۵ دیدگاه

رمان ت مثل طابو پارت 33

4
(11)

 

یَل

هوا رو به تاریکی رفته و باران به تندی می بارد؛ اما این مسئله ذره ای برای او حائز اهمیت نیست. بالای سر برادرش که می‌رسد خم می‌شود و تصویر روی مزار را می‌بوسد. چیزی روی سینه‌اش افتاده و سنگینی می‌کند اما این بار این سنگینی، ناشی از غم مرگ مجتبی نیست؛ بلکه از وجود خودش تراوش می‌کند. پیشانی به پیشانی تصویر می‌چسباند و چشم می‌بندد. کف دستش را روی سنگ می‌کشد و توی سکوت بو می‌کشد. آنقدر بو می‌کشد تا مویرگ های شامه اش رایحه شیرین و گرمی را که دارد توی عقلش حک می‌شود، فراموش کنند.
مزار سرد و خیس را بیشتر به تن می‌فشارد و زمزمه می‌کند:
_ آخ که چقد دلم می خواد یه بار دیگه دوتاتون رو بغل کنم داداش… یادت میاد؟ از همون کوچیکی ها عادت داشتم دست بندازم گردن جفتتون و سرم رو بذارم بین سراتون.
بغض توی گلویش می‌لغزد.
_ هرچی بزرگ شدم کمتر این کارو کردم. من احمق! آخ من احمق! اگه می‌دونستم انقدر حسرتش می‌سوزوندم تمام اون پونزده سال رو از سر و کولتون آویزون می‌شدم…
آه می‌کشد:
_آخرین بار کی یه دل سیر بغلت کردم داداش؟
کمی سکوت می کند و باز می گوید:
_ دم رفتنم بود. پونزده سالم بود. بچه بودم. خام بودم.دیگه مثل هفت هشت سالگی‌هام بیست و چهاری از سر و کولتون آویزون نمی‌شدم؛ عارم می اومد ببینین و پی ببرین یلتون هنوز همون پسر بچه تخس هشت ساله اس! ولی محمد که با یه لیست بلند بالا، به بهونه خریدن کم و کسری های یلش، افتاد تو خیابونای تهرون و بغضش رو با سیگارخفه کرد، وقتی برگشت و بسته‌ها رو دستم داد، دیگه نتونستم وایسم… توام فهمیده بودی، دایه هم فهمیده بود. کیه که محمد رو بشناسه و ندونه داداش من سیگاری نیست، فقط وقتایی که حس خفگی داره خودش رو تو دود خفه می کنه…
بغض سنگینش بی صدا و میان اخم های در هم تنیده اش، می‌شکند و قطره‌هایش با باران در می‌آمیزند.
_ دست انداختم دور گردنتون و میون لالایی های دایه، های های گریه کردیم. توام گریه کردی! با اون جمله 《بری و بیای واسه خودت مردی شدی》 مغزمون رو خوردی تا نفهمیم داری اشک می‌ریزی؛ ولی شونه‌هات زیر شونه هام می‌لرزید داداش.

