۶ دیدگاه

رمان ترنم پارت 28

4.5
(22)

 

اما چیزی که بدتر از اون بود …
سرخی رو صورتش بود …
جای یه کشیده صنگین رو صورت ترنم بود …
نفسمو با حرص بیرون دادمو درو کنار زدم
رفتم تو و ارنم یه قدم عقب رفت
درو پشت سرم کوبیدم که ناراحت سرشو پائین انداخت.
چطور تونست … چطور تونست …
چونه اش رو گرفتمو سرشو بلند کردم
به گونه سرخش خیره شدم که حالا رد اشک هم روش افتاده بود
با عصبانیتی که تو وجودم دیگه جا نمیشد پرسیدم
– چرا ؟
لب هاشو به هم فشار دادو سکوت کرد
به چشم های تیله ایش که از اشک برق میزد خیره شدمو دوباره پرسیدم
– چرا ترنم ؟ حرف بزن …
نگاهشو ازم گرفتو زیر لب گفت
– بخاطر تو …
بخاطر من ؟
بخاطر من پدرش روی ترنم دست بلند کرد ؟
نگاهم تو چشم هاش چرخید .
دروغی نمیدیدم ! با عصبانیت گفتم
– به خدا قسم اگه بخاطر من بابات روت دست بلند کرده باشه من میدونم و اون

نذاشت ادامه بدمو سریع گفت
– امیر … راجب بابام اینحوری حرف نزن
با اخم نگاهش کردم … نفسمو با حرص بیرون دادم و گفتم
– یعنی بابات به حق روت دست بلند کرد
سرشو پائین انداخت و با سر گفت
– نه … به حق نبود … اما اون پدرمه …
سکوت شد بینمون و کلافه تر از قبل گفتم
– حداقل بگو چی شده ؟
ترنم ::::::::
قلبم یخ کرده بود
جای سیلی بابا رو صورتم درد نداشت
اما دردش تو قلبم خیلی عمق بود . نمیدونستم برای امیر چطور بگم
کاش میرفتو نمیفهمید سیلی خوردم
کاش میشد بهش نگم
احساس میکردم سر خورده شدم . خورد شدم . حالا با تعریف برای امیر خورد
تر هم میشدم
یع قدم عقب رفتم تا از امیر دور شم . این نزدیکی کلافه ام میکرد
به سمت پنجره رفتمو پشت به امیر گفتم
– بابا امشب اومد بهم بگه آشنایی با تورو عقب بندازم !
– عقب بندازی ؟
– آره … یه مورد دیگه در نظر دارن …
امیر پرید وسط حرفمو گفت
– تو گفتی نه و اون سیلی زد بهت ؟
لب گزیدمو با سر گفتم نه که دوباره دستاش رو بازوهام نشستو حسابی کلافه
گفت
میشه بگی قضیه دقیقا چی بود ترنم و انقدر بازیم ندی
امیر حسابی کلافه گفت
– میشه بگی قضیه دقیقا چی بود ترنم و انقدر بازیم ندی.
چشم هامو بستموگفتم
– گفتم نه … گفت اشتباهه کارت …
بغضمو خوردم و ادامه دادم
– گفتم میخوام اشتباهو تجربه کنم .
سخت بود تکرار این مکالمه
اما باید ادامه میدادم
– بابا گفت میتونی اما بعد پشیمون برگردی دری برات باز نیست . گفتم
پشیمون برنمیگردم …
سکوت کردم
سکوت اجباری از بغض تو گلوم .
امیر منتظر گفت
– خب
نفس گرفتمو گفتم
– گفت اون پسر مغرور خوردت میکنه و میفرستدت خونه من . گفتم اون پسر
مغرور شرف داره به فامیل های الهام ، زن دوم بابام … اینجا بود … که …
نتونستم ادامه بدم و بگم اینجا بود که کشیده خوردم
باورم نمیشد …
امیر فشار دستاش رو بازوهام بیشتر شد
آروم اما با صدای دو رگه و عصبانی گفت
– نمیذارم هیچوقت این اتفاق بیفته …
سکوت شد بینمون
بدنشو مماس بدنم حس کردم
گرم شد وجودم
تو گوشم گفت
– هرگز … هرگز نمیذارم حرف پدرت بشه …
خواستم سرمو ازش دور کنم
اما کنار گوشمو بوسیدو گفت
خواستم سرمو ازش دور کنم
اما کنار گوشمو بوسیدو گفت
– دیگه نمیذارم بهت دست بزنه …
باید به امیر میگفتم درسته پدرم نا حقی کرد.
