با ناباوری زمزمه می‌کند:
_ لعیا؟
به ضرب سرش به جانبم می‌چرخد:
_ عیال مهدی؟ او که مرده!
به سارا زل زده ام و با خویشتن‌داری سعی می‌کنم به حلقومش توی مشتم فکر نکنم.
_ بله! خودش! زن همون تخم جنی که نشست زیر پای محمد و بردش زیر دستِ اون یحیایِ بی همه چیز!

دایه پر از بهت می‌نالد:
_تو داری چه می‌کنی یلم؟
وجودم از هم کش می‌آید و خون خونم را می‌خورد. توی فشارم، محال است حتی یک کلمه از کاری که می‌خواهم کنم بگویم؛ اما چشمان دایه توان فهمیدن هر چیزی را دارد. می‌خواهم چیزی بگویم که سارا با جیغی هیستریک فضا را متشنج تر می‌کند:
_خوبه والا! شوهر من داره تو گوشه زندون می‌پوسه و هر روز یه قدم به سمت جوخه دار می‌ره، این بی‌چشم و رو نون و نمک محمد براش کم بوده داره از مال اون یحیی بی شرف می‌خوره؛ شما هنوز قربون صدقه‌اش می‌ری؟
شنه از خواب می‌پرد و با وحشت سر از سینه دایه می‌کند. زیر گریه می‌زند و در حالی که چشمانش را می‌مالد به دایه می‌چسبد. بیش از این تاب نمی‌آورم. تا اینجا هم بیشتر از کوپنم تحمل کرده‌ام. می‌ایستم و به او که این مهلکه را راه انداخته نزدیک می‌شوم.
دایه میان گریه های شنه صدایم می‌زند و می‌ترسد حرمت ها را زیر پا بگذارم و بلایی سر عروس محمدش بیاورم. هرچند که دلم می‌خواهد گردن این زن را آن‌قدر بفشارم که جانش در برود!

با نزدیک شدنم قدمی عقب می‌رود و از در اتاق بیرون می‌زند، توی صورتم چیزی را می‌بیند که یک‌باره دست از فتنه‌گری می‌کشد و با لحنی که زمین تا آسمان تغییر کرده می‌گوید:
_ تو با این آدما چیکار داری امیریل؟
دایه که حالا از جا برخاسته و نگران توی درگاه در ایستاده زمزمه می‌کند:
_امیریل…
به دستمال خیس توی دستش نگاه گذرایی می‌اندازم و درحالی که مشتم را می‌فشرم تا بر اعصابم مسلط شوم، به چشم های ریز و آب زیرکاهش زل می‌زنم:
_من کی به تو حساب پس دادم که حالا هوا برت داشته، عروس بزرگه؟
شنه برای یک ثانیه هم خاموش نمی‌ماند؛ سارا می‌خواهد چیزی بگوید که صاف توی حرفش می‌روم:
_اینکه می‌شد بیای و مثل آدم از خودم بپرسی ولی نکردی، هیچ. اینکه پیش خودت حساب کردی با این سلیطه بازی ها می‌تونی منو از این خونه دَک کنی هم، هیچی.
نزدیک تر می‌روم و دایه باز می‌هراسد:
_امیریل، جان محمد!
عضلات صورتم بیش از پیش در هم فرو می‌روند. دایه مرا چه جور آدمی شناخته؟
_ولی اینکه چی‌تو کله‌اته که دو ماهه ملاقات محمد نرفتی و اینجوری پشتش سینه می‌زنی رو بالاخره می‌فهمم.
پلک نمی‌زنم، پلک نمی‌زند. چشمانش وق زده و نفسش بریده. باور نمی‌کند تا این حد آمار ریز کارهایش را داشته باشم.
دستمال را از بین پنجه‌های شل شده‌اش می‌کشم و تکرار می‌کنم:
_بالاخره می‌فهمم.
کتم را برمی‌دارم و خانه دایه را با وجود هق‌هق های شنه تنها می‌گذارم. این خانه جای ماندن نبود.

