نمیدونم چرا دروغ گفتم … باید واقعیتو میگفتم
اما اگه میگفتم من دارم میرم چون تو دوست دختر داری حتما بهم میخندید و
میگفت
مگه من بهت گفتم بیا جای دوست دخترم .
اونوقت دوباره ضایع میشدم .
شارژر رو گرفتم و نشستم رو مبل … یه لحظه حس کردم نگاه امیر افتاد رو
سینه هام …
محکم به صورتم سیلی زدم و به خودم گفتم
– میشه انقدر توهم نزنی ؟!
هنوز حالم جا نیومده بود که صدای زنگ در بلند شد . ساعت از 12 گذشته
بود … یعنی کی بود
صدای دوش حمام نشون میداد امیر زیر دوشه …
مردد به سمت در رفتم و از چشمی نگاه کردم
با دیدن سام پشت در خشک شدم
با دیدن سام پشت در خشک شدم … اینوقت شب سام اینجا چکار میکرد …
از اون بد تر … این وقت شب که من خونه امیر بودم سام اینجا چکار میکرد
هول شدمو دوئیدم سمت حمام . با عجله کوبیدم به در حمام و گفتم
– امیر … سام پشت دره …
صدای آب قطع شد و امیر بلند گفت
– چی ؟
– سام … سام داره در میزنه بیرون در خونته …
صدای زنگ در و در زدن سام همچنان می اومد. امیر در حمامو باز کرد
در حالی که فقط یه حوله دور کمرش بود و آب از موها و تنش میچکید
شوکه نگاهموازش گرفتم و به سمت دیگه نگاه کردم که خودش متوجه صدای
در شد و گفت
– سامه ؟
– آره …
– این وقت شب …
از حمام اومد بیرون و به سمت در رفت که گفتم
– من چکار کنم ؟
– چکار میخوای بکنی ؟
– اگه منو ببینه منظورمه
– خب ببینه !
کلافه گفتم
– من نمیخوام اینجا منو ببینه … چی فکر میکنه اونوقت … دردسر میشه برام
امیر ایستاد و کلافه تر از من گفت
– باشه کیفتو بردار برو تو اتاق خواب مهمان
در حالی که به سمت کیفم میدوئیدم گفتم
– اون که درش بسته نمیشه
– برو اتاق خواب من … کمد لباسم …
دیگه مکث نکردمو کیفمو برداشتم به سمت اتاقش دوئیدم .
اولین بار بود اتاقشو میدیم
یه کمد دیواری بزرگ با در ریلی انتهای اتاقش بود .
درشو باز کردمو خودمو توش چپوندم .
در کمدو بستمو گوشامو تیز کردم
همین امشب که من اینجام باید سام بیاد … کم بلا سرم آورد که حالا منو اینجا
ببینه … صدای سام بلند شد …
در کمدو بستمو گوشامو تیز کردم
همین امشب که من اینجام باید سام بیاد … کم بلا سرم آورد که حالا منو اینجا
ببینه … صدای سام بلند شد …
نامفهوم بود اول صحبتشون .
اما وقتی صدای سام بالا گرفت دیگه واضح میشنیدم چی میگه …
سام ::::::::::
وقتی بابا اومد به هر بدبختی بود آمار ترنم رو در آوردم که کجاست
بابا اصرار داشت این قضیه تموم شده است
برا من اما تموم نشده بود
مخصوصا که حرف امیر هم آتیش منو بیشتر کرده بود .
بابا گفت برا ترنم خونه گرفتن مستقل زندگی کنه .
اینجوری از یه نظر خوب بود که میتونستم بدون مزاحمت پدرش برم خونه
اش.
از یه نظر بد بود …
چون حالا که مزاحم زندگی زن باباش نبود شاید فشاری دیگه برای ازدواجش
نباشه
هرچند منم اگه میتونستم بدون ازدواج آدمش کنم
دیگه دلیلی نداشت بخوام باهاش ازدواج کنم .