اما اون همیشه پدرمه.
پدرم میمونه
و من سعی میکنم احترامشو حفظ کنم.
اما در جواب امیر سکوت کردم
دلم بیشتر از اینها سنگین بود که بخوام حرفی بزنم
دوست داشتم انقدر گریه کنم تا سبک شم.
امیر منو برگردوند سمت خودش
تو چشم های هم نگاه کردیم
عصبانیت… غرور … و یه حس دیگه که نمیتونستم تو چشم های امیر
تشخیص بدم …
نگاهش از چشم هام جدا شد و رو گونه ام نشست
شرمنده سرمو پائین انداختم.زیر لب گفتم
– دوست نداشتم صورتمو اینجوری ببینی
منو کشید تو بغاش
بازوهاش دورم قفل شدو گفت
– اتفاقان باید میدیدم… حسابی خوب هم باید ببینم… ببینم تا هیچوقت فراموش
نکنم…
نفس عمیق کشیدم و عطر مردونه امیر ریه هامو پر کرد
امیر نشست رو کاناپه و منو نشوند کنار خودشو هم چنان بغلم کرد
سرم رو شونه امیر بودو با پائین موهام بازی میکرد
زمان تو سکوت میگذشت و هر دو غرق افکار خودمون بودیم
دوست نداشتم نه این سکوت رو بشکنم .
نه از این آغوش جدا شم…
امیر:::::::::
منو بگو میخواستم راجب مسائل خاندانمون با ترنم صحبت کنم.
اما با اتفاقی که افتاده بود…
انقدر ترنم خودش غرق مشکل و ناراحتی بود که جایی برای حرف های من
نداشت .
شک نداشتم الان حرفی بزنم فقط اون نگرام تر میشه.
هر بار با رفتار پدرش بیشتر نسبت بهش حس بدی پیدا میکردم.
واقعا چه جور پدری بود ؟!
موهای ترنمو بوسیدمو کمرشو نوازش کردم
با اینکه حرفی نمیزدیم اما همین کنار هم بودن برام آرامش بخش بود.
خشم و نا آرومی درونم کمتر شده بود.
حالا مسئولیتم بیشتر بود.
نباید میذاشتم ترنم ذره ای اذیت شه .
نمیخواستم حتی یکدرصد از حرف پدرش درست باشه.
درست گفت … من مغرورم …
اما بیشعور نیستم…
چیزی که پدر ترنم هست …
حق نداشت منو قضاوت کنه !
منی که نمیشناخت … برخوردی که باهاش داشتم انقدر کوتاه بود که در حد
قضاوت نبود.اما میدونم چرا ازم حرص داشت.
چون مستقیم از ترنم پرسیدم برای برنامه اون شب…
چون به پدرش یادآوری کردم کسی که باید تصمیم اصلی رو بگیره کسی جز
ترنم نیست
دیگه مهم نبود اگه پدرش علیه من جبهه گرفته بود.
برتی من جنگ شروع شده بود.
یه جنگ که توش برنده من باید باشم و ترنم سهم من بشه .
پیشونی ترنمو بوسیدم که باعث شد سرشو بلند کنه و نگاهم کنه
رو بهش گفتم
– فردا شب شاید مادرم نتونه بیاد. اما در هر صورت ما میریم شام بیرون .
باشه ؟
سر تکون داد و مخالفتی نکرد که گفتم
– پس فردا شب هم میریم مهمونی مسعود …
تو سکوت نگاهم کرد.
میدونستم مخالفه
اما واقعا میخواستم با هم بریم و اونجا معرفیش کنم به عنوان نامزد خودم .
نمیدونم چرا انقدر این حس نیاز رو داشتم تا ترنمو رسمی و غیر رسمی مال
خودم کنم .
یکم عقب رفتو تکیا داد به دسته کاناپه و گفت
– فکر نکنم خوب باشه بیام … بذار برای بعد عقد امیر…
– باشه اگه انقدر دوست نداری نمیریم.
– تو برو …
اخم کمی کردمو گفتم.
– بازم همون بحث؟
ترنم خواست چیزی بگه که گوشیم صداش بلند شد.