پناه:

بسته‌های امدادی را می‌شمارم و ارقامش را روی کاغذ یادداشت می‌کنم؛ اوضاع کار امشب بهتر است. با وجود اینکه امروز هم برای کارهای کارآموزی به دادسرا رفته‌ بودم و هم به شرکت و کارهای آق‌بابا رسیده بودم، باز احساس خستگی نمی‌کنم.
کمک. همین واژه سه حرفی و کوتاه به قدری قدرت دارد که می‌تواند یک دنیا را سر پا نگه ‌دارد؛ چه رسد به پناه سر تا پا شور و حال. عامه مردم خیال می‌کنند امداد رساندن و کمک کردن یک لطف بزرگ است که از طرف شخصی به دیگری می‌رسد؛ اما فقط کسی که طعم کمک کردن زیر دندانش رفته باشد است که می‌داند این‌طور نیست. وقتی به کسی کمک می‌کنی تا در بقای حیاتش موفق باشد، سر مست می‌شوی. معنای زندگی‌ات را پیدا می‌کنی و احساس ارزشمند بودن می‌کنی. از من اگر بپرسی، می‌گویم شخصی که کمک می‌کند غالبانه تمام منافع را به چنگ می‌گیرد و کسی که کمک می‌گیرد، کمتر منفعتی به دست می‌آورد.
توی کوچه‌های تنگ و باریک محله‌ای ناسالم ایستاده‌ام و به هیاهو و انرژی همکارانم خیره‌ مانده‌ام. شیرین که سرپرست تیم است، پر انرژی‌تر از همه بسته‌ها را به صف می‌کشد و به دست اعضای تیم می‌دهد تا بین خانه‌ها توزیع کنند.
نگاهم را از او که سخت مشغول کار است و در جدی ترین حالت زندگی‌اش به سر می‌برد، جدا می‌کنم و به دنبال محمدطاها می‌گردم. او هم با اینکه عضو فعال نبود، همیشه در این‌جور مواقع به کمکمان می‌آمد. هنوز او را نیافته‌ام که تلفنم زنگ می‌خورد.
به عکس بهرام که روی اسکرین گوشی چشمک می‌زند، گنگ خیره می‌مانم. ساعت حوالی هفت شب است و او… چه قدر از آخرین تماسش می‌گذشت؟ دستم روی آیکون سبز می‌لغزد؛ اما در آخرین لحظه با تصیمی آنی، روی قسمت قرمز رنگ صفحه دست می‌کشم و گوشی را توی جیبم پرت می‌کنم.
اخم هایم در هم و فشارم آهسته‌آهسته بالا می‌رود.
گیج شده‌ام. کارم را فراموش کرده‌ام. دوباره گوشی را از جیبم بیرون می‌کشم و به تماسش خیره‌ می‌شوم. با وجود چند شب پیش که مهنوش را توی آغوشش مست و بی‌پروا می‌چلاند، چطور جرات می‌کند که باز هم با من تماس بگیرد؟
دوباره گوشی توی دستم می‌لرزد و باز تصویر جدی بهرام روی صفحه چشمک می‌زند. این بار بدون تعلل آیکون رد تماس را می‌فشارم و تصویر را از مقابل چشمم محو می‌کنم.
این آدم به من خیانت می‌کرد و از اینکه به کسی چیزی نمی‌گویم نهایتِ سوء‌استفاده را می‌بُرد؛ اما باز دست از سرم برنمی‌دارد! ولله که نوبر است!
صدای سهیل از جا می‌پراندم:
_خسته نباشین. خیلی زحمت می‌کشینا؟
گیج و گنگ نگاهش می‌کنم و سری به مفهوم تشکر تکان می‌دهم.
هم خر را می‌خواست هم خرما دا؟ من را چه فرض کرده که هنوز دست از سرم برنمی‌دارد؟ سهیل باز چانه گرمی می‌کند:
_ رنگ و روتون پریده، شما بشینین باقی رو من می‌کنم.
زیر لب تشکری می‌کنم و لبه در عقب وانتی که وسایل درونش است، می‌نشینم. سخت ترین هیجانات و اتفاق ها هم نمی‌تواند این‌طور من را از پای بیاندازد که بهرام با اشاره ای می‌تواند!

