او را در خود جای میداد. این آدم امشب، اینجا، همراه سولماز چه میکند؟
خانه پر از سر و صدا و هیاهو است. درست مثل هر پنج شنبه. کاپشن و شالمان را روی چوبلباسی مقابل در آویزان میکنیم و وارد میشویم. عزیز جان زود تر از همه متوجهمان میشود و به پایمان برمیخیزد و به تبعیت از او همه این کار را میکنند.
بعد از سلام و احوال پرسی با جناب تابانِ مرموز، به سمتم میآید و آغوش به رویم میگشاید و میبوسدم:
_ خسته نباشی مادر، چقدر این خونه بدون تو سوت و کور بود!
بازویش را میبوسم و با دیگران احوال پرسی میکنم؛ همه هستند. حتی ملیحه خانم مادر بهرام هم که کمتر به ما سر میزد، با چشم غره غرّایی حضورش را اعلام میکند. جای خالی بهرام و مهنوش آزارم میدهد.
_یارا کجاست؟
عزیز که مشغول بوسیدن سولماز است، سر بلند میکند و میگوید:
_نمیدونم والا. تا همین چند دقیقه پیش دور و بر عمه ماهیاش تو آشپزخونه میگشت.
سری تکان میدهم و میخواهم به سویش پرواز کنم که امیریل رو به سولماز میگوید:
_تا یه جا که بتونم دستامو بشورم راهنماییم کن.
نگاه خیره و سنگینش هر دختری را به تقلا میاندازد، چه رسد به سولمازی که مدت مدیدیست، چشم هایش برای این آقایهوش قلب تراوش میکند.
لبخند بیجان دیگری میزنم وفکرمیکنم چقدر به هم میآیند! مسیرم را به سمت آشپزخانه کج میکنم و در همان حال گوشیام را از جیبم بیرون میکشم و تند تایپ میکنم:
_ برای شروعِ دوستیِ مشروطمون باید بگم: سولماز الان میره تا براتون حوله بیاره و بعد منتظرتون وایمیسته؛ اما شما بهش بگین بره و لباساشو در بیاره چون خسته به نظر میرسه.
شکلک شیطانیای کنار جمله میچسبانم و برای امیریل میفرستم. وارد آشپزخانه که میشوم عمه ماهی را سخت مشغول مییابم. سلام و احوال پرسی میکنم و سراغ یارا را میگیرم، اظهار بیاطلاعیاش دلواپسم میکند. با هراس پرده را کنار میکشم و وقتی او را کنار استخر نمیبینم، بازدمِ محبوسم را آزاد میکنم. کجا رفته این جان و روان؟
شیرین هم وارد آشپزخانه میشود و رو به عمه سلام و احوال پرسی میکند.
_یارا رو ندیدی؟
شیرین که مشغول ناخونک زدن به سیبزمینی های درون ماهیتابه است یک قطعهاش را به سمتم پرت میکند و میگوید:
_نه نبود، اینو بخور تا…
عمه با کفگیر پشت دست شیرین میکوبد و پر غیظ میگوید:
_شما هنوز دست از این دَله بازیاتون برنداشتین؟
رو به من پشت چشم نازک میکند:
_توام به جای حرفای صد من یه غاز برو یه دستی به سر و گوشت بکش، یه لباس خوب بپوش، بیا پیش مادر شوهرت بشین. بسه دیگه هرچی ناز و ادا کردی؛ از عصری که اومده داره یک بند داره به عزیز جون تیکه میندازه.
شیرین پشت دستش را میمالد و با غیظ میگوید:
_غلط کرده! زنیکه فیس و افادهای هیچ خبر داره شازده پسرش الان کجاست؟
قلبم تند میزند. بیم اینکه ادامه دهد و همه چیز را روی داریه بریزد، فشار خونم را بالا میبرد. عمه با بهت میگوید:
_تا همین چند دقیقه پیش تو سالن داشت سر به سر مهنوش میذاشت، انگار مهی قهر کرده. چی شده مگه؟
ریتم تنفسم از هم میپاشد. به راستی چرا نمیروم و دستشان را رو نمیکنم؟ چیزی از درون خودم مانع میشد. چیزی که میترسید دیگران بو ببرند و با ترحم نگاهم کنند…
_من این بچه رو به عزیز میسپرم که با خیال راحت میرم بیرون، ولی هربار که میام اثری از آثارش نیست.