نمیخواستم جواب بدم اما با دیدن شماره بابای ترنم رو گوشیم مکث کردم …
با دیدن شماره بابای ترنم رو گوشیم مکث کردم …
ترنم هم متوجه شد و آروم گفت
– بابام ؟!
سری تکون دادم که ترنم گفت
– جواب نده
اما من تماس رو وصل کردم … دلیلی نداشت نخوام جواب بدم.
اتفاقا اگه اون با من کار داشت … من باهاش بیشتر کار داشتم .
خیلی محکم و جدی گفتم
– بله ؟
– آقای کهن
– بله در خدمتتونم آقای احمدیان …
پدرش که گویا از لحن من خوشش نیومده بود مکثی کرد و گفت
– شما چند روز پیش اومدین و از من اجازه خواستین برای آشنایی با ترنم …
باید جمله اش رو اصلاح میکردم چون من واقعا از پدرش اجازه نخواسته
بودم. فقط بهش اطلاع داده بودم ! چون کسی که باید اجازه میداد ترنم رود نه
پدرش . اما سکوت کردم تا ادامه حرفشو بزنه که گفت
– من امشب میخوام بهتون اطلاع بدم که من مخالفم . ترنم طبق صحبتی که با
هم داشتیم قراره با کس دیگه ای آشنا شه . اگه اون آشنایی موفقیت آمیز نبود
بعدش بخواد میتونه با شما …
دیگه نتونستم تحمل کنم
پریدم وسط حرف پدرش و گفتم
– معذرت میخوام آقای احمدیان ! ولی فکر نمیکنم این رفتار در شان شما باشه
.
جا خوردو با عصبانیت گفت
– منظورت چیه؟
با آرامش و ریلکس گفتم
– با توجه به تحصیلات و جایگاه اجتماعی شما ، نه به شما میخوره که بخواین
به اجبار برای دخترتون تصمیم بگیرین و نه تو دوره ای هستیم که چنین رفتار
هایی رو اجتماع حتی بپسنده . من با ترنم قرار گذاشتم . پس اگه نخواد …
خودش به من میگه … لزومی به تماس شما نیست …
حتی از پشت تلفن هم حس میکردم پدرش عصبانی شده
اونم چه عصبانیتی …
ترنم با نگرانی بازومو گرفت و لب زد
– ولش کن امیر …
اما با سر بهش گفتم نه که پدرش گفت
– رفتار مغرورانه ات باعث شده دخترم نتونه حقیقتو بهت بگه … برای همین
من گفتم …
دیگه داشت زیاد از حد دروغ میگفت برای همین گفتم
– مطمئنین ؟ اما شواهد چیز دیگه ای میگه .

با این حرفم سکوت سنگینی شد
انگار حدس زد از ترنم پرسیدم.
یا پیش همیم
چون سکوت و شکست و گفت
– این نظر من بود . حالا میتونین احترام بذارین به حرف بزرگتر یا خود
واقعیتونو نشون بدین .
بدون اینکه منتظر جواب من بمونه قطع کرد
خب … اوضاع هر لحظه بدتر میشد
ترنم زیر لب گفت
– قطع کرد؟
با سر گفتم آره و گوشیو رو میز گذاشتم
میدونستم مکالمه مارو شنیده بود
چون صدای گوشیو بلند کرده بودم
ترنم صورتشو گرفتو با بغض گفت
– همش زیر سر الهامه … میدونم …
هق هقش باز داشت شروع میشد که شونه هاشو گرفتمو گفتم
– بس کن … زندگی هیچوقت راحت نبوده … اگه یه لحظه راحت باشه بعدش
دوتا سختی گنده تر میباره . پس بیخود ضعیف نباش .
با چشم های خیس نگاهم کردو گفت
– پس چرا برای همه اینجوری نیست ؟
– هست … تو که از زندگی همه خبر نداری … کل زندگی یه جنگه … الان
نجنگی بلاخره باید بجنگی …
تو سکوت سر تکون داد
انگار داشت به حرفای من فکر میکرد
زیر لب گفت
– اگه از اول که الهام اومد خودمو مثل یه احمق مخفی نمیکردم … الان این بلا
ها سرم نمی اومد
با سر تائیدش کردمو گفتم
– اون موقع نجنگیدی … حالا کارت سخت تر شده …
ترنم ::::::::
حق با امیر بود.