میتونستم بعد آدم کردن ترنم برم سراغ بهار…
آدرس خونه جدید ترنم رو بابا بهم نداد
فقط گفت رفته یکی از واحد های پدر زن احمدیان
اینجوری نمیتونستم ترنمو پیدا کنم
زنگ زدم به وکیلم ببینم میتوه اینجوری موقعیت ملک های کسی رو برام پیدا
کن که گفت امیر علاوه بر رستوران و کافه با من خودش هم چندتا شعبه جدا
زده .
خونم به جوش اومد
پس برام زیرابی میرفت
دیگه به ساعت نگاه نکردم و راه افتادم سمت خونه امیر
حوله دور کمر امیر و بدن خیسش نشون میداد حمام بوده
با اخم و دست به سینه رو به روم ایستاد و گفت
– این وقت شب اینجا چکار میکنی ؟
هولش دادمکنارو وارد خونه اش شدم
– حالا برا من زیرابی میری ؟
– چی میگی ؟
برگشتم سمتش که درو هنوز نبسته بود
انگار هنوز انتظار داشت من برم بیرون
لم دادم رو کاناپه و گفتم
– خوب با سود شراکتمون برا خودت رستوران و کافه میزنی ها؟
پوزخندی زد و در رو بست
به سمت آشپزخونه رفت و گفت
– آره … با سود شراکتمون زدم … اما سود خودم … نه سود تو … مشکلی
هست
بلند شدمو از این پر روئیش با داد گفتم
– سود خودت ؟ ها ؟ با سود خودت انقدر رفتی بالا ! سود به تو میرسه چند
برابر میشه ؟ به من میرسه کم میشه ؟
امیر یه لیوان آب برای خودش ریخت و گفت
– حسابرسی مالی شراکتمون و سود ها کاملا شفافه … پیش هر وکیلی که
میخوای ببر … اون موقع که بی حساب خرج میکردی فکر اینجارو نمیکردی
؟
فقط به امیر نگاه کردم .
چی میگفت ؟ فکر میکرد احمقم ؟ با حرص گفتم
– تا قرون آخر حقمو ازت میکشم بیرون … ازت شکایت هم میکنم… به خاک
سیاه مینشونمت امیر … به خاک سیاه …
به سمت در رفتم . اما قبل بیرون رفتنم امیر گفت
– اینهمه ساله منو میشناسی … برات متاسفم که شناختت از من اینه
برگشتم سمتشو و سر تا پاشو نگاه کردم و گفتم
– شناخت من از تو یه پسر فرصت طلبه … همیشه فرصت طلب بودی و
هستی … چه تو کار … چه تو ایده … چه حتی تو دوست دخترای من …
امیر با تاسف پوزخند زد سر تکون داد و گفت
– چون سر ترنم بهت حق ندادم اینجور دیوونه شدی
به سمتش رفتم و محکم کوبیدم تخت سینه اش
– اون آشغال برا من عددی نیست و منم دختر ندیده نیستم … حساب اونم جا
میارم… مادر نزائیده کسی که بخواد با من بازی کنه
دوباره زدم تخت سینه اش که مچ دستموگرفت و گفت
– اگه بخوای بازی کنی … من از تو حرفه ای ترم سام … برو آدم باش …
دستمو از تو دستش بیرون کشیدم و گفتم
– آره میدونم بچه کی هستی …
هنوز جمله ام تموم نشده بود که مشتش تو شکمم نشست .
میدونستم رو این جمله حساسه …
منم مکث نکردمو مشت محکمی تو صورتش زدم .
خواست با زانوش بهم ضربه بزنه که خودمو عقب کشیدمو به سمت در رفتم
میدونستم امیر بخواد جدی بزنه شانسی ندارم .
اما همین که ضربه آخرو من زده بودم برام بس بود
سریع از خونه اش زدم بیرون و درو کوبیدم
امیر :::::::::
از مشت سام لب و بینیم داغون شد .
منم میتونستم تو صورتش بزنم
اما نخواستم مثل اون باشم …
خودش میدونست بمونه چیزی ازش باقی نمیذارم برای همین سریع رفت .
فکر نمیکردم انقدر وقیح باشه که حرف از پدرم بیاره وسط…
حالا با حرف های امشبت گورخودتو کندی سام …
به هیچ وجه انتظار نداشتم بیاد اینجا
اونم این وقت شب.
اونم بدون زدن زنگ در پائین …
وقتی ترنم در حمامو زد واقعا فکر نمیکردم بخواد چنین خبری بده .
به سمت اتاقم رفتم .
بیشتر از این عصبانی شدم که راجب ترنم حرف زد …
نمیدونم مشکلش با این دختر چیه که میخواد اونو عذاب بده
تا صبح شاید ترنم به من مربوط نبود … اما حالا بود
حالا که من گفتم میخوام بدستش بیارم
سام حق نداشت به صد متریش هم نزدیک بشه …
میدونستم دیر یا زود راجب کار شخصی من میفهمه
برای همین همه حساب کتاب های مالی و کاریم دقیق و مشخص بود
از قبل فکر اینکه بخواد بهم تهمت بیجا بزنه رو میکردم و از کارم مطمئن
بودم .
اما اینکه میخواد چه بلائی سر ترنم بیاره برام نگران کننده بود .
درکمدمو باز کردم و ترنم کز کرده با چشم ها ترسیده به من نگاه کرد
– میتونی بیای بیرون … رفت …
سر تکون دادو خیره به صورتم گفت
– از بینیت خون میاد …
دست زدم به صورتمو با دیدن خون رو دستم فهمیدم اوضاع خراب تر از
انتظارمه
سر تکون دادم و به سمت آشپزخونه برگشتم تا یخ بذارم رو صورتم
نمیخواستم فردا صورتم کبود باشه
ترنم هم پشت سرم اومد و گفت
نمیخواستم فردا صورتم کبود باشه
ترنم هم پشت سرم اومد و گفت
– من درست نشنیدم … اما حس کردم اسم منم گفت … بخاطرمن اومده بود
اینجا ؟ یعنی میدونست اینجام ؟
یه کیسه یخ کمپرس از فریزر بیرون آوردم و گذاشتم رو صورتم
برگشتم سمت ترنم و گفتم
– بهتره بشینی … باید صحبت کنیم …
نگاهی به سر تا پا من انداخت و گفت
– بهتر نیست اول لباس بپوشی …
خودم نشستم و گفتم
– من مشکلی ندارم …
اونم مردد نشست و گفت
– منم مشکلی ندارم … برای اینکه سرما نخوری گفتم
– هنوز دوش گرفتنم تموم نشده …
آروم سر تکون داد و به دستاش خیره شد
بهتر بود ترنم کل ماجرا رو میدونست … اینجوری خبر داشت چه خطری
تهدیدش میکنه .
اما اون بخشی که بخاطر حمایت ازش سام با من لج کرده بود رو نمیخواستم
بگم
دوست نداشتم بدونه برام چقدر مهمه …
من حتی دوست نداشتم تا جذبش کنم بفهمه برام مهمه …
چه برسه که بخواد در این حد بدونه …
ترنم ::::::::::::
سختم بود امیر در این حد لخت بود
اما وقتی خودش گفت راحته
دیگه چی میشد بگم
به دست هام خیره شدم تا نگاهم رو تنش هرز نره.
اولین بار بود یه مردو اینجوری لخت میدیدم .
حتی پدر خودمم در این حد ندیده بودم.
برای همین ناخداگاه نگاهم رو تنش میچرخید.