زیر لب میگویم و مسیر بحث را عوض میکنم؛ اما حدسی که عمه با بیخیالی میزند مثل صاعقه بر عقلم رکب میزند:
_دور و بر نصیر میگشت، خیالت راحت باشه.
حس میکنم معلقم:
_مگه… عمو نصیرم اومده؟
جریان خونم از حرکت میایستد:
_خیلی عجیبه؟ ناسلامتی شوهرمهها؟
نمیمانم تا ادامه حرفش را بشنوم، میدوم و از پله هایی که منتهی به اتاق یارا میشود بالا میروم؛ صدایش میزنم، بی امان:
_یارا؟ یارا؟
پاهایم روی پله ها کوبیده میشود و پشت سرش صدای قدم های شتاب زده شیرین است که دنبالم میآیند.
در اتاق ها را یک به یک باز میکنم. چشمانم سیاهی میروند. نیست. در هیچکدام از اتاقهای این خراب شده نیست. توجهای به اتاق آق بابا که دور از ماست ندارم، درب اتاق خودم را که باز میکنم در جا خشک میشوم.
زمان میایستد. زمین از جا جم نمیخورد! همه چیز ایستاده و فقط صدای خفه هین کشیدن شیرین است که در این وانفسا شنیده میشود.
پناه را میبینم. در هشت سالگی.
یارا با دیدنم جیغ میکشد و خودش را از روی پاهای نجسِ مرد که روی تختم نشسته، پرت میکند و به سمتم میآید؛ اما من به جای او فقط پناه را میبینم.
در دوازده سالگی… که با بهانه و بیبهانه از زیر دست مردی که میگفتند خیلی به بچهها علاقه دارد، فرار میکند.
دست های یارا دور کمرم میپیچد و چشمهای من به دور آن زالو چنبره میزند، درست مثل ماری که قصد خفه کردن طعمهاش را دارد.
مچهای یارا را میچسبم و او را پرخشونت از خودم جدا میکنم. توی چهره چهل و هفت کروموزومی و دوست داشتنیاش شادی و رنج هر دو با هم موج میزنند. قد کوتاه و رشد نیافتهاش به زور تا زیر سینهام میرسد.
کنار پاهایش زانو میزنم و میغرم:
_داشت چیکارت میکرد؟!
فریادم را تاب نمیآورد و بغض میکند:
_آجی…
مچهایش را پر شدت تکان میدهم و مثل خودش بغض کرده میغرم:
_میگم داشت چیکارت میکرد یارا؟
شیرین دست روی شانهام میگذارد و اخطارمیدهد:
_پناه…
توجهای نمیکنم. نمیتوانم که بکنم! دختری چهارده ساله دارد جایی درون من از درد جیغ میکشد و دستی روی دهانش باعث شده خفهخون مرگ بگیرد و او میخواهد با تمام وجود عربده بکشد.
_جوابمو نمیدی نه؟ باشه! خودم میفهمم چی شده…
دو طرف شلوارش را میچسبم و مثل دیوانه ها میخواهم پایین بکشم. یارا جیغ میزند و اشکش سرازیر میشود:
_آجی… آجی… نکن… نکن.
تصاویر واضح میشوند، مردی چهل چند ساله خودش را از پشت به من چسبانده بود و سعی داشت از بدنِ نارس و خامم کام بگیرد، پر احتیاط… بیپروا…
شیرین پنجه میکشد و این بار او مچهای من را اسیر دستان خودش میکند. تقلا میکنم. فایده ندارد. سفت چسبیده و پا به جفت ایستاده تا مانعم شود. نصیر به حرف میآید:
_چته دختر؟ مگه میخوام اون داداش عقب افتادهات رو بخورم که همچی میکنی؟
مچهای یارا را رها میکنم، خودم را روی زمین میکشم و به سمت او خیز برمیدارم. به سمت مرد پنجاه و چند سالهای که تا همین دیروز علاوه بر نفرت از او میترسیدم یورش میبرم، و ترس؟ ترس در این لحظه برای من خندهدار است.
یقهاش را چنگ میزنم و هیکل چاق و سنگینش را به سمت خودم میکشم:
_هــی!