میان اشک خندیدن غم انگیزترین تراژدی عالم است. مزار خیس وگلی را بو می‌کشد؛ اما هنوز بوی شیرین و گرمِ توی سرش هیاهو می کند. مثل جادوی سیاه می‌ماند، از یادش نمی‌رود. البته تا همین یک ثانیه پیش همین مقدار را هم از خودش پنهان می‌کرد، خودِ لجبازش معاندانه ایستاده بود و می‌گفت دژی دور خودت نکشیدی! حصاری نبستی! از این دختر با آن چشم های ناز دار و پر آب نترسیدی! اگر چنان از او نگاه دزدیدی که فهمید و به رویت آورد، دلیلش هر چیزی است الا نگاه معصومی که مسخت کرد و تو را تا اینجا کشاند!
بازی خاک و باران تمام نشده، قطرات بازیگوشانه روی زمین می‌افتند و خاک را سوراخ می‌کنند اما باز نمی‌توانند آن بوی هوس انگیز را از سرش بیرون کنند. قلبش پر شدت می‌کوبد. سر از سنگ بر می‌دارد و روی زمین می‌نشیند. با یک دست موهایش را چنگ می‌زند و با دست دیگر دو دکمه از بالای پیرهنش باز می‌کند و در همان حال رو به سنگ قبر می‌گوید:
_ خونت رو زمین و محمدت اون تو نمی مونه داداش… خیالت تخت. من هیچی واسه خودم نمی خوام! خودت شاهدی از جونم دست شسته بودم تا اون پیر سگ رو رسوا کنم. رسواش کنم که با رسوایی‌اش محمد رو نجات بدم… ولی غیاث خان ازم می‌خواد امید داشته باشم. می‌گه به خودم که ببازم حتی اگه محمد رو از چوبه دار بکشم پایین بازم از دستش میدم.
دست روی چهره روی سنگ می کشد:
_ از دست نمی‌دیم. دایه پسرشو، سارا شوهرشو، شنه پدرشو، من برادرمو… از دست نمی‌دیم مجتبی. بهتون جفا نمی‌کنم داداش…
به تخت سینه‌ پر تپشش می‌کوبد:
_تو این مرداب، نیلوفری حق جوونه زدن نداره.
حرف صد پهلویش را گوشش شنید و دلش از اصل انکار کرد.
_ اون پیرسگ به گوشت و پوست خودشم رحم نکرد؛ ما فکر می‌کردیم این زالو صفت فقط محمد رو مکیده؛ ولی زهی خیال باطل! به نوه خودشم رحم نکرده. اونم تلکه کرده… متوقف نمی شه، تا جون داره اخاذی می‌کنه؛ ولی عیب نداره. فکر می‌کنه من بلیت شانسشم خبر نداره ابلیس تو آستینش خزیده. حساب همه اینا رو ازش می‌گیرم. هم از اون، هم از دور و بری های کاسه لیسش… به استخونات قسم مجتبی! به شش تا گلووله ای که خوردی از هرجا بتونم زمینشون می زنم.
مکث می‌کند:
_ الا اون دخترو… از امشب اون زن در امانه، اونم از ماست. از خون اوناست، ولی اونم زخم خورده یحیاست. تو خونه خودش غریب افتاده، همین یعنی اون از ماست… از امشب اون دختر تو حاشیه امن منه. فقط اون دختره که از اون خونواده است و می تونه ازم نترسه. ولی فقط نترسه؛ همین. نمی ذارم هیچی جلودارم بشه.

صدای زنگ تلفنش، به تجدید میثاقش خاتمه می‌دهد. با دیدن شماره سولماز لبخند خبیثی می‌زند و از جا بر می‌خیزد.
_ داشتم فکر می کردم هیچی نمی تونه حالم

رو خوش کنه که زنگ زدی.
خنده پر غمزه‌اش نیشخندش را پررنگ می کند:
_ گاهی با خودم فکر می‌کنم یه زن خائن قاعده های طلاییِ «هر آنچه برای یک زن جذاب است» رو بهت یاد داده.
رو به قبر مجتبی، دو انگشت سبابه و میانی‌اش را تا نزدیکی ابرو هایش می‌برد و به حالت چیزی شبیه سلام نظامی، حواله‌اش می‌کند. در همان حال می‌گوید:
_ همشو از حفظم؛ هرچی نباشه معلمای فوق العاده‌ای داشتم.
قفل سویچ را می زند و در همان حال از نظرش می گذرد خیلی مسخره است که غالب زن ها خلاف مردان این را یک حسن تلقی می کنند.
اما خلاف انتظارش خلق سولماز تنگ می شود و طعنه می زند:
_انگار زندگی تو فرانسه اونم تنهایی، اونقدام بد نبوده!
سوار اتومبیلش می شود:
_ خاصیت گذشته به بی خاصیت شدنشه. الان تو ایرانم و مثل یه پسر سر به راه دارم وقت می گذرونم. لااقل این یکی رو که تو شاهدی!
این یکی بیشتر به مذاق سولماز خوش می‌آید. می‌خندد:
_ صدای در ماشین اومد، کجایی؟ ظهرم تا به خودم بیام و از سیل تبریکات شرکا خلاص بشم‌، رفته بودی.
استارت می‌زند و با نیشخند می‌گوید:
_جواب پس بدم یعنی؟
سولماز بی‌اینکه دستپاچه شود شمرده‌شمرده می‌گوید:
_نه؛ فقط چون قرار بود بالاخره امروز از برنامه جدیدت بگی پرسیدم.
سولماز با خنده ای ملیح ادامه می دهد:
_ با امروز، سر جمع سه بار سعی کردی بگی و هر بار پناه یه جنجالی به پا کرده… از مامانم شنیدم امروز شاهد چیا بودی.
دوباره تصویر دو چشم درشت و دریایی که طوفان اشک آن‌ها را پررنگ تر از هر زمانی کرده، مقابل دیدگانش می‌آیند و به فوراً محو می‌شوند. اولین بار که تصمیم گرفته بود از تصمیمش برای وام کلان بگوید، درست روزی بود که شوهر عمه پناه، برادرش را آزار داده بود. انگار خدا هم نمی‌خواست او قضیه وام را مطرح کند، چرا که تصمیش عوض شده است. فکر خیلی بهتری به ذهنش خطور کرده که همان‌طور که غیاث خان خواست، جان خودش را حفظ می‌کند.
_ بی انصاف نباش. بار دوم رو خودت خواستی از کار حرف نزنیم و بعدش مجبور شدی یه سر بری گمرک.
_ راست می گی. راستش انقد دردسرای پناه زیاده که مغزم قاطی کرده، هر روز یه داستان، هر روز یه…
با خودش فکر می‌کند به گندی که خواهرش زده می‌گوید دردسرِ پناه! کاش می‌توانست بگوید در اصل شما برای آن مادر ترزا دردسرید!
_ می خوام روابطمون رو گسترش بدیم.
بی‌مقدمه گفت و همین باعث شد سولماز بالاخره ساکت شود. عمداً و با بدجنسی خاصی این جمله را انتخاب کرده بود تا ذهن سولماز را به خطا بیاندازد و به خاطر این همه بی انصافی گوشمالی‌اش دهد.
_ من…
_ روابط کاری!
_ هـان…کاری!
نشیخندش پر رنگ می‌شود، درست به هدف خورده بود. او که عادت نداشت به همین راحتی ها دست از آزار دادن بردارد، خباثت را به حد اعلا رساند:
_ ولی انگار تو به پیشنهادای غیرکاری هم فکر کردی‌، اگه بخوای می‌تونم بشنوم.
سکوت سولماز تعجب برانگیز؛ اما کار ساز است. چرا که او را از ادامه این بازی لذت بخش باز می‌دارد.
_ می‌خواستم بین جمع درخواستم رو بگم؛ ولی عمو گفت اساسی ترین مشکلی که تو شراکت با شما وجود داره همینه… سهام اصلی تون رو با کسی شریک نمی‌شین.
سولماز که حالا حواسش را کاملاً به بحث داده، جدی می‌گوید:
_ درسته. این خط قرمز آق باباست. می‌گه نمی‌شه به هرکسی اعتماد کرد به همین خاطر کلاً دور این کارو خط کشیده، مارو هم از انجامش منع کرده… مثل یه رهبر که روی اراضی‌اش حساسیت داره، با این مسئله برخورد می‌کنه، امکان نداره کوتاه بیاد.
_ ولی ما هر کسی نیستیم، تا حالا به سودآوری اش فکر کردی؟ دو ساله می‌تونیم کل سرمایه فعلی تون رو دوبرابر کنیم!

سولماز مکث می‌کند و همین برای او کافی‌ست. حس ریسک کردن یک قمارباز قهار را بیدار کرده.