زندگی هیچوقت ساده نبود.
تقصیر خودم بود که بهم زور میگفتن .
خودم این اجازه رو داده بودم
چون فکر میکردم دختر خوب بودن یعنی بی برو برگرد چشم گفتن
چون فکر میکردم باید گم شم تا بابا راضی باشه
محو شم …
حالا هنوز همونو ازم میخوان
نمیتونن ببینن که خواسته ای دارم و کوتاه نمیام
با نوازش بازوم از افکارم بیرون اومدم و به امیر نگاه کردم
رنگ نگاهش فرق کرده بود …
با نوازش بازوم از افکارم بیرون اومدم و به امیر نگاه کردم
رنگ نگاهش فرق کرده بود …
یهو همه چی انگار از ذهنم رفت
این نگاه امیر از درون شروع کرد به داغ کردن بدنم .
نگاهش تو صورتم چرخیدو رو لب هام قفل شد
نفس عمیقی کشید و بر خلاف انتظارم بلند شد و گفت
– بهتره برم … قبل از اینکه دیگه نتونم برم …
منتظر جوابی از من نموند و به سمت در رفت
اما قبل بیرون رفتن مکث کردو گفت
فردا ساعت ۷ آماده باش
لبخندی بهم زدو از خونه رفت بیرون…
من همچنان شوکه نشسته بودم
باید بهش میگفتم مهم نیست اگه نتونی خودتو کنترل کنی.
باید بهش میگفتم ترجیح میدم بمونی تا بری .
اما واقعیت این بود که امیر کار منطقی و درستو کرد.
خسته بلند شدمو به سمت اتاق خواب رفتم . نه میل به غذا داشتم نه علاقه به
کار .
فقط خواب درمون این ذهن خسته ام بود.
امیر::::::::
شب های بیخوابی من پس کی قرار بود تموم شه؟
انگار هیچوقت این شب ها تمومی نداشت
چشم هامو میبستم ترنمو میدیدم
نفس میکشیدم انگار عطرش اینجا بود.
این دختر بدجور زیر پوستم رفته بود.
دم صبح بود که بلاخره خوابم برد. با صدای ساعتم به زور بیدار شدمو آماده
رفتن شدم.
اما میل عجیبی داشتم که قبل رفتن ترنم ببینم.
میدونستم الان خوابه
اما نفهمیدم چطور از پشت در واحدش سر در آوردم ….
تقه ای به در زدم وقتی جواب نداد زنگ واحدشو زدم
یکبار …
دوبار …
سه بار …
این اصرارم برای چی بود ؟
باید میرفتم …
خواستم برگردم که در بازشدو ترنم خواب آلود و با موهای باز دورش رو به
روم پیدا شد
شوکه و سوالی پرسید
– چیزی شده امیر ؟
شوکه و سوالی پرسید
– چیزی شده امیر ؟
چیزی شده بود ؟
نه …
آره ؟!
نگاهش منتظر تو چشم هام چرخید که خیره شدم به لب هاش که پف نمکی
روش نشسته بود.
لبخند زدمو بدون جواب دادن به سوالش خم شدم …
دستم رو کمرش نشستو کشیدمش تو بغلم
همزمان لب هاشو هم بوسیدم
بدنش چنان گرم بود که دلم میخواست همین الان از رو زمین بلندش کنمو
ببرمش تو اتاق خواب
وقتی از رو لباس این بود گرمای تنش…
لبشو مکیدم و بدنشو به بدنم فشردم.
تو ذهنم تصویرش رو تخت تجسم شدو گرسنه ترم کرد
ترنم جا خورده بود و هنوز همراهیم نکرده بود.
تازه دستش نشست رو بازوهام که ازش جدا شدم …
اگه میخواستم برم دفتر الان باید جدا میشدم.
وگرنه میدونم تا ظهر هم به دفترم نمیرسم
یه قدم عقب رفتم و ترنم بهت زده و با لب های سرخ شده و نیمه باز خیره بهم
نگاه کرد
چشمکی بهش زدمو به سمت آسانسور رفتم.
دکمه آسانسورو زدمو برگشتم سمتش که دستشو گذاشت رو قلبش.