ملالت و بیقراری در چهرهاش سوسو میزند؛ اما عقب نمیکشد:
_نه! خوشم اومد پر دل و جرات شدی!
دندانهایم روی هم ساییده میشوند. بی محابا مشتم را بالا میآورم، با تمام توان بین جناغ سینهاش میکوبم و بیپروا، بیتوجه به مهمانی، بیخیال آبروی آقبابا و عزیز جان با تمام حنجرهام فریاد میزنم:
_ میکشمت! زندهات نمیذارم بیشرف!
ساعدم را میچسبد تا متوقفم کند، اما وحشیانهتر به سینهاش میکوبم و جیغ میکشم:
_آشغال بی شرف! فکر کردی بچه مریضه، بی پدر و مادره، تنها گیرش آوردی تا به بقیه نشون بدی چقدر بچهها رو دوست داری؟
صدای هقهق یارا میان کوبش قدم هایی که روی پلهها میدوند، گوشم را پر کرده؛ اما تمام تمرکز هر دو چشمم فقط و فقط روی چشمهای متعفن اوست.
نگاهش روی در باز اتاق میماسد و تلواسه و نگرانی جایجایِ چشمانش را پر میکند. آهسته میگوید:
_آرومتر! دیوونه شدی صدات رو میشنون!
نمیشنوم، هیچ صدایی را نمیشنوم. از بس که دخترک چهارده سالهی درون مغزم بلند بلند ناله میکند.
_میشنون؟ توی هرزه از دیگرون ترسیدی؟ جهنمت جلو روت وایساده پیرسگ! وای به حالت! گوشت با منه پیرمرد لجن؟ وای به حالت اگه بلایی سر این بچه اومده باشه!
عمه ماهی ناباورانه از پشت سر میگوید:
_اینجا چه خبره؟
بر میگردم. یقه پیرمرد لجن را ول میکنم و به سمت در میچرخم. عزیز جان که تازه به مهلکه رسیده، راه را از بین ملیحه خانم و مامان فاطیما باز میکند و جلو میآید. این بار به سمت او خیز بر میدارم:
_این بچه، دست شما امانت بود عزیز!
دیوانه شدهام، قصد محشر به راه انداختن دارم.
بازوی یارای گریان را میچسبم و از زیر دست شیرین آزادش میکنم و باز جیغ میکشم:
_اگه منِ خاک بر سر پامو از درِ این خونه بیرون میذارم، اگه این بچه رو به خودم قفل و زنجیر نمیکنم و اینور و اونور نمیکشونم، واسه خاطر اینه که دست شما امانت دادمش!
عزیزجان بهتزده نزدیک میآید تا چیزی بگوید؛ اما در حینی که داد و قال میکردم، بهرام که نمیدانم از کجا سر و کلهاش پیدا شده، پا پیش گذاشته و مثل همیشه حامیانه بازوی دیگر یارا را چسبیده.
میخواهد از من جدایش کند که فرصت نمیدهم: نه به عزیز تا حرفی بزند، و نه به او تا کاری کند. انگشت سبابهام را به سمتش میگیرم و با نفرت توی صورتش میغرم:
_دست به برادر من نزن!
تکه جانی که خارج از بدنم نفس میکشد را میکشم و پشت سرم پنهانش میکنم.
عمه به سمت شویش میرود و بغض کرده رو به من تشر میزند:
_ بس کن دیگه پناه! شورشو درآوردی! هرچی لیلی به لالات میذارن و باهات راه میان بیشتر یاغی میشی. اون از طرز حرف زدنت با شوهرت، این از آتیشی که تو دومن من انداختی، همه آق بابا نیستن که دل به دل کارات بدن، جوری تو دهنت میکوبم که دیگه نتونی حرف بزنی.
برادرم را پشت سرم محکم میچسبم و این بار رو به او میغرم:
_هی! کی رو از تو دهنی میترسونین؟ منی که از وقتی این بچه رو بغل گرفتم قید جونمو براش زدم؟
نصیر میخواهد چیزی بگوید که باز فریاد میزنم:
_خوب تو گوش اون شوهر آشغالت فرو کن عمه! یه بار دیگه سایهاش به سایه یارا بخوره،
نزدیکش بشه، راهش به راهش بخوره، خودم…
تو دهنی محکمی که به صورتم خورد، لالم کرد. دست به دهان چسبیده، تلوتلو میخورم و به کمد دیواری اتاقم برخورد میکنم.
