۳ دیدگاه

رمان ترنم پارت 18

4.1
(15)

 

با حرص گفتم
– گمشو از اینجا. پست عوضی … الان زنگ میزنم به بابام
مثل دیوونا ها شرول کرد به زنگ و در زدن و داد زد
– زنگ بزن … زنگ بزن ببین بهت حتی جواب هم نمیده …
مثل دیوونا ها شروع کرد به زنگ و در زدن و داد زد
– زنگ بزن … زنگ بزن ببین بهت حتی جواب هم نمیده …
دست هام میلرزید .
گوشیمو برداشتم و شماره بابا رو گرفتم.
از در و سر و صدای سام فاصله گرفتم .
اصلا نیمدونستم به بابا چی بگم . هنوز تو هنگ بودم که جواب داد
– الو …
– الو … بابا … میتونین بیاین اینجا …
اول صدای بابا کلافه بود اما با این حرفم نگران گفت
– چی شده ؟ چرا صدات میلرزه ؟
– سام … پسر آقا رضا اومده پشت در خونه و دارعه میکوبه به در میگه درو
باز کن . صبح هم بعد رفتن شما زنگ زد تهدیدم کرد…
– تهدید ؟ برای چی ؟ اونجا چی میخواد
– نمیفهمم حرف هاشو … میگه به من جواب رد دادی بدبختت میکنم .
– غلط کرده … الان میام … درو باز نکن … برو تو اتاقت درو هم قفل کن
چشمی گفتم و قطع کردم .
اما کل وجودم میلرزید . نکنه بابا بیاد و سام باز دروغ و چرت و پرت جدید
درست کنه …
نکنه اوضاع رو از این بدتر کنه …
میخواستم بزنم زیر گریه …
رفتم تو اتاقمو درو قفل کردم
زانوهامو بغل کردم و جدا زدم زیر گریه .
صدای زنگ و داد سام می اومد
امیر ::::::::::::::
دوش آب رو بستمو حوله ام رو برداشتم .
حس کردم چیزی شبیه صدای دادمیاد .
سریع از حمام زدم بیرون و به سمت در رفتم
از چشمی نگاه کردم سام پشت در خونه ترنم بود و داد میزد درو باز کن .
این عوضی از کجا پیداش شد .
سریع برگشتم اتاقو لباس پوشیدم .
دیگه فکر نکردم فقط با عصبانیت از خونه زدم بیرون
سام با نیشخند سریع برگشت سمت من که گفتم
– اینجا چه غلطی میکنی؟

سام با نیشخند سریع برگشت سمت من که گفتم
– اینجا چه غلطی میکنی؟
– من یا تو ؟
رو به روش ایستادمو محکم کوبیدم به سینه اش .
انتظار نداشت و یه قدم عقب رفت تا تعادلشو حفظ کنه و اخمشو تو هم کشید
– چته ؟ اصلا به تو چه ؟
– گمشو برو بیرون … کی بهت اجازه داد بیای اینجا ؟
سام هم هولم داد اما من تکون نخوردم که گفت
– از تو که نباید اجازه بگیرم … حالا تو جرا جوش میزنی؟ نکنه اینم زیرتواب
توئه ؟
با این حرفش دیگه نفهمیدم دارم چکار میکنم
مشتم تو صورتش پیاده شد و سام پرت شد رو زمین
با عصبانیت گفتم
– زیر خواب داشتن مال آشغالایی مثل توئه … نه من …
خون تو دهنشو تف کرد و لبشو پاک کرد
با نفرت نگاهم کرد و از زمین بلند شد
لباسشو مرتب کرد و گفت
– نکه شما تو خاندانتون خیلی تک پری مده …
بازم موضوعی رو پیش کشید که بزرگتر از دهنش بود
یه قدم به سمتش رفتم و گفتم
– حد دهنتو بفهم سام …
اینبار محکم تر هولم داد و گفت
– تو کی هستی بخوای حد دهن منو تعیین کنی …
دستشو پس زدمو همین کافی بود با هم گلاویز شیم …
ترنم :::::
صدای زنگ و داد سام قطع شد . گوشامو تیز کردم اما دیگه صدایی نبود.
یعنی بابا رسیده بود .
یا سام بیخیال شد و رفت
نکنه اومده بود تو ؟
با صدای آیفون از جا پریدم
شاید بابا رسید …
سریع قفل در اتاقمو باز کردمو دوئیدم سمت آیفون .
با دیدن بابا پشت در امید دلمو گرم کرد و درو براش زدم
اما همین لحظه صدای امیر تو راهرو پیچید
دوئیدم سمت در واحد و از چشمی نگاه کردم
امیر و سام وسط راهرو با هم گلاویز شده بودن .
نمیدونستم باید چکار کنم
امیر با زانو پاش به زیر دل سام ضربه زد و سام رو زمین افتاد.
همین لحظه در آسانسور باز شد و بابا وارد طبقه ما شد
با دیدن سام و امیر شوکه ایستاد و گفت
– اینجا چه خبره ؟
سام با درد سریع گفت
– این عوضی به ظاهر دوست من با دخترت رو هم ریختن …
انگار آب یخ ریختن رو سرم
چی میگفت سام ؟ مارو با هم دیده بود یا این هم باز یه دروغ جدیدش بود ؟

امکان نداشت منو امیر رو واقعا دیده بوده باشه … اینم یه دروغ جدیدش بود

صورت بابا سرخ شد و به امیر نگاه کرد که امیر ریلکس دستشو به سینه زد و
خیره به بابا گفت
– باید یه نفر احمق باشه که چنین دروغی رو باور کنه
اما بابا داد زد
– ترنم …
با ترس اما بصورت اتومات در واحدو باز کردم و بابا داد زد
– اینا چی میگن ؟ تو این پسرو میشناسی ؟
– سام دروغ میگه … من این آقارو میشناسم چون دوست سامه … اما من هیچ
ارتباطی باهاش ندارم
– دروغ میگن عوضیا … خودم بیرون دیدمشون … همین امروز …
خدایا … یه آدم انقدر لاشی ؟
تا من بخوام چیزی بگم امیر گفت
– من شمارو نمیشناسم … اما اگه واقعا میخواسن چرندیات سام رو باور کنین
آزادین … من اینجا واینمیستم که تو این مسخره بازی شریک شم
اینو گفتو به سمت در واحدش رفت و گفت
– من فردا ازت شکایت میکنم سام … تو میدونی توهین به یه تبعه خارجی و
رسومشون چه عواقبی داره … منتظر تماس از سفارت مراکش باش .
وارد واحدش شد و درو بست
شوکه ایستاده بودم . رفت و در رو بست …
منو با این دیوونه ها تنها گذاشت …
مراکش ؟ سفارت ؟ تبعه ؟ قضیه چی بود ؟
بابا به من نگاه کرد .
میدونستم الان باز حرف های سام رو باور میکنه . آماده بودم باز منو توبیخ
کنه که گفت
– برو تو ترنم
بعد رو کرد به سامو داد زد
– قلم پاتو میشکنم یه بار دیگه جلو در خونه دخترم پیدات شه بخوای به من
چرت و پرت تحویل بدی
سریع خودمو کشیدم تو خونه که بابا با عصبانیت اومد تو

بابا رو کرد به سامو داد زد
– قلم پاتو میشکنم یه بار دیگه جلو در خونه دخترم پیدات شه بخوای به من
چرت و پرت تحویل بدی
سریع خودمو کشیدم تو خونه که بابا با عصبانیت اومد تو و در رو بست
حس خوبی بود برای اولین بار بابا به سام توپید و حرف اونو باور نکرد
تکیه دادم به اوپن که بابا به بیرون اشاره کرد و گفت
– اون کی بود ؟
اومد داخل و رو مبل نشست .
بهم اشاره کرد رو به روش بشینم و سوالی سر تکون داد که گفتم
– امیر دوست سامه … شریکش هم هست …
– خب ؟ تو از کجا میشناسیش ؟
– یه بار که منو برد کافه خودش با امیر قرار داشت اونجا آشنا شدیم .
– همین ؟
سر تکون دادم و گفتم
– بله …
– فقط همین ترنم ؟ بخاطر همین اومد با سام دعوا افتاد که چرا اومده جلو در
خونه ات ؟ انتظار داری من باور کنم ؟
– اونا خودشون با هم مشکل دارن …
– اونوقت تو از کجا میدونی ؟
نمیدونستم باید چطوری بگم . چی بگم . چه رفتاری کنم تا دوباره برای خودم
بد نشه .
لعنت به این سام عوضی …
مردد گفتم
– من کامل نمیدونم … اما سام گفت دارن شراکتشونو بهم میزنن …
بابا اخم هاشو تو هم کشید و گفت
– ترنم … من همیشه فکر میکردم تورو خوب میشناسم … اما الان حس میکنم
تو یه غریبه ای برام .
– بابا … سام یه روانیه … هیچکدوم از حرفاش درست نیست … به خدا من
اون چیزی که سام میگه نیستم .
بابا مردد نگاهم کرد
همین تردیدش برام یه دنیا می ارزید
یعنی میشد باور کنه ؟ اینکه سام و الهام هر دو دروغ گفتن ؟!
میدونستم حتی اگه دروغگو بودن سام رو باور کنه عمرا الهامو باور کنه…
با صدای بابا از افکارم جدا شدم که گفت
– آبرو چیزی نیست که بره … برگرده … من هیچی ازت نمیخوام … فقط
میخوام آبرو دار پدرت باشی
– من بابا
بابا دستشو بالا برد و گفت
– به خدا ترنم … بفهمم دست از پا خطا کردی … مجبور میشم …
نگاه بابا تو نگاهم گره خورد و آروم گفت

بابا دستشو بالا برد و گفت
– به خدا ترنم … بفهمم دست از پا خطا کردی … مجبور میشم …

نگاه بابا تو نگاهم گره خورد و آروم گفت
– مجبور میشم علارغم میل باطنیم … شوهرت بدم ترنم … دختری که سر و
گوشش بجنبه باید بره خونه شوهر …
احساس حقارت داشتم …
حقارت و درد …
هیچوقت فکر نمیکردم بحث منو بابام بخواد روزی به اینجا بکشه .
بابا از جا بلند شد و نفسشو عمیق بیرون دادو گفت
– ما وسط مهمونی خونه پدر الهام بودیم اومدم اینجا . باید زود برگردم.
با بغض سر تکون دادم.
اما نتونستم دهنمو باز کنم و چیزی بگم .
بابا به سمت در رفت و منم بلند شدمو پشت سرش رفتم
فقط تونستم یه خداحافظ خفه بگم و درو ببندم
در رو که بستم اشکام راه افتاد
رو زمین نشستمو به در تکیه دادم
پاهامو تو دلم جمع کردم و اجازه دادم اشکام تا جائی که میخوان راه بیفتن…
امیر :::::::::::
کلافه تو خونه قدم میزدم .
نگران ترنم بودم .
الان تو چه حالی بود ! باباش چکار میکرد ؟
میتونستم سام رو با دستام خفه کنم .
اما جلو پدرش فقط بیشتر حساس میشد …
باید یه فکری برای سام و ترنم میکردم . دروغی که امشب سام به پدر ترنم
گفت میتونه دردسر بذی برای هر دو ما بشه .
قبل از اینکه اون بخواد ذهنتیت پدر ترنمو خراب کنه باید اقدام کنم
فقط مشکل این بود که …
خودم هنوز آماده نبودم …
از خودم مهم تر …
معرفی یه دختر ایرانی به پدر بزرگم بود …
صدای ماشینی از تو کوچه بلند شد رفتم سمت پنجره .
پدر ترنم بود که رفت
چند دقیقه پیش هم سام رفته بود . از خونه زدم بیرون و تقه ای به در خونه
ترنم زدم

از خونه زدم بیرون و تقه ای به در خونه ترنم زدم
چند لحظه که گذشت در خونه اش آروم باز شد و ترنم با چشم هاس سرخ رو
به روم قرار گرفت
– چرا گریه کردی؟ با بابات دعوات شد ؟
لبهاشو به هم فشار داد و با سر گفت نه
– پس چرا گریه کردی ؟
با صدای بغض دار گفت
– چیزی نیست
منتظر تعارفش نموندم و وارد خونه شدم .
از این حرکتم هول خوردو خودشو کنار کشید تا من رد شم .
درو بست که برگشتم سمتش و گفت
– امیر … اگه بابام یا سام برگرده و تورو اینجا ببینن چی ؟
– چرا گریه کردی ؟
لب هاشو دوباره به هم فشار داد و نفسشو با فشار بیرون داد
به سمتش رفتم که عقب رفت و خورد به در
یه قدمیش ایستادم و گفتم
– تا نفهمم چته نمیرم بیرون
– هیچیم نیست … فقط میخوام تنها باشم …
اینو گفتو خواست هولم بده کنار و رد شه
اما سریع دستم دور کمرش حلقه شد و بین خودم و در قرارش دادم
با بدنم ثابتش کردم و خیره شدم تو چشم های غمگین و نگرانش .
مماس لبش گفتم
– من تنهات نمیذارم ترنم … بگو مشکل چیه ؟
لب هاش نا محسوس لرزید و زیر لب گفت
– بابام … بابام اگه بفهمه …
پلک زد و اشک هاش ریخت
منتظر ادامه حرفش بودم
اما انگار دوباره پشیمون شد و تقلا کرد که از بغلم کنار بره
داشت کلافه ام میکرد .
نمیتونستم اشک هاشو تحمل کنم دست هاشو که تقلا میکرد منو هول بده
گرفتمو بالای سرش قفل کردم
خم شدمو لب هاشو شکار کردم .

اول مقاومت کرد .
اما بعد آروم شد و باهام همراهی کرد .
خیسی اشکو رو صورتش حس میکردم .
دست هاشو ول کردمو صورتشو قاب کردم بین دستام .
لبشو گاز گرفتم که آه آرومی گفت و از لبش جدا شدم
پیشونیمو به پیشونیش تکیه دادم و گفتم
– از من فرار نکن ترنم … بذار کمکت کنم
با لب های لرزون گفت
– چطور میخوای کمکم کنی ؟ پدرم منو باور نداره … فقط کافیه بفهمه با تو در
ارتباط بودم که منو به اجبار …
دوباره بقیه حرفشو نگفت
سرمو عقب بردمو خیره شدم بهش
خواست سرشو کج کنه و نگاهم نکنه
اما مجبورش کردم به من نگاه کنه و گفتم
– مجبورت کنه چی ؟ که ازدواج کنی ؟
چشم هاشو بست و با لب های بهم فشرده فقط سر تکون داد .
زیر لب گفت
– من گفتم فقط در حد آشنایی میشناسمت … گفت اگه …
– بسه …
اینو گفتمو ازش فاصله گرفتم
با نگرانی نگاهم کرد . تو چشم هاش حالا نا امیدی موج میزد . سریع گفتم
– با بابات صحبت میکنم … همه چیو براش میگم …
بهت زده نگاهم کرد و دهنشو باز و بسته کرد . سوالی سر تکون دادم که
بالاخره گفت
– به بابام چی میخوای بگی ؟
– چیزی که باید بگم … لازم نیست تو نگران باشی
دستم رفت سمت دستگیره در که بازومو گرفت و گفت
– وایسا امیر … تو … تو چی میخوای بگی ؟
ایستادمو بازوهاشو تو دستم گرفتم و گفتم
– دارم میرم موبایلمو بیارم . جلو تو با بابات صحبت میکنم خودت میشنوی چی
میخوام بگم
– الان بگو … الان بگو چی میخوای بگی ؟
– حقیقتو … همه حقایقو … چیزی که گویا تو نتونستی بگی …
اینو گفتم و از خونه ترنم زدم بیرون

ترنم :
بدنم میلرزید . مغزم کار نمیکرد
امیر میخواست چکار کنه ؟ با بابای من چه صحبتی کنه ؟
حقایقو بگه ؟ راجب سام ؟ مهمونی ؟ رسوندن من ؟
زانوهام شل شد و خودمو به زور نشوندم رو مبل .
بابا گفت خونه الهام اینا مهمونیه … اصلا وقت خوبی نبود برای صحبت امیر
باهاش …
اصلا صحبت امیربا بابا فکر خوبی نبود
بهترین فکر این بود که امیر از من دور شه .
بذاره تنها باشم .
نه کاری کنم نه خطائی … اینجوری همه چی آروم میشد .
سام هم که با این برخورد بابا باهاش شک داشتم دیگه بیاد سمتم
همه چی آروم میشد و زندگیم برمیگشت مثل قبل میشد .
مثل قبل … آرامش پوشالی و تنهائی …
با صدای در به خودم اومدم
امیر اومد تو و درو پشت سرش بست
خیلی عصبانی گفت
– شماره باباتو بگو
– الان نه امیر بابا مهمونیه … همین که کشیدمش تا اینجا برای امشب کافیه …
با اخم نگاهم کرد و گفت
– شماره باباتو بگو ترنم … همین امشب که شاهذ ماجرا بود بهتره باهاش
صحبت کنم
اینو گفتو اومد سمتم . گوشیمو از رو میز برداشت که بلند شدم تا گوشیمو ازش
بگیرم .
با التماس گفتم
– الان وقت خوبی نیست امیر … من بابامو میشناسم
گوشیو به سمتم گرفت و گفت
– شمارشو بده … فردا باهاش صحبت میکنم
– امیر…
نذاشت حرفی بزنم و با عصبانیت تقریبا داد زد و گفت
– انقدر با من لج نکن ترنم … بذار یه بارم شده این قضیه درست حل شه …
انتظار نداشتم سرم داد بزنه … شک داشتم واقعا فردا زنگ بزنه .
اما با تردید شماره بابارو بهش گفتم .
امیر شماره رو گرفت و گوشی رو گذاشت کنار گوشش
هول شدمو خواستم گوشیو ازش بگیرم که دستمو گرفتو منو کنار زد
پشت کرد به منوبه سمت اتاق خوابا سریع قدم برداشت و گفت
– الو … آقای احمدیان ؟
سرم داشت گیج میرفت … امیر زنگ زد به بابا … جدی زنگ زد به بابا …
پشت سرش رفتم که گفت
– من امیر کهن هستم … یه ساعت پیش دیدمتون اما فرصت نشد درست آشنا
شیم … بله … بله … خواهش میکنم … راجب یه مسئله ای باید سر فرصت
صحبت کنیم … بله …
دستمو گرفتم به قاب در تا نیفتم و به امیر خیره شدم که ریلکس نشست رو
تخت منو ادامه داد
– بله … اگه براتون مناسبه من فردا حدود ساعت ده میام دفترتون … بله …
شرکت آقای نادری و شما یکیه دیگه درسته ؟ بله … میبینمتون پس … ممنونم
… شبتون بخیر …
امیر اینو گفتو قطع کرد
نگاهی به من انداخت و گفت
– چرا رنگت پریده؟
– میخوای بری بابامو ببینی ؟
– آره …
– چی میخوای بهش بگی ؟
– بیا بشین … با این رنگ و روت میترسم از حال بری… واقعا این وقت شب
حوصله بیمارستان رفتن ندارم .
از این حرفش ناراحت شدم اما رفتم با فاصله ازش رو تخت نشستم
چون واقعا خودمم حس میکردم دارم پس می افتم
وقتی نشستم امیر چرخید سمت من و گفت
– میخوام به بابات راجب سام بگم … راجب اینکه چرا داره این کار هارو
میکنه … بعد هم راجب خودمون بگم
– خودمون ؟
امیر سر تکون داد و ناخداگاه گفتم
– خودمون چی بگی ؟
– هیچی بگم داریم آشنا میشیم … مگه جرمه ؟
سریع سرمو به علامت نه تکون دادمو گفتم
– نه نه … امیر راجب خودمون نه …
باز اخم هاش تو هم رفت و گفت
– چرا نه ؟
– آخه … آخه بهت گفتم که … من به بابا گفتم هیچی بینمون نیست … هیچی
… هیچی ..
امیر نفسشو کلافه بیرون داد و با همون اخم گفت

امیر نفسشو کلافه بیرون داد و با همون اخم گفت
– نمیفهممت ترنم … چرا همه چیو انقدر پیچیده میکنی ؟!
خواستم چیزی بگم که امیر چونه ام رو گرفت تو دستشو گفت
– این سومین باره داری اینکارو میکنی .
مردد تو چشم های مشکیش نگاه کردم و گفتم
– چکار ؟
نگاهش افتاد رو لبمو گفت
– به من و چیزی که بینمونه توهین میکنی …
متوجه منظورش نشدم . چه توهینی ؟
اما قبل از اینکه من بخوام چیزی بگم فاصله بینمون رو از بین برد و لب هاش
نشست رو لبم
چشم هام ناخداگاه بسته شد اما هنوز مغزم فرمان ناده بود باید چکار کنم که
امیر ازم جدا شد و بلند شد.
به سمت در رفت و گفت
– تا فردا …
امیر ::::::::::::
رو تختم دراز کشیدم و به سقف خیره شدم .
فردا باید الناز رو میدیدم … پدر ترنمو میدیدم … از سام شکایت میکردم …
بماند که چقدر خودم هم کار داشتم .
فردا واقعا روز من نبود …
از همه مهم تر … باید قضیه ترنم رو به خانواده ام هم اطلاع میدادم .
این مورد از همه سخت تر بود .
خوشبختانه من نوه پسری نبودم که بخوان برام طبق رسم همسر انتخاب کنن
اما باز هم ازدواج تو رسومات ما کار ساده ای نبود …
برای همین من کلا تو فکرش نبودم …
اما با ترنم فرق میکرد
این دختر بد افتاده بود زیر پوستم و باید مال من میشد
رو تختم چرخیدم و به آسمون ابری و ما نیکه پیدا خیره شدم
اگه این قوانین مراکشی و رسومات عجیب خاندان ما نبود …
شک نداشتم تا آخر هفته ترنم رو همین تخت مال من میشد …

با فکر به ترنم و صحبت هایی که باید با مادرم و پدر بزرگم داشتم خوابم برد.
صبح با صدای زنگ ساعت موبایلم بیدار شدم
این روز ها خستگی از تنم بیرون نمیرفت
میخوابیدم اما انگار نه انگار …
سریع آماده شدم و صبحانه نخورده زدم بیرون .
جلو در خونه ترنم مکث کردم اما قبل از اینکه کاری کنم رد شدم و وارد
آسانسور شدم .
فعلا جای حرفی با ترنم باقی نمونده .
اون هنوز خودش با خودش کنار نیومده … برعکس من که دقیقا میدونم چی
میخوام .
تو ماشین زنگ زدم به الناز بگم دارم میام دنبالت .
باید قبل از رفتن پیش پدر ترنم آزمایش النازو میدادیم .
هر چی زنگ زدم الناز جواب نداد.
به سمت خونه اش راه افتادم.
لابد خواب بود .
یه پیام دادم به مامان که غروب میام ببینمت.
نمیدونم آخرین باری که رفتم عمارت کی بود …
متنفر بودم از اون ساختمونو اون فضا …
اما چاره ای نداشتم .
جلو خونه الناز توقف کردم و دوباره زنگ زدم به موبایلش
جواب نداد و پیاده شدم .
دستمو گذاشتم رو زنگ آیفون و چندبار زنگ زدم که صدای خواب آلود هم
خونه ایش بلند شد
– امیر … چی شده این وقت صبح .
– الناز خونه است ؟
مکث کرد و بعد از مکث طولانی گفت
– نه … نیستش …
باور نمیکردم نباشه . اگه نبود چرا انقدر مکث کرد تا بگه .
باشه الکی گفتمو خداحافظی کردم .
سوار ماشین شدم و تو داشبرد دنبال کلید یدک خونه الناز گشتم .
اون اوایل که خیلی بهم امید داشت کلید یدکش رو بهم داده بود …
هرچند هیچوقت ازش استفاده نکرده بودم اما بهش پس هم نداده بودم.
کلیدو پیدا کردمو وارد ساختمونش شدم.
از پله ها رفتم بالا به جای آسانسور و پشت در خونشون ایستادم
صدای چندتا مرد می اومد از تو واحد
کفش های زیادی هم پشت در بودن
شاید الناز واقعا خونه نبود .
اونوقت ورود سر زده من خیلی بد میشد
تو همین افکار بودم و خواستم برگردم که صدایی شبیه صدای الناز شنیدم که
گفت
– آقا ساکت شین همه زندگی خودمه …
با این حرف کلیدو انداختم تو قفلو درو باز کردم
اولین چیزی که دیدم الناز با تاپ و شلوارک بود
اونم رو پای یه پسر که نمیشناختم …
ترنم ::::::::::
تا صبح نتونستم بخوابم.
از لحظه ای که امیر از اتاق رفت بیرون …
تا همین لحظه که ساعت نزدیک ده بود

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 15

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان کاریزما

    خلاصه: همیشه که نباید پورشه یا فراری باشد؛ گاهی حتی یک تاکسی زنگ زده هم رخش آرزوهای دل دخترک می‌شود. داستانی که…
رمان کامل

دانلود رمان وان یکاد

خلاصه: الهه سادات دختری مذهبی از خانواده‌ای سختگیر که چهل روز بعد از مرگ نامزد صیغه‌ایش متوجه بارداری اش میشه… کسی باور نمیکنه که…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Hank
4 سال قبل

شما این رمان رو خریدین ؟؟؟؟🤔🤔

Eliii
پاسخ به  Hank
4 سال قبل

نگو که این رمان قراره مثل بعضی از رمان ها خاطره بشه،؟؟؟😁😁😁

yalda
4 سال قبل

سلام
ادمین میشه من این رمانو تو روبیکا پارت گذاری کنم؟؟

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x