چشمک دیگه ای قبل از بسته شدن در آسانسور براش فرستادمو با بسته شدن
در آسانسور لب خودمو مزه کردم
کلافه نفسمو بیرون دادم
صبح های قبل چطور شروع میشد؟
صبح های بدون بوسیدن ترنم…
ترنم :::::::
نفس عمیق کشیدمو لب هامو لمس کردم
چه صبح بخیر عجیبی…
در واحدو بستمو نشستم رو کاناپه.
هنوز کانل بیدار نشده بودم
پاهامو تو دلم جمع کردمو خیره شدم به در بسته
امیر… واقعا چه آدم عجیبی بود …
زندگی با امیر چطوری میشه؟
تو ذهنم صبحی که با هم رو یه تخت بیدارشیمو تصور کردم
تو دلم انگار طوفان شدو قلبم تندتر زد …
تصویری که تو ذهنم اومد از بدن گرم امیر و دستاش دورم بیش از حد
خواستنی بود
سر تکون دادم تا از ذهنم بیرون بره …
اما دیگه دیر بود …
سر تکون دادم تا این افکار از ذهنم بیرون بره .
اما دیگه دیر بود .
حالا یه تصویر پر رنگ شده بود تو ذهنم و بدنم داغ شده بود .
باورم نمیشد این منم !
ترنم !
کسی که بعد مرگ مامان هیچ حسی به هیچ کسی نداشت …
انگار احساساتم مرده بود …
دلتنگی … دوست داشتن … خواستن …
همه انگار مرده بود …
اما با امیر همه چی نه تنها زنده شده بود که هزار برابرم شده بود .
بلند شدمو به سمت آشپزخونه رفتم .
بهش فکر نکن ترنم … کار … کلی کار عقب مونده داری انجام بدی …
اما این تلاش هام بی فایده بود .
تا غروب و لحظه ای که امیر زنگ واحدمو زد تصویر دوتائیمون … تو یه
صبح آفتابی … رو تخت … از ذهنم پاک نمیشد …
به افکارم خندیدمو لعنتی به این ذهن منحرف فرستادم و در رو باز کردم
امیر :::::::::
کل روز تو فکر ترنم و بوسه صبح بودم که اگه ادامه پیدا میکرد چی میشد …
میتونستم ادامه اش بدم اما خودم نخواستم
بخاطر ترنم … بخاطر احترام به خواسته اش …
تقه ای به در واحدش زدمو منتظر موندم .
بخاطر ترافیک دیر رسیده بودم و فقط فرصت کردم لباسمو عوض کنم
منتظر بودم ببینم ترنم چی پوشیده .
لباس هاش همیشه سوپرایزم میگرد و یه برگ جدید از شناخت شخصیت ترنم
برام رو میکرد .
تا امروز هیچکدم از لباس هاش ردی از مد روتین تو جامعه نداشت اما همه
خاص و متفاوت و شیک بود .
از این انتخاب هاش خوشم می اومد
مثل خودش یه آرامش و یه تفاوت جالب داشت
بلاخره در باز شدو ترنم رو به روم قرار گرفت
با یه لبخند بزرگ رو لبش سلام کرد .
لبخندی که ناخداگاه رو لب منم نشستو جواب سلامشو دادم
چند لحظه به هم نگاه کردیم فقط
میدونستم احمقانه است .
اما خب … نمیشد ازش گذشت … مشید ؟
بدون هیچ حرفی دوباره سریع خم شدمو لبشو بوسیدم
اما اینبار خیلی سطحی و وقتی خودمو عقب کشیدم گفتم
– بدون این انگار نمیشه حرف بزنیم
ریز خندید و گفت
– خیلی خطرناکی امیر …
– خطرناک ؟
– اوهوم … چون قابل پیشبینی نیستی …
– کنار ایستادمو گفتم
– خب اینکه خوبه …
با دست اشاره کردم که بریم .
کیفشو برداشتو در واحدشو بست و گفت
– خوبه … اما خطرناکه … یه خطرناک خوب …
با هم سوار آسانسور شدیم و تو آینه اش به هم خیره شدیم و گفتم
– هممم … خطرناک خوب … ترکیب جالبیه … حالا نظرت چیه خطرشو
بیشتر کنم ؟
سوالی نگاهم کرد که دستم نشست رو کمرشو کشیدمش تو بغلم اما همین لحظه
آسانسور تو طبقه دو ایستاد…
سریع از هم جدا شدیم که در آسانسور باز شد .
همسایه طبقه دوم سلام کردو سوار شد.