امیریل:
به صورت مشوش سولماز زل میزنم و با خیالی آسوده از محتوای فنجان چای مینوشم. نقشهای که کشیدهام رد خور ندارد؛ این بار حاج یحیی توی تورم افتاده و این مار خوش خط و خال هم تا به خودش بیاید و بخواهد از آن هوش کذاییاش استفاده کند، من کارم را کردهام و مدارکم را جمع کردهام. صدای کمرنگ فریادی توی سرتاسر خانه میپیچد و حواس دخترک آشفته مقابلم را کاملا متوجه خود میکند.
فنجان را روی بشقاب زیرش میگذارم و با طمانینه میگویم:
_اگه دلت بالاست تعارف نکن، پاشو توام برو شاید به کمکت احتیاج باشه.
لبخند کم جانی میزند و میگوید:
_نه همینجوری خوبه.
با همان فریاد های اول و دوم، همسر حاج یحیی و عروس و نوه کوچکش سراسیمه به بالا رفته بودند و پشت سرشان همه رفتند و حالا فقط ما مانده بودیم با یک سینی پر از چای دست نخورده.
زنگ آیفون او را از جا میپراند، با یک عذر خواهی میرود و چند دقیقه بعد صدای رسول از مقابل در شنیده میشود:
_چه خبر شده؟
_نمیدونم. هرچی هست چیز مهمیه، باورتون میشه این داد و قال ها از پناه باشه؟!
رسول یا حسینی میگوید و بیاینکه داخل پذیرایی بیاید از پلهها بالا میرود.
سولماز هم در حالی که پسر جوانی را به داخل هدایت میکند میگوید:
_معرفی میکنم: پسر داییام امیرحسین. این آقا هم جناب تابان هستند، از مغزهای متفکر و پر دنیای اقتصاد. و البته شریک جدید ما.
امیرحسین با لبخندی دوستانه دست به سمتم دراز میکند، دستش را میگیرم و به چهره ریز نقشش خیره میشوم: امیرحسین خدابنده، نوه برادرِ حاج یحیی، دانشجوی مکانیک و آقازاده ای که بیخیال کار و بار ترجیح داده وقتش را با خوشگذرانی پر کند.
این تمام اطلاعاتی است که از او به من داده اند. سری میجنابنم و به مبل خالی کناری ام اشاره میکنم تا بنشیند.
شروع میکند به حرف زدن و من به نقشه بی عیب و نقصی که کشیدهام فکر میکنم به اینکه این بار به طور ویژهای از جاذبههای مردانهام استفاده کردهام، یک راست به سراغِ مارِ سیاسِ خدابنده رفتهام و محال است نقشهام رو دست بخورد.
توی همین فکرهایم و پسرک مشغول گفتگوست که صدای فریادی واضح و بلند، تمام خانه را به سکوتی حیرت انگیز میکشاند:
_خوب تو گوش اون شوهر آشغالت فرو کن عمه! یه بار دیگه سایهاش به سایه یارا بخوره، نزدیکش بشه، راهش به راهش بخوره، خودم…
و به یکباره تنها صدای زنده هم خفه میشود. سولماز هین بلندی میکشد و این بار بیتوجه به تمام مدتی که محض آبرو داری، جوری وانمود میکرد که مشکل حادی اتفاق نیوفتاده، به سمت پلهها میدود. هول و سراسیمه. به دنبالش امیرحسین هم راهی میشود.
چیزی که شنیدهام باعث شده برای اولین بار در طول روز، از فکرِ بینظیرِ برنامهام بیرون بیایم و سعی کنم معنای جملهاش را حلاجی کنم. جملهاش توی گلوگاه مغزم گیر کرده، هضم نمیشود، پایین نمیرود. یعنی…
بیاختیار بلند میشوم و من هم از پلههایی که منتهی به منشاء این بلوا میشد، بالا میروم. از روی پله ها، از میان نرده های فلزی، اتاقی که مقابلش جمع شدهاند را میبینم. صاحب این جنجال را هم همینطور. به جایی تکیه داده و با یکی از دستانش دهانش را چسبیده و پیرمردی سپید موی مقابلش قد علم کرده.