_می‌خواین بگم یه لیوان آب بیارن؟

چشمانم به سمتش سُر می‌خورد، از روی قد متوسطش می‌گذرد و روی موهای پرش جا خوش می‌کند. این مرد چه چیز من ویران را می‌خواست که از وقتی فهمیده نامزدی‌مان به هم خورده دوباره پا به جفت برگشته؟
_نه ممنون. شما فقط به بچه‌ها کمک کنین تا زود تر اقلام پخش بشه، نمی‌تونیم زیاد بمونیم.

گوشی که برای بار سوم توی دستم می‌لرزد و باز بهرام روی گوشی تصویر می‌شود، اختیار از کف می‌دهم و آیکون سبز را می‌فشرم:
_معنی ریجکت شدن و نمی‌فهمی نه؟ باشه بهت یاد می‌دم، یعنی: مشترک مورد نظر حالش از صدات به هم می‌خوره! دیگه زنگ نزن! ممکنه بزنه زیر این همه سال احترامی که برات قائل بود و چیزایی بارت کنه که تا مدت ها باورت نشه ازش شنیدی!

سهیل پر از بهت و حیرت به سمتم چرخیده و تماشایم می‌کند؛ اما واقعا الان نمی‌توانم مدارای هیچ کس را کنم. مغزم تب کرده و بوم بوم خودش را به جمجمه ام می کوبد. صدای هوا و گاز موتوری هایی که از کنارش می گذرند را به خوبی می شنوم اما حرفی نمی زند. آرام تر، بی نوا تر و زار تر از هر زمانی زمزمه می کنم:
_ بهم زنگ نزن… دنبالم نیا… بهم نگو “اونجوری که فکر می کنی نیست!” من دیگه حتی توان فکر کردن به تو رو ندارم.

باز هم حرفی نمی زند. گویی قصد جانم را کرده که به این سکوت کذایی ادامه می دهد. تاب نمی آورم، می خواهم گوشی را از وجودم دور کنم و با فشردن آیکون قرمز به این مرگ تدریجی پایان بدهم که بالاخره دست از سکوت می کشد:
_ پناه…
پلک روی هم می گذارم و اشک را از سرچشمه پس می زنم:
_مـُرد. واسه تو فقط یه قبر ازش مونده. قبری که با بی رحمی ازش سوءاستفاده کنی. به بقیه نشون بدی و اشتباهاتت رو گردن مرده‌ی پناه بندازی.
نگاه خیره سهیل آزارم می‌دهد، بلند می‌شوم و از او فاصله می‌گیرم.
_ پناهِ توی گور که شکایتی نداره. بی‌خیال من و محرمیتی که بینمونه داره زندگی‌شو می‌کنه و آخم نگفته… که اگه شکایتی داشت لااقل واسه یه بار صاف از خودم می‌پرسید چی شده؟ چی شده که انقدر لجن شدی و پناه رو عذاب می‌دی؟
چشم می بندم و می نالم:
_ نه نداره. شکایتی نداره. این روزا پناه فقط و فقط غرور داره؛ غروری که نمی ذاره کسی با دلایل مسخره، روشنیِ حقیقت رو براش بپوشونه و احمق فرضش کنه.
سکوت می کند. گویی از پاسخِ محکم و بی تعللم جا خورده. بعد از مکثی نسبتاً طولانی، آهسته تر از قبل می گوید:
_ مجبورم.
چشم هایم با ضربتی باز می شود و مادیان وحشی ای درون سینه ام می دود. اجبار؟ برای یک ثانیه آب خنکی را پای ریشه خشکیده غرورم حس می کنم؛ اما با کلمات بعدی دم و باز دمم راهشان را گم می کنند:
_ می دونی غلط کردن یعنی چی؟ یه غلط اضافه کردم و باید تا ته اش پاش وایسم.