نگاهمو بالا نیاوردمو امیر گفت
– سام بد کینه است… الان کلید کرده حال تورو بخاطر اینکه ردش کردی
بگیره … حال منو هم سر مسائل کاری …
شوکه از این حرفش سرمو بلند کردم و تو چشم های مشکی امیر خیره شدم
امیر حتی از نظر چهره هم نقطه مقابل سام بود…
خیلی ریلکس نگاهم کرد و من شوکه پرسیدم
– حال منو بگیره؟ مگه من چکار کردم . اون که گند زد تو زندگی من … دیگه
چی میخواد ؟
لبخند تلخی زد و گفت
– اونا هم همه برنامه اش بود برا اذیت کردنت… اما شروع برنامه هاش…
هاج و واج به امیر نگاه کردم.
چی میگفت؟
واقعا سام انقدر پست بود یا امیر داشت قضیه رو بزرگ میکرد ؟
مردد پرسیدم
– آخه چرا ؟
امیر تفس عمیق کشید و گفت
– داستانش طولانیه… اما همینقدر بگم بخاطر یه عقده قدیمی از یه دختر …
سام دچارمیل عجیبی به تحقیر و سو استفاده از دخترا شده… پدرش خواست با
این ازدواج سر به راهش کنه … اما میبینی که … جواب نداد ….
حرف های امیر برام قابل درک نبود
چون یه دختر باهاش بد رفتار کرده … به من چکار داره ؟
من که کاری نکرده بودم
آروم و با تردید دوباره پرسیدم
– یعنی اون شب واقعا میخواست …
نمیدونستم جمله ام رو چطور ادامه بدم که امیر گرفت
– میخواست بهت تجاوز کنه …
با گفتن این جمله امیر سر تا پا داغ شدمو دوباره سرمو پائین انداختم
درسته تو خونه امیر بودم و تقریبا لخت رو به رو من بود
اما دوباره حرف راجب اون شب و … کاری که سام میخواست بکنه … از
همه مهم تر …
یاد آوری وضعیتی که امیر منو دید …
حسابی خجالت زده و داغم کرد .
دلم از یه استرس عجیب پیچید و امیر گفت
– اینارو نگفتم بترسی … گفتم آگاه باشی … چون امشب هم تورو تو حرف
هاش تهدید کرد
بدون نگاه کردن به امیر گفتم
– میفهمم… اما … چرا پیش تو از تهدید من گفت
بدون نگاه کردن به امیر گفتم
– میفهمم… اما … چرا پیش تو از تهدید من گفت
اینو پرسیدمو به امیر نگاه کردم که سکوت کرده بود .
انگار انتظار این سوالمو نداشت …
اما واقعا برام سوال بود … چرا پیش امیر منو تهدید کرد …
مگه میدونست من اینجام ؟
یا نکنه میدونست امیر مخالف رابطه ما بود ؟
البته اگه بشه اسمشو رابطه گذاشت …
امیر آروم و بدون چشم برداشتن از چشم های من گفت
– چون من از تو حمایت کردم …
یه لحظه انگار قلبم ایستاد …
قبلا با رفتار های امیر حمایتش از خودمو دیده بودم …
اما اینکه به زبون بیاره … خیلی فرق داشت
حس کردم گونه هام داغ ضد
لبمو گاز گرفتمو ناخداگاه سرمو پائین انداختم .
امیر ::::::
کلا با ترنم هیچ کدوم از برنامه هام طبق انتظارم پیش نمیرفت
میخواستم نفهمه چقدر برام مهمه
اما برعکس شد و خودم مجبور شدم به زبون بیارم کدوم طرف ماجرا هستم .
گونه ها ترنم سخش دو لبشو گاز گرفت
نگاهشو ازم دزدید و من تو غیبت نگاهش ناخداگاه لبخند زدم .
این ناب ترین حس خجالت یه دختر بود که تا حالا دیده بودم
خجالت از اینکه من حمایتش کردم
خدای من … چرا اون خجالت کشید و چرا من از این خجالتش انقدر لذت بردم
؟
همه چی به طرز مضحکی احمقانه بود …
اما خارج از کنترل و لذت بخش …
ترنم آروم گفت
– مرسی … من فقط برات دردسر شدم …
خم شدم و ناخداگاه چونه اش رو گرفتم و سرشو بلند کردم
این حرکتم خیلی غیر ارادی بود …
تو چشم هام متعجب نگاه کرد که گفتم
– نبودی … نیستی و نمیشی …
لب هاش نیمه باز شد و نگاهم قفل لب هاش شد …
تو چشم هام متعجب نگاه کرد که گفتم
– نبودی … نیستی و نمیشی …
لب هاش نیمه باز شد و نگاهم قفل لب هاش شد …
گرمای ملایم و لطافت پوستش تو دستم یه حس عجیبی بهم میداد …
حسی که با هیچکدوم از دختر هائی که تا حالا بودم تجربه اش نکرده بودم .
آروم انگشتمو پائین لبش کشیدم .
سر انگشتم لب هاشو لمس کرد .
نگاهمو از لب های ترنم گرفتم تا قبل از اینکه کاری کنم تمرکزم برگرده …
اما با دیدن چشم های خمارش ناخداگاه دستم از روی چونه اش سر خورد تو
موهاش
نگاهم دوباره افتاد رو لب هاش و نفهمیدم دارم چکار میکنم …
ترنم ::::::::
نگاه امیر رو لب هام سنگین بود
نمیدونم چرا خشک شده بودم
ترسیده بودم ؟ یا ذوق داشتم ؟ استرس و حس عجیبی که تو دلم بود برام قابل
تشخیص نبود .
وقتی نگاهمون بهم گره خورد باید خودمو عقب میکشیدم
اما به طرز عجیبی مسخ شده بودم .
دوباره به لب هام نگاه کرد و دستش رفت تو موهام
تمام وجودم با تماس دستش داغ شد و امیر آروم به سمتم خم شد
چشم هامو بستم .
دست خودم نبود این بسته شدن چشم هام
اما ته دلم میدونستم الان بلند میشه و میره … مطمئن بودم … چرا ؟ یادم
نمیاومد چرا …
لحظه ای که داغی لبش رو لبم نشست
قلبم انگار از سینه جدا شدو پائین افتاد…
نرفت … پس چرا نرفت … چرا … چرا منو بوسید …
اما همه اینا از ذهنم محو شد …
لب هاش داغ و پر قدرت رو لبم کشیده شد و عطر نفسش ریه هامو پر کرد
این اولین بوسه عمرم بود .
دستش آروم تو موهام حرکت کردو به سمرم جهت داد
لبمو داغ مکید و با دست دیگه بازومو گرفت
آروم منو به سمت خودش کشید و نفهمیدم چطور رو پاش نشستم …
دستش از رو بازوم چرخید رو کمرم و نفس کشیدن سخت تر از قبل شد.
دست یخ زدم ناخداگاه تخت سینه اش قرار گرفت و با حس کردن بدن لختش
تازه به خودم اومدم
انگار از تماس دست منو بدنش اونم یهو هوشیار شد
چون یهو هر دو از لب های هم جدا شدیم
روم نمیشد بهش نگاه کنم
سرمو پائین انداختم و با دیدن جائی که نشستم و حوله نیمه بازش که هر لحظه
ممکن بود کامل از روش کنار بر هول شده بلند شدم
بدون نگاه کردن به امیر فقط گفتم معذرت میخوام و به سمت اتاقم رفتم .
من چکار داشتم میکردم ؟
خونه یه پسر غریبه بودم
روی پاش … وقتی نیمه لخت بود … در حال بوسیدنش …
اوه خدای من … حتی با فکر به بوسمون هم دوباره از درون شعله ور میشدم
وارد اتاق شدمو خواستم در رو ببندم که دیدم نیمشه …
لعنتی …
نشستم رو تخت و صورتمو بین دست هام گرفتم … صورتم یه کوره آتیش بود
…
بر عکس دست هام
امیر ::::::::
اگه دست های بیش از حد یخ کرده ترنم نبود …
معلوم نبود الان تو چه حالی بودیم …
به خودم نگاه کردم …
با دیدن وضعیت حوله ام و چیزی که زیرش سعی داشت خودنمائی کنه
ابروهام بالا پرید .