همه سکوت کردهاند، هیچکس دم نمیزند. حتی رسولی که با آن شتاب آمده بود هم گوشهای ایستاده و به قیامتی که دخترک به پا کرده، خیره است.
سولماز راه را از ما بین مادر و خواهرش باز میکند و به کمک پناه میشتابد. بازویش را در دست میگیرد و رو به پیر مرد مینالد:
_چیکار کردی آقبابا پناه رو…
صدای پر حرص اما کنترل شده پیرمرد سولماز را هم به خاموشی وا میدارد:
_صدای کسی رو نشنوم!
پناه دست از صورتش برمیدارد و تازه میتوانم شیار باریک خونی که از کنار لبش جاریست را ببینم.
بیهوا کسی از درونم برمیخیزد و قیام میکند. نزدیک تر که میرود، فکم قفل میشود و دستم مشت.
_تف! تف به شرف اون کسی که نفهمید بال و پر دادن به تویی که هنوز معنی حرمت رو نفهمیدی اشتباست.
اشک روی صورت پناه شره میکند و زنی که عمه ماهی خطاب میشد، مینالد:
_بُهتونه آقا بابا، بهتون به شوهرم میبنده.
پناه عاصی و بیزار میغرد:
_بهتانه و شوهرت تو اتاق من، تک و تنها با یارا وقت میگذرونه؟
چیزی که میشنوم باور کردنینیست.
_بهتانه و شوهرت تندتند مهربونیاش واسه یکی از بچهها قلنبه میشه؟
فریاد حاج یحیی باز هم صدای باقی را خفه میکند:
_تو دیدی؟!
هنوز از حیرت واقعیتی که پناه گفته بود بیرون نیامدهام که با این بیلطفی عملاً خشک میمانم.
_بابا…
_بابا بی بابا! پرسیدم تو چی دیدی؟
بغض دارد، غلیظ.
_ روی پاش نشسته بود… تو خلوت… تو… بابا این پیرمرد لجن این کار رو کرده!
دست پیرمرد بالا میرود تا برای بار دوم توی صورت پناه فرود بیاید؛ توی صورت دختری که زنی هزار پشت غریبه میگفت
《فرشته است》، دختری که گفته بود《اگر زخمی بزنم بدون عذرخواهی و جبران جایی نمیرم》، توی صورتِ دختری که تنها نقطه روشن در زندگی اوست.
میخواهد بکوبد که همسرش مداخله میکند:
_تو صورت امانت مهدی میزنی؟!
صدای پیر و فرتوت پیرزن حاج یحیی را متوقف میکند. دستش را عقب میکشد و پر از حرص رو به همسرش میغرد:
_واسه خاطر چیزی که ندیده، با آبروی خونه من بازی کرده؛ همین! همین امانت مهدیات!
رسول که تا حالا آرام گوشهای ایستاده بود، قدمی پیش میگذارد و میگوید:
_آروم باش حاجی، عقلی نکرده، داد و قال کرده، بیراه رفته، درست. شما آروم باش.
و رو به پناه میگوید:
_توام تمومش کن دایی، این حرفا واسه ما خیلی سنگینه. خدا رو شکر که همه آشنان، اگه خدایی نکرده یه کلوم از حرفای امشب به بیرون درز کنه رسانهها آبرو واسمون نمیذارن.
پناه با صدایی دو رگه میگوید:
_اگه این آدمو از زندگی یارا دور نکنین، همین الان میرم و از دستش شکایت میکنم.
لبخند میزنم. به جسارت و حق طلبیاش. به این همه کوه بودنش برای آن نیم وجبی که خوب پشت مهره کم استفادهی من پنهان شده.
کسی را نمیبینم؛ اما صدایی از پستوی اتاق شنیده میشود:
_لااله الا الله! حاجی این دخترت به کل مغزش تاب برداشته. برو شکایت کن! منم شکایت میکنم. افترا میزنی با آبروی مردم بازی میکنی باید بتونی ثابتشم کنی..
عالیه
ممنون
:-*
پارت بعدی چرا نیس؟؟؟🤨🤨
پارت جدید ؟؟؟؟