ترنم لبخندشو خورد اما من با نگاهم بهش فهموندم هنوز کارم باهاش تموم نشده
.
آسانسور به پارکینگ رسیدو همه خارج شدیم .
دزد گیر ماشینو زدم تا سوار شیم که موبایل ترنم زنگ خورد.
اولین حدسم این بود که پدرشه .
دقیقا درست هم بود و ترنم وقتی گوشیشو بیرون آورد با نگرانی گفت
– بابامه …
خواست جواب بده که گوشیشو گرفتم و گفتم
– بزار تو رستوران جواب بده
– چرا ؟
– بعد بهت میگم .
گوشیشو سایلنت کردمو گذاشتم تو جیب کت خودم .
ترنم مشکوک و با اخم کمرنگی نگاهم کرد.
اما چیزی نگفت
هر دو سوار شدیم و راه افتادیم که پرسید
– میریم دنبال مامانت ؟
با سر گفتم نه که دوباره پرسید
– چرا ؟
دوست نداشتم از الان بگم ممکنه مامان نیاد.
هنوز امیدوار بودن مامان بتونه خودشو برسونه… برای همین گفتم
– خودش میاد … مسیر خونه پدر بزرگم خیلی دوره …
– کجاست ؟
از اینکه بحث جهتش عوض شد استقبال کردم و تا برسیم برای ترنم از
موقعیت خونه پدر بزرگم و تاریخش گفتم .
به رستوران که رسیدیم پارک کردمو وارد شدیم
میز سه نفرا رزرو کرده بودم .
هر دو نشستیم و به ساعتم نگاه کردم.
ده دقیقه از تایمی که به متمان گفتم گذشته بود .
گارسون منو آوردو به ترنم گفتم.
– ما سفارش بدیم تا مامان بیاد
– گوشیمو میدی حالا ؟
با اکراه گوشیشو از جیبم بیرون آوردمو بهش دادم که گفت
– اوه ۵ بار بابا زنگ زده. بزار زنگ بزنم بهش.
دستمو گذاشتم رو دستشو گفتم
– بذار خودش زنگ زد جواب بده …
هنوز جمله ام تموم نشده بود که گوشی زیر دستمون ویبره زد …
دستمو برداشتم و ترنم در حالی که نگاهش قفل من بود گوشیو جواب داد .
ترنم :::::::::
من جواب نداده میدونستم بابا جی میخواد بگه…
با امیر نرو بیرون …
کل روز منتظر بودم زنگ بزنه همینو بگه.
اما نزد و دقیقا گذاشت سر تایم رفتن .
گوشیو جواب دادم و کنار گوشم گذاشتم و با الویی که گفتم بابا عصبانی گفت
– هیچ معلومه کجایی ترنم … به خونه و موبایلت کلی زنگ زدم.
سعی کردم آروم و با آرامش جواب بدم و گفتم
– سلام … من اومدم شام بیرون… در جریانین که …
– آخر رفتی ؟ از کی انقدر خود رای شدی ؟
سکوت کردم.
بابا هم سکوت کرد.
بلاخره خودم سکوت رو شکستمو گفتم
– هیچوقت انتظار چنین برخوردی رو از شما نداشتم .
– منم چنین رفتاری رو از دخترم فکر نمیکردم ببینم.
از جام بلند شدمو به سمت در رفتم تا امیر صحبتمو نشنوه و گفتم
– چه رفتاری؟ این که حق خودشو بخواد ؟ من نمیخوام با فامیل الهام آشنا شم !
انتظار نداشتین نه بشنوین ؟ از بس کل زندگی از من بله و چشم شنیدین انقدر
براتون عجیبه ؟
صدام داشت بالا میرفت برای همین از رستوران خارج شدم .
بابا هم عصبانی گفت
– من صلاحتو میخوام . گفتی نه . گفتم ببینش بعد اگه نخواستی بگو نه .
پوزخندی زدمو گفتم
– من بمیرم حاضر نیستم کسی از قماش الهام رو ببینم …
میدونستم این جمله ام تیر خلاص مکالمات ماست .
اما گفتنش حس خوبی بهم داد.
بابا تقریبا با داد گفت
– درست صحبت کن ترنم .
من با آرامش گفتم
– این درست ترین نوع صحبتم بود.
– کم بهت محبت کرد الهام. کم هواتو داