تخت و کمدمو بردن برام تو اتاق خواب و تمام … چیز دیگه ای نبود برای
زندگی .
با رفتن کارگرها نگاهی به دنیای آشفته دورم انداختم
نشتم رو صندلی چوبی میز کوچیک ت آشپزخونه و ناخداگاه شروع به گریه
کردم .
برای اولین بار تو زندگیم میفهمیدم چقدر بی کس و کارم …
انقدر گریه کردم که اشک هام خشک شد .
بلند شدم تا کارو شروع کنم …
بلاخره این زندگی من بود …
باید باهاش کنار می اومدم .
در یخچالو باز کردم و یخچال خالی و خاموش بهم دهن کجی کرد .
دوشاخه اش رو زدم به برق و تصمیم گرفتم برم خرید . خیلی کار داشتم تا
خونه رو شبیه خونه کنم …
اما اگه الان نمیرفتم خرید دیر میشد
کیفمو برداشتم و از خونه زدم بیرون .
باید مثبت نگاه کنم . حداقل الان میتونم برای خودم آشپزی کنم …
کسی چمیدونه … شاید بشه تنهایی هم خوشبخت بود
سوار آسانسور شدم و موقع پائین رفتن یهو قلبم ریخت …
سوار آسانسور شدم و موقع پائین رفتن یهو قلبم ریخت …
نکنه امیر دقیقا همین طبقه باشه …
امیدوارم هیچوقت باها چشم تو چشم نشم
امیر :::::::::::
روز مزخرفی بود …
بعد از یک هفته سام پیداش شد و گفت میخواد شراکتمون تموم شه .
درسته انتظارشو داشتم اما نه انقدر زود .
نمیدونم یک هفته گذشته کجا بود و چه بلائی سر ترنم آورده بود اما رنگ
بنرنزه پوستش نشون میداد بهش بد نگذشته .
شاید آشتی کردن و رفتن مسافرت … یا هر چی …
برام مهم نبود اونا چکار کردن
الان فقط مهم بود که حساب کتاب هام با سام مرتب باشه و چیزی از قلم نیفته
سام خودشو راحت کرده بود و با یه وکیل مالیاتی اومده بود .
هیچوقت سعی نمیکرد از این چیزا سر در بیاره .
نمیفهمید نمیشه یه رستورانو نصف کرد و نصفشو برداشت .
باید یه نفر سهم نفر دیگه رو بخره …
با وجود صحبت وکیلش اصرار داشت همه چی نصف شه …
وقتی گفتم همه چی نصف شه و من سهمشو میخرم
مخالفت کرد و گفت میخواد نصف سهم رستوران و بقیه کافه هارو نگه داره .
وقتی بهش گفتم پس تو سهم منو بخر گفت نه …
آدم انقدر بی منطقو لجباز !
برای همین مجبور شدم به وکیلش بگم منم یه وکیل میگیرم تا تمام مراحل از
راه قانونی پیش بره
تازه داشتیم به ثبات مالی میرسیدیم که که گند زد به همه چی …
از آسانسور بیرن اومدم و با اولی قدمی که برداشتم پام رو چیزی رفت
صدای خالی شدن تیوپ اومد و به پائین نگاه کردم
پام رو یه تیوپ کوچیک رنگ زرد رفته بود
از فشار پام کل تیوپ کف راهرو خالی شده بود
به در کناری نگاه کردم .
همین امروز که من اعصابم بهم ریخته باید مستاجر جدید مرادی برسه …
نفسمو با حرص بیرون دادم . اون از مستاجر قبلی که تا صبح صدای گیتار
الکترونیکش کل ساختمونو بیچاره میکرد … این از مستاجر جدید که نیومده
راهرو رنگی کرد
پامو آروم برداشتم تا کفشم رنگی نشه و به سمت در واحدش رفتم
از همین اول باید باهاش برخورد میشد که درست رفتار کنه . چند تقه به در
زدم و منتظر موندم.
اما کسی جواب نداد
دوباره در زدم و زنگ واحدشو زدم . خبری نشد
کلافه تر از قبل به سمت واحدم رفتم .
واقعیت این بود که راهرو من رنگی کرده بودم و من باید تمیز میکردم .
اما مقصر اون بود که وسایلشو درست جمع نکرد …
برای همین بدون توجه به کف راهرو وارد واحدم شدم .
اگه فردا صبح هم هنوز اون رنگ ها پاک نشده باشه به مدیر ساختمون میگم
…
سام ::::::::::
بعد اون شب و بحث با امیر رفتم خونه .
همش میخواستم یه راهی پیدا کنمو به نقشه ام برسم اما فقط کلافه تر میشدم .
دو روز گذشت و هیچ ایده ای نداشتم
بابا اومد و گفت کلا قضیه ترنم کنسل شده و دیگه بهش فکر نکنم
این حالمو بدتر کرده بود
حس میکردم اون برنده این بازی شده .
مخصوصا که مامان اینا سر قضیه صیغه بهم مشکوک شده بودن و با کنسل
شدن قضیه دوباره تو ذهنشون من دروغگو شده بودم
دوست داشتم همه چیو درست کنم و ثابت کنم حق با من بود
با وجود اینکه خودم میدونستم واقعا دروغ گفتم
اما از بس به خودم حق داده بودم دیگه باورم شده بود حق با منه .
حرف امیر هم رو اعصابم بود که گفت اگه مردی از بهار انتقام بگیر
کلا قاطی کرده بودم
نمدونستم چی میخوام و دارم چکار میکنم
برای اینکه اعصابم آروم شه و بهتر بتونم فکر کنم رفتم شمال تا دور از همه
راحت فکر کنم .
بابا اینا اول مخالفت کردن
ترسیدن با ترنم بخوام برم اما نمیدونم چی شد یهو راضی شدن
حالا با یه نقشه خوب و برنامه عالی برگشته بودم
نه تنها ترنم … بهار رو هم باید پیدا میکردم …
دوست نداشتم تو زندگیم از کسی رو دست خورده باشم و راست راست بگرده
…
اولین کاری که کردم درخواست تقسیم سهمم با امیر بود .
اما اونم نه از راه راحت
میدونم چقدر براش رستوران وکافه ها مهمه …
حالا اینجا میتونستم حال انو هم بگیرم .
حتی به قیمت بی ارزش شدن سرمایمون هم شده … ترجیح میدادم امیر رو
بسوزونم …
برگشتم خونه و منتظر بابا موندم .
حالا باید آمار جدید از ترنم میگرفتم …
برنامه جدیدم براش رد خور نداشت …
ترنم ::::::::::::
ساعت نزدیک 9 بود که برگشتم خونه
تو این محله واقعا بدون ماشین نمیشد زندگی کرد . همش سر بالایی و
سرازیری بود .
سعی کرده بودم زیاد خرید نکنم . فقط مواد ضروری
اما همون هام خیلی سنگین شده بود
وارد آسانسور شدم و به خودم تو آسنه اش نگاه کردم
زیر چشم هام گود افتاده بودو صورتم قشنگ لاغر شده بود
این هفته خیلی سخت بود … خیلی …
هنوز باورم نمیشد این منم که تنها موندم . با وجود اونهمه صبوری …
به طبقه خودم که رسیدم و به مت در رفتم که پام تو چیزی فرو رفت
لعنتی یه تیوپ رنگ زد پخش شده بود رو زمین و من درست پامو تو رنگ
گذاشته بودم
انقدر تو فکر و خیال بودم موقع رفتن متوجه نشم
با یه پا خودمو به در رسوندم و وسایلو گذاشتم زمین
باز خوب شد پای خودم رفت توش . درو باز کردم و وارد شدم . پارچه و
کاردک گرفتم تا برم رنگو تمیز کنم
تازه رنگو از زمین پاک کرده بودم که در واحد دوم باز شد
تا سرمو بلند کردم با امیر چشم تو چشم شدم
با دیدنم تعجب کاملا تو صورتش مشهود بود
تو این تهران به این بزرگی …
تو اینهمه ساختمون و طبقه و واحد …
دقیقا من باید بیام اینجا .
آروم از رو زمین بلند شدم اما دهنم باز نشد چیزی بگم که امیر گفت
– مستاجر جدید مرادی توئی ؟
مرادی ؟! یعنی خونه مال پدر الهام بود ؟ یا فقط یه تشابه اسمی بود ؟ به در
نیمه باز خونه نگاه کردم و گفتم
– آره … امروز ظهر اومدم
به سمتم اومد و گفت
– تنها ؟
امیر به سمتم اومد و گفت
– تنها ؟
چرا اینو پرسید ؟ اونم با این لحن … لحنی که ناخداگاه بهش سر تکون دادم و
لب زدم آره …
چشم های سیاه و اخم کمرنگ بین ابروهاش انگار ناخداگاه منو مجبور میکرد
حقیقتو بگم …
اخمش کمرنگ تر شد و پرسید
– با سام چکار کردی ؟
اوه … نکنه فکر کرده با سام اومدم اینجا ؟ حالا من بودم که اخم کرده بودم
– هفته پیش همه چی تموم شد … اونم از لجش تا تونست به پدرم دروغ گفت
…
امیر تو خونه سرک کشید و بعد به من نگاه کرد
– کسی نیست وسایلتو مرتب کنی ؟
از بی تفاوتیش نسبت به جوابم خوشم نیومد و سریع گفتم
– چیز زیادی نیست … خودم میتونم .
شونه ای بالا انداخت و گفت
– فکر نکنم لازم باشه بپرسم پدرت دروغ های سام رو باور کرده یا نه …
لعنتی … چرا انقدر از همه چی مطمئن بود …
اصلا چرا درست حدس میزد …
بدون اینکه من چیزی بهش بگم خودش وارد خونه ام شد و به اطراف نگاه کرد
پشت سرش وارد شدم اما در رو نبستم
به خرید هام رو زمین نگاهی انداخت و چیزی نگفت
اما دقیقیا میدونستم به چی فکر میکنه و چی فهمیده
حس حقارت بدی داشتم
اما رفتار امیر باعث میشد بخوام خودمو قوی تر نشون بدم
نگاهش تو کل خونه چرخید و گفت
– من باید برم رستوران … بعدش میام کمکت …
– خودم میتونم …
بازم بدن توجه به من به سمت در رفت و گفت
– شمارمو که داری … چیزی بیرون خواستی مسیج کن …
امیر از خونه رفت بیرون و در واحدمو بست
من همچنان مبهوت ایستاده بودم .
از این خود رای بودن و دستور دادنش خوشم نمی اومد
اونم تو چیزی که بهش ربطی نداشت
اما چنان با اعتماد و اطمینان حرف میزد که ناخداگاه آدم ساکت میشد .
به دور و برم نگاه کردم
باید تا امیر میاد همه کار هارو بکنم و بهش نشون بدم که من نیازی به ترحم
اون ندارم .
امیر ::::::::::
وقتی ترنم و وسایلشو دیدم …
هیچ شکی نداشتم که چی شده … وگرنه کدوم احمقی دخترشو میفرسته یه خونه
مبله ؟
حیف این مرد که روش اسم پدر باشه …
شاید سام هم حرف هاش بی تاثیر نباشه …
اما پدر باید طرف دخترش باشه … اگه حتی تمام دنیا علیه اون حرف بزنن…
خیلی ها لیاقت پدر شدن ندارن …
از ساختمون خارج شدم و ماشینمو روشن کردم .
نمیدونم چرا پیشنهاد دادم برم کمک .
یا براش خرید کنم !
من معمولا تو کار کسی دخالت نمیکنم .
اما ترنم مثل یه آهن ربا منو به سمت خودش میکشه .
میخوام از کارش سر در بیارم …
وقتی میبینمش نمیتونم بی تفاوت از کنارش بگذرم !
نگران بودم . از این حس و حال عجیب خودم نگران بودم .
واقعا چرا انقدر این دختر برای من جذاب بود؟
اما حس میکردم یه چیزی درونش هست که با روح من سازگاره …
نفهمیدم چطور رسیدم رستوران …
ترنم :::::::::::
ساعت 11 شب بود و از گرسنگی دیگه نا تکون دادن هیچی رو نداشتم
خونه تقریبا مرتب شده بود .
هنوز خورده کاری داشت …
اما تا همینجا برای نشون دادن توانائیم به امیر کافی بود
به سمت آشپزخونه رفتم تا یه نیمرو هم شده درست کنم .
کل روز هیچی نخورده بودم و سرم یه جورائی تو هوا بود.
✨✨✨✨✨✨
کل روز هیچی نخورده بودم و سرم یه جورائی تو هوا بود.
حس میکردم دارم تو زمین و هوا معلق میشم …
تو کابینت ها ماهی تابه رو پیدا کردم و اول شستمش .
در یخچالو باز کردم و سرم گیج رفت
نشستم رو صندلی و یه لقمه نون خالی گذاشتم دهنم
انگار زیاده روی کرده بودم
هیچ چیز شیرینی نخریده بودم که الان به دادم برسه …
عرق سردی رو کل تنم نشست و تو دلم خالی شد …
اگه از حال برم … هیچ کسی نیست به دادم برسه
تیکه نون تو دهنم از گلوم پائین نمیرفت
بس که دهنم خشک بود
به زور قورتش دادم
اما حالا داشتم خفه میشدم و با درد از گلوم پائین رفت
دستام میلرزید … خونه انگار تاریک تر شده بود
نفس کشیدنم سخت و سخت تر میشد …
حس کردم الانه که از حال برم . اما همین لحظه زنگ در بلند شد .
با امیدی که وجودمو گرم کرد به زور سر پا شدم و به سمت در رفتم .
حتی از چشمی نگاه نکردم کیه … فقط قبل از اینکه همه جا سیاه شه … درو
باز کردم.
امیر ::::::::::
کارم بیشتر از انتظارم طول کشید.