چطور به اینجا کشید…
ما یه بحث جدی داشتیم ؟
چطور اون لب ها جادوم کرد؟ چطور رسید به بغل من … ؟
لبمو مکیدم … هنوز طعم ترنمو داشت …
نفس عمیق کشیدم و بلند شدم .
درستش این بود میرفتم حمام و دوش میگرفتم .
بعد هم بدون دیدن ترنم میخوابیدم !
منطقی و عقلانیش این بود …
اما آتیش درونت که روشن میشه … نه منطقی تو کاره … نه عقلانیتی …
به سمت اتاق رفتم و تو قاب در ایستادم
صورتشو با دستش گرفته بود و به من نگاه نمیکرد
آروم گفتم
– من یه اخلاقی دارم …
شوکه اما با خجالت سرشو بلند کرد و به من خیره شد .
انگار تازه متوجه حضور من شده بود .
زیر لب پرسید
– چی ؟
آروم گفتم
– کاری که شروع کنم نا تموم نمیذارم .
با این حرفم دوباره ههه بی صدائی گفتو لب هاش از هم فاصله گرفت
به سمتش رفتم که سریع گفت
– امیر … من نمیخوام …
خشک شدم … چی ؟ نیمخواست ؟ منو نمیخواست ؟
اما اونم تو بغلم اندازه من از خود بی خود شده بود !
نگاهشو ازم دزدید و به زمین خیره شد .
خواستم برگردم از اتاق بیرون اما ناخداگاه پرسیدم
– چرا؟
– به هزارو یک دلیل
مشکوک نگاهش کردم هرچند هنوز سرش پائین بود
از درون تو آتیش بودم و با نفس عمیق سعی کردم خودمو آروم کنم و پرسیدم
– سه تاشو بگو …
با تردید نگاهم کرد و گفت
– ما نامحرمیم … ما … ما همو نمیشناسیم درست … و … و اینکه … تو
دوست دختر داری …
جمله اش که تموم شد نگاهمون همچنان قفل موند .
نامحرمیم … حق با ترنم بود…
درست همو نمیشناسیم … تا حدودی میشد به ترنم حق داد
اما … من دوست دختر دارم ؟
تو ذهنم گشتم …
من دوست دختر دارم ؟
با اخمی که دست خودم نبود گفتم
– من دوست دختر دارم ؟ دوتا دلیل دیگه ات درست … اما اینو از کجا پیدا
کردی ؟
لبشو گاز گرفتو سرشو پائین انداخت زیر لب گفت
– روز اول که دیدمت داشتی تلفنی باهاش حرف میزدی … فکر کنم گفتی الناز
؟
اوه … الناز … چرا اصلا تو ذهنم نبود …
لبشو گاز گرفتو سرشو پائین انداخت زیر لب گفت
– روز اول که دیدمت داشتی تلفنی باهاش حرف میزدی … الناز ؟
اوه … الناز … چرا اصلا تو ذهنم نبود …
وقتی سکوت منو دید سرشو بلند کرد و نگاهم کرد
الناز دوست دختر من نبود … دوست من بود…
یه دوست با منافع بیشتر از دوست عادی …
اما چی باید میگفتم ؟
توضیح سخت بود … مخصوصا برای کسی مثل ترنم که الان مشکلش نامحرم
بودن ماست برای یه بوسه …
نفسمو کلافه بیرون دادم و گفتم
– اون دوست دختر من نیست … من با بوسیدن تو به کسی خیانت نمیکنم …
– من نمیخوام فرد سوم یه رابطه باشم …
نه نه … مسیر داشت اشتباه میرفت …
ترنم فرد سوم نبود …
نفر اول بود …
اما نمیشد اینو بهش بگم … این چیزی نبود که بخوام بدونه
فکم افتاد