تشنه است. لب‌هایش برای قطره‌ای آب می‌سوزند. با این حال دست از تلاش بر نمی‌دارد، طناب روی دوشش را بین کتف و گردنش جابه جا می کند و زیر آفتاب سوزان کویر، بارش را به سختی می‌کشد. هنوز چند قدم هم نرفته که طناب پوسیده خِرت‌خِرت‌کنان پاره می‌شود. حیرت زده به سمت جعبه بزرگی که با خود می‌کشید بر می‌گردد. طناب پاره شده، جعبه توی سرازیری ریگ های داغ، روان شده و با سرعت باور نکردنیی از او دور می شود. جانی برای دویدن ندارد؛ اما باز هم از پا نمی‌ایستد با تمام توانِ ناتوانش به دنبال جعبه می‌دود؛ اما هر چه بیشتر به سمت آن می‌رود بیشتر ازش دور می‌شود. از نفس می افتد پاهایش یاری دویدن نمی‌کنند و روی زمین می‌افتد. عربده ای از سر حرص و ناتوانی می‌کشد و خودش را به قهقرایی که جعبه در حال رفتن است می‌کشاند.

بی‌تاب رفتن، خودش را روی شن‌ها می‌کشد که دستی روی شانه اش می‌نشیند، سرش به ضرب ثانیه به عقب می‌چرخد و وقتی چشمان براق محمد را می‌بیند اخم‌هایش باز می‌شوند. دست پینه بسته‌ی روی شانه‌اش بالا می‌آید و موهای در هم پیچیده و عرق کرده‌اش را نوازش می‌کند.
_ بالاخره اومدی.
دستش را مردانه می‌چسبد و می‌خواهد ببوسد که محمد مشتش را با مشت او پس می‌کشد و باعث می‌شود مرد ناتوان هم برخیزد. سرش را روی شانه برادرش می‌گذارد و نفس زنان می‌گوید:
_ مگه می‌شه نیام؟
محمد به پشت سرش نیم‌نگاهی می‌اندازد و او هم به همراهش جایی را که می‌نگرد، تماشا می‌کند. با دیدن جرثقیل و طناب بدقواره‌ای که برای خفگی آماده شده، نفس نصفه و نیمه‌اش می‌برد. جعبه ای که به دنبالش می‌دوید آنجا بود، درست جایی که فرد اعدامی باید رویش بایستد.
محمد به سمتش بر می‌گردد. هنوز به سینه او چسبیده؛ اما صدای خندانش از دور دست ها می‌آید:
_ حقم حلالت…
سرش را روی شانه برادرش می‌گذارد و می‌غرد:
_ محاله بذارم بری!

توی همین حوالی، صدای خنده معصومانه زنی سرتا سر بیابان را پر می‌کند.
چشم باز می‌کند و به زن مو نارنجی که مستانه می‌خرامد، خیره می‌شود، موهای روشنش توی هوا افشان‌اند و با هر قدم مثل موج‌های ظهرگاهی دریا، آرام و با ناز تاب می خورند.
بین لب‌های عطشانش فاصله می‌افتد و به اندامش خیره می‌شود؛ لباس های دخترک خیس‌خیس‌اند، به تنش چسبیده‌اند. چیزی شبیه این را یک بار قبلاً هم دیده بود.
دخترک نیم‌چرخی می‌زند و به او که محوش شده نگاهی می‌اندازد، خنده اش چنان قویست که بالای گونه‌اش، جایی بین انتهای چشم و زیر شقیقه اش، چال هوس انگیزی افتاده.
صدای زن توی هوا تاب می‌خورد و با خود نسیم خنکی می‌آورد:
_ واینستا… باهام بیا…

سرش از روی شانه محمد کَنده و به راهی که دخترک می‌رود خیره می‌شود؛ وارد تونل خیال انگیز و سرسبزی می‌شود که گویی منشاء سرما و خنکی دخترک از آن جاست.
لب های تشنه اش می سوزند، نگاهش را نمی تواند از فرشته مقابلش بگیرد؛ روی لب هایش طرح یک لبخند در حال شکل گرفتن است که به یک‌باره محمد توی دستانش بی جان می‌افتد.
به خودش می آید؛ زیر هر دو کتف برادرش را می‌گیرد و تکانش می‌دهد؛ اما تا چشمش به صورتش می‌افتد قلبش از حرکت می‌ایستد! به جای محمد، مجتبی با چهره ای غرق در خون در آغوشش افتاده…

با هین بلندی از خواب می پرد. قلبش پر شدت می کوبد. تنش داغ‌داغ است. کف هر دو پایش در حال سوختن است. گویی واقعاً تا این لحظه توی آن کویر لعنتی جان می‌کنده. صدای زنگ تلفن بی وقفه در اتاق می پیچد. با توجه به اینکه اتاقش همیشه تاریک است، زمان را گم کرده. نمی‌داند چه ساعتی از شب یا روز است. دست روی سینه برهنه اش می‌کشد تا مگر قلب افسارگسیخته‌اش را کمی آرام کند. به تلفنش که او را به موقع از دست کابوس هایش نجات داده خیره می شود. *Joueur inutilise* چشمک زن گوشی می گوید دخترکی که خوابش را میدیده، بیدارش کرده.
دستش روی آیکون قرمز رنگ می لغزد، نمی‌خواهد با او حرف بزند، نمی‌خواهد دیگر او را ببیند، اگر کسی بشنود فکر می‌کند او ترسیده؟ گور پدر همه! اصلاً ترسیده! از این زن که آزارش جز به خودش، به هیچ احدی نرسیده، به اندازه مرگِ محمد ترسیده!
اما در لحظات آخر تصمیمش عوض می شود، فوراً قسمت سبز را لمس می‌کند و گوشی را به گوشش می‌چسباند:
_ بگو پناه.
پناه با مکثی کوتاه می گوید:
_ علیک سلام من خوبم شما حالتون چطوره؟
دست روی عرق پیشانی‌اش می کشد و سعی می کند چهره خندانش را به یاد نیاورد. پناه دوباره می‌گوید:
_ خواب بودین؟ الان؟
الان باید از بی‌خوابی‌هایش بگوید؟ بگوید که هر وقت بتواند بر جنگ درونی‌اش پیروز شود، خسته و کوفته یک جا می‌افتد و تو تمام آن مدت هم کابوس می‌بیند؟
_فکر کردم زنگ زدی باز معذرت خواهی کنی؛ ولی انگار تو خون خدابنده‌ای تو و سولماز کنجکاوی به هر وجه دیگه ای می‌چربه.
*خون خدابنده‌ای* که گفت هم نتوانست زیبایی زنی که توی خواب دیده بود را از خیالش ببرد.
_ باز؟
کجا

او را با آن موهای باز و روشن دیده؟ به جز یک عکس که فقط چند سانت از موهای جلوی سرش بیرون است، کجا او را با آن چهره دیده بود که خوابش را می‌بیند؟
_ نیست خیالته به عالم و آدم بدهکاری، هر وقتم که زنگ می‌زنی عذر خواهی می‌کنی، واسه همون.
سکوت کوتاهی می‌کند:
_ خیلی وقتا هم واسه تشکر زنگ زدم! خیلی وقتا هم گفتم ممنون که هوام رو داشتین… ممنون که زبون تند و تیزتون نذاشته جلوی قلبی رو بگیره که طاقتِ آواره شدن یه دوست تو کوی و برزن رو نداره… خیلی وقتا گفتم، نگفتم؟
لب هایش از تشنگی ضربان می‌گیرند. کاش انقدر این دختر شیرین نبود…

صدایش خش دار است و آرام:
_ خیلی خب. من بعد هر وقت زنگ بزنی علاوه بر عذر خواهی منتظر تشکر کردنتم می‌مونم.
پناه باز هم مکث می‌کند و این بار حرصی ظریف توی لحنش هویدا ست:
_ اگه طاها باهام اینطور صحبت می‌کرد دیگه بهش زنگ نمی‌زدم تا متوجه بشه نباید هر جور دلش می‌خواد با دوستش حرف بزنه!
گوش هایش زنگ می زنند و تا یادش می آید طه کیست آرام می‌گیرد. کاش با او هم مثل طه‌ی عزیزش رفتار می‌کرد. اصلاً کاش هیچ‌وقت با این زنِ به غایت خواستنی دوستی نمی‌کرد.
_اونوقت فرق من با طاهای عزیزت چیه؟
در حاضر جوابی درنگ هم نمی‌کند:
_ اون اگه یه چیزی بگه با همه وجودش می‌گه؛ نصف وجودش رو پشت زبون تند و تیزش قایم نمی‌کنه تا با حرفاش آدما رو از خودش برونه ولی در عمل مثل یه مرد پشت دوستش در بیاد… جوری که دوستش دیگه نتونه ولش کنه.

آخ که دوستی کردن با تو اشتباه محض این مرد است…
_ این پشت در اومدن به کاری هم اومده؟ یا هنوز همون زنی هستی که تو صورت نامزدش داد می زد باید صیغه رو پس بخونی؟
کاش این سوال اینقدر برایش مهم نبود…
پناه نفسش را آزاد می‌کند و می‌گوید:
_ تموم شد.
کاش لااقل نفس او با این جمله آزاد نمی شد…
_ باز گریه کردی؟
اصلا کاش لال می شد…
_ واسه به هم خوردن این عشق؟ نه…شنیدین می‌گن درخت وقتی تبر می خوره بیشتر از مرگش از چوبی بودن دسته ی تبرش می رنجه؟
کاش شنیدن بند اول جمله پناه برایش انقدر تلخ مزه نبود. پناه به اجبار هم شده می‌خندد و می‌گوید:
_ به کل یادم رفت. زنگ زدم بگم تو این چند روز به قدری اتفاقای جور و واجور افتاد که وقت نشد در مورد کاری که باهام داشتین صحبت کنم. قرار بود یه چیزی رو بهم بگین.

قرار بود؛ اما حالا که پناه در حاشیه امن او ایستاده، ابدا!
_ به نظرم بیشتر از این مزاحم خوابم نشو.
چرا می خندد؟ قصد کرده تصویر توی خواب را برایش تداعی کند و او را از تشنگی به جنون بکشاند؟
_ خواهش می‌کنم بفرمایین آقای هوش! به نظرم شما تنها کلمه فارسیی که بلد نیستین، همون تعارفه.

وباز می خندد. آقای هوشی که گفت توجه او را جلب کرده؛ اما پناه فوراً خداحافظی می‌کند و گوشی را قطع می‌کند. به اسمی که ذخیره کرده خیره می‌شود: “مهره سوخته”! این زن نه مهره سوخته که مهره سوزان این بازی‌ست. مهره‌ای که قلندرانه قصد کرده او را بسوزاند.

تلفنش را برمی‌دارد و تایپ می‌کند: ‌《هر اطلاعاتی که در مورد علیوردی تو اون شرکت وجود داره رو می‌خوام؛ چه اونایی که یحیی خدابنده می‌خواد دیگرون بدونن، چه اونایی که سعی داره پنهونش کنه.》 ارسال را لمس می‌کند و پیام به جاسوس ماهرش ارسال می‌شود.
سر روی بالش می‌گذارد و پلک هایش را روی هم می‌فشارد؛ ولی نمی‌تواند توی جایش بند شود، از جا برمی‌خیزد و به سمت حمام می‌رود بلکه خنکی آب آرامش کند.
کاش فکر اینکه او دیگر یک زن مجرد است این همه توی مغزش جنجال به پا نمی‌کرد!