وقتی برگشتم خونه فکر میکردم ترنم خوابیده
اما چون فردا خیلی کار داشتم وقت دیگه ای برای کمک بهش نبود .
پس زنگ در خونشو زدم و منتظر موندم.
خبری نشد … خواستم برم که در خونه باز شد و ترنم جلو در از حال رفت
قبل از اینکه کامل رو زمین بیفته گرفتمش و بلندش کردم
بدنش یخ بود
مثل مرده …
عرق سرد رو کل بدنش نشسته بود .
فشارش افتاده بود …
یه لحظه به خونه نگاه کردم که حالا مرتب شده بود …
دختره لجباز … کلیدشو از پشت در برداشتم و با ترنم تو بغلم در رو بستم .
تو آسانسور تازه متوجه لباس ترنم شدم .
بدون شال و روسری … با این تیشرت تنگ و …
نگاهم رو سینه اش ثابت شد … که تقریبا کاملا تو چشم بود …
واقعا همینو کم داشتم … با این وضع نمیشد ترنمو برد بیمارستان
به ماشین رسیدم و گذاشتمش رو صندلی جلو . کاپشنمو از صندلی عقب
برداشتم و رو شونه ترنم انداختم و کلاهشو گذاشتم سرش.
اما باز هم کافی نبود . تیشرتش خیلی نازک بود …
بی جنبه نبودم … اما بلاخره مرد بودم و ترنم … پر از ظرافت زنانه …
زیپ پشنم که ترنم توش غرق بود رو بالا کشیدم و سوار شدم .
امیدوارم دکتر اوژانس زن باشه …
تحمل نگاه یه مرد دیگه رو رو تن ترنم ندارم .
ترنم ::::::::::::
با حس سر گیجه بیدار شدم
بدنم سرد بود و سرم درد میکرد .
نگاهم به سرم آویزون کنارم افتادو کم کم یادم افتاد چی شده
سخت خواستم از رو تخت بلند شدم که دستی رو سینه ام نشست
– دراز بکش تا سرمت تموم شه
با صدای امیر برگشتم سمتش که کنارم نشسته بود
دستشو برداشت و تکیه داد به صندلیش
سرش تو گوشی بود و به من نگاه نمیکرد . تو همین حال گفت
– بهت گفتم صبر کن تا بیام کمکت … همینو میخواستی ؟
نگاهمو ازش گرفتمو چیزی نگفتم .
گند زده بودم… خواستم بهش ثابت کنم خودم از پس کارام بر میام. اما برعکس
ثابت کردم نمیتونم از پس خودم بر بیام.
دیگه من نه چیزی گفتم . نه امیر حرفی زد.
سرمم تموم شد رفت به پرستار گفت . اونم فشارمو گرتو گفت برم خونه آبمیوه
شیرین بخورمو بخوابم .
بلاخره نشستم رو تخت و امیر کاپشنشو از رو صندلی برداشت و رو دوشم
انداخت
– کلاهشم بذار سرت … لباس دیگه نداشتم .
– مرسی … نمیدونم چی بگم …
– هیچی … فقط لجبازی بیخود نکن ..
سرمو پائین انداختم
حتی نمیخواستم فکر کنم که منو چطور امیر آورده تا اینجا …
دوتا دمپائی لا انگشتی مردونه هم پائین پام بودو دیگه بدون هیچ حرفی
پوشیدمشون . مشخص بود مال امیره و واقعا شرمنده تر شدم .
امیر بازومو گرفت و کمکم کرد بریم بیرون .
تو ماشین هم هیچکدوم حرفی نزدیم تا خود خونه .
جلو در واحدم ایستادم و تازه یاد کلید افتادم که امیر گفت
– کلیدت پیش منه … اما بهتره بیای خونه من … نمیتونم بذارم تنها باشی …
جلو در واحدم ایستادم و تازه یاد کلید افتادم که امیر گفت
– کلیدت پیش منه … اما بهتره بیای خونه من … نمیتونم بذارم تنها باشی …
– مرسی … اما خوبم … بهتره دوش بگیرم و بخوابم …
– هر دو میتونی خونه من انجام بدی …
میفهمید چی میگه ؟ اینجا ایران بود …
اونم یه پسر مجرد …
برم خونه اش … دوش بگیرم و بخوابم ؟ همون شبم که موندم کار احمقانه ای
بود …
اگه بابا اینا میفهمیدن …
چرا اینقدر سام عقده داره پسرک روانی امیر دیگه چکارت کرده بود …
والا به خدا ازش بدم میاد دیوونس
ادمین چرا پارت ۱۳ رو نمیزاری؟؟؟
گذاشته شد
وای خدا! بهتر از این نمییشهههه!!! روزی دو پارت. ادمین دمت گرم خیلی گلی