حس می کنم شش هایم دارند بزرگ و بزرگ تر می شوند و همین حالاهاست که منفجر شوند. سکوت نکرده ام، بلکه رسماً خفه شده ام.
_ نمی خواستم همچین بشه، فکر نمی کردم کار به اینجا بکشه ولی شد. شد و من نتونستم کاری کنم.
حالش بد است؛ مدام کلمات را گم می‌کند و تند و بی ربط به هم می چسباندشان. چه شده که حالا و با این حال و روز تماس گرفته تا بگوید؟!
_ نشد جلوشو بگیرم… پناه؟ باور کن که من می خواستم ولی نشد.
دهانم خشک شده و زبانم مثل تکه ای چوب به سقف دهانم چسبیده. از میان دندان هایی که دارد چفت هم می شود می‌نالم:
_ تو چیکار کردی؟
بغض دارد و صدایش مثل امواج دریایی طوفانی مدام متلاطم می‌شود:
_ دست ما نبود… یه دفعه شد… من نمی خواستم به اون رابطه ی نصفه و نیمه و بی هدف ادامه بدم. از وقتی همه گفتن باید من و تو با هم باشیم، خواستم فقط تو، تو زندگی ام بمونی؛ ولی نشد… نتونستم… مهنوشم کوتاه نیومد.

نفس کشیدن را از یاد برده‌ام. صدای او را می‌شنوم و در تایکی مقابلم تصویرِ مکالماتی را می بینم که توی گوشی لعنتی اش دیده بودم. همان قربان صدقه رفتن ها، همان الفاظ رکیک… و او تیر خلاص را درست وسط پیشانی ام شلیک می کند:
_ مهنوش نمی تونست که کوتاه بیاد…
جهان به رویم تیره و تار می شود. این دو نفر با من چه کردند؟
_ من نتونستم گندی که زدم رو جمع کنم. من به خاطر آبروی آق بابات و مهنوش مجبورم وایستم تا ته اش؛ ولی… تو دیگه چرا نامروت؟

فریاد می‌کشد و زمین تند تر از حد معمول می‌چرخد؛ از کی تا حالا بدهکارها هوار می‌زنند؟
_ تو چطور می تونی انقد راحت پس بکشی؟ چطور می تونی وقتی هنوز محرم منی‌، اون رفیق طاها رو بفرستی جلو تا با حاج یحیی واسه وصلت صحبت کنه؟ مگه اسم من و تو هنوز چفت هم نیست بی‌معرفت؟

دست به دیوار می گیرم تا سقوط نکنم. امشب مرگ من حتمی‌ست. امشب شک کردن به تمام اصول و قواعد دنیا جایز است. سهیل چه کرده؟ بهرام چه کرده؟
_ تو چیکار کردی بهرام؟
وقتی که این جمله کوتاه را می‌پرسیدم، نفس های آخرم را می‌کشیدم. به حدی که شک دارم نوای مرگ آلودم را شنیده باشد. عصبی فریاد می‌کشد:
_ انتظار داری چی رو توضیح بدم؟ لحظه به لحظه اش‌رو؟ یا اینکه چی شد که پاش به تختم واشد؟ لعنت بهت من چی…

دیگر صدای منحوسش را نمی شنوم. هیچ چیز نمی شنوم. سست می شوم و همان کنار دیوار سقوط می کنم. مرگ من امشب حتمی‌ست.

* * *

بیدارم. صدا ها را می شنوم. حتی نور مهتابی که بالا سرم روشن است هم می تواند اعصاب پلک های حساس شده ام را تحریک کند؛ دقایقی می شود که در این احوال شناورم؛ اما سنگینی پلک هایم ملتمسانه می خواهند بسته نگاهشان دارم. صدای شیرین را از میان پچ پچ هایی که بالا سرم می شود تشخیص می دهم:
_ آخه اینجوری که باعث دردسر می شیم.
صدای زنی دیگر کنار گوشم می پیچد:
_ نه جانم. این چه حرفیه؛ شما گردن ما حق دارین. اگه کلبه درویشی

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 13

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان ارباب_سالار

خلاصه: داستانه یه دختره دختری که همیشه تنها بوده مثل رمانای دیگه دختره قصه سوگولی نیست ناز پرورده نیست با داشتن پدر هیچ وقت…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
صبا
4 سال قبل

چقدر این رمان قشنگه
دستتون دردنکنه

ناشناس
4 سال قبل

خیلی عالیه
بالاخره یه رمان خوب گذاشتید 🙂

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x