‌پناه

کوله ی مدرسه یارا را روی دوشم محکم می کنم و بسته پفک را باز می کنم:
_ بیا داداشی. ولی فکر نکن حسابش از دستم در رفته ها؛ این روزا خیلی داری هله هوله می خوری.
بسته پفک را از دستم می قاپد و گویی که صدایم را نشینده باشد چیز هایی زیرلب می گوید. کلاه بافتنی اش را روی سرش محکم می کنم و دستش را می گیرم، با اینکه به خانه نزدیکیم و توی مسیر خانه هستیم، باز هم از گم شدنش وحشت دارم. صدای تلفنم نگاهم را از سراپایش می گیرد و به عکس خندان طاها می دوزد.
_ با خودم گفتم اگه تو این یه ساعتم زنگ نزد، یعنی تو این آدم رو هیچ نشناختی… سلام!
آهسته می خندد:
_ اگه جادوگر شهر اوز دیروز مغزم رو نمی‌خورد که باید برگردی خونتون، اصلا نمی‌ذاشتم بری… با کی حرف می‌زدی که یه ساعته اشغالی؟
هنوز از مکالمه‌ام با امیریل خط لبخند روی لبم هست که با جادوگرخواندن شیرین، وسعت می‌گیرد و به خنده‌ای تو گلویی تبدیل می‌شود.
_همیشه به جای احوال پرسی به حواشی گیر می‌دی طاها؛ واقعا نخبه‌های ریاضی انقد بی‌احساسن؟
کوتاه سکوت می‌کند. یادش انداخته‌ام چه رویایی داشت و به جای روزنامه‌نگاری سیاسی نویس، روزگاری نخبه‌ای بود که از بزرگترین دانشگاه دنیا برایش دعوت نامه آمد.
_نخبه‌های ریاضی رو نمی‌دونم، ولی طاها دیروز با چشمای سرخ و باد کرده رفیقش مرد، تو چی فکر می‌کنی؟ از عاطفه چیزی سرش نمی‌شه؟
_طاهایی که من می‌شناسم همینه، مردی که پونزده ساعت تمام پشت در خونه مقتول اعتصاب کرد تا بالاخره رضایت گرفت…
آرام، برادرانه، نگران و بی‌تاب اما بالاخره می‌پرسد:
_بهتری؟
به یارا که فارغ از تمام اتفاقات دور و برش تند تند از داخل بسته خوراکی محبوبش را بیرون می کشد و می بلعد خیره می شوم و با یاد چیزی که در مورد تبرخوردنم به امیریل گفتم، می‌گویم:
_ خوب می‌شم. حتی اگه یه کُنده ی بی‌برگ و بار بشم، باز از نو سبز می‌شم.
غرور را می شود در صدایش دید.
_ اینم همون پناهیه که من شناختم و حیرونشم… امشب کجایی؟ بیایم دنبالت مثل قدیما بریم بگردیم؟
دست یارا را محکم‌تر می‌گیرم:
_ این روزا بیشتر پیش یارا باشم بهتره. به خاطر اون سفر مسخره هنوز از بی‌من بودن می‌ترسه… صبح اگه دادسرا کارورزی نداشتم تو کلاسش هم پیشش می موندم.
_ باشه، ولی هر وقت دلت گرفت…
میان حرفش می روم:
_ طاها مثل معجزه خودش رو می رسونه!
نمی خندد، جدی تر از هر زمانی زمزمه می کند:
_شک نکن. هر کاری که واسه شیرین کردم واسه توام می کنم.
لبخندم عمق می گیرد، امان که شیرین خوش خنده‌ی من دردی بی‌اندازه بزرگتر توی دلش جا داده و هنوز به زندگی می‌خندد.
صبر نمی کند تا تشکر کنم‌، بحث را منحرف می‌کند:
_ چه خبر از سیامک حاتمی؟ دادگاهش هفته دیگه‌س نه؟ شیرین که این روزا فقط از نغمه حرف می‌زنه، طفلی دختره حالش هیچ خوب نیس
خدای من! این روزها سیامک را کاملاً از یاد برده‌ام، همان هفده هجده ساله ای که خبط نابخشودنی کرده
_ نغمه تو پانسیون می‌مونه؟
_ آره، شیرین بهش سر می‌زنه.(می خندد) هر بارم از پیشش میاد تو رو مورد لطف قرار می‌ده.
پشت در خانه می‌ایستم و همان‌طور که دنبال کلیدم می‌گردم مثل خودش می‌گویم:
_پس بهتره به اون جادوگرت بگی بخواد منو در برابر خانواده نغمه تک و تنها بذاره و بره تو جبهه اونا، هرچی دیده از چشم خودش دیده!

_ مطمئنی می خوای این کارو کنی؟ دادگاه قبلی حکم سلامت روان سیامک رو داده و هجده ساله به حساب آوردتش. تا جایی که می‌دونم الان تو زندانه نه کانون.
گوشی را با شانه و نیمی از صورتم نگه می‌دارم و با هر دو دست داخل بازار شامی که روی شانه ام با خودم را حمل می‌کنم، می‌‌گردم.
_ من هنوز همون پناهم که پا به پای تو و شیرین پونزده ساعت بس نشست تا دل خانواده شاکی رو نرم کرد، شما دوتا چی‌؟ همونایین؟
_ این قضیه فرق می کنه، ما هیچ وقت تو پرونده تجاوز دخالت نکردیم.
کلافه از اینکه کلیدم را پیدا نمی کنم، دست از کیفم می‌کشم و زیر لب ناسزایی به این همه شلخته بودن می‌دهم. از عمه‌ ماهی همین یک چیز را به ارث برده‌ام.
_ ولی ما همیشه دنبال بخشش بودیم! گوش کن ببین چی می گم. شما خوب فهمیدین این دفعه اوضاع خیلی فرق می کنه، چون پرونده تجاوز حق الله محسوب می شه و به شاکی خصوصی احتیاج نداره؛ این یعنی اینکه اگه دست نجنبونیم و نفهمیم دو تا شاهد دیگه کیا هستن، یا اگه خانواده نغمه رو راضی نکنیم که دست از معرفی شاهدا بکشن، اون بچه رو می‌کشن طاها! نه! نه بذا ربهت درست بگم ما اون بچه رو می کشیم.
_ خیلی تند می ری پناه! به ما چه ربطی داره؟
یارا آستینم را می کشد:
_ آجی بریم.
عاصی تر از همه جا شاسی آیفون را می‌فشارم:
_ ما مقصر نیستیم؟ هیچ کس قد من نمی فهمه اون دختر چقدر تحقیر شده و غرورش پایمال شده؛ ولی مگه ما کم به اون دختر بچه ای که آسیب دیده، لگد زدیم؟ کم پایمالش کردیم؟ کی اون رو این همه تنها کرده؟ کی

سیامک رو یه پسر بچه که تو دل خیابونای این شهر بی در و پیکر بزرگ شده، گرگ بار آورده؟

وارد حیاط می شوم و با چشم یارایم را که دارد دوان دوان به سمت خانه می‌رود، بدرقه می‌کنم.
_ محض رضای خدا دست ازاحساسی فکر کردن بردارین! من نمی گم سیامک نباید مجازات بشه، معلومه که اینو نمی گم! فقط می گم جرم با جزا باید برابری کنه…

سر و صدایی از ضلع جنوبی حیاط می شنوم و توجه ام به آن سمت جلب می شود.
_ اگه مجازات تجاوز، گرفتن جون مجرمشه، به این خاطره که ما به فردی که تجاوز شده مثل یه آدمی که دیگه مرده نگاه می کنیم. وگرنه چه دلیلی داره…

با باز دیدن در سوییت مادر و پدرم حرفم را گم می کنم.

 

🍁

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان سراب را گفت

خلاصه : حاج محمدهمایون امیران، مردی بسیار معتقد و با ایمان، تاجر معروف و سرشناس تهران، مسبب تصادف دختری جوان به نام یاس ایزدپناه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
5 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Sety_fathy
4 سال قبل

اولین نفرم
خدایی اونقدر که من چک می کنم هیچکس نمیکنه

ستاره خانم
4 سال قبل

هر روز ساعت چهار پارت جدید گذاشته میشه؟؟

ستاره خانم
پاسخ به 
4 سال قبل

ولی تا الان که همش ساعت چهار بوده /:
یکم دقتت رو ببر بالا ادمین خان /:

دسته‌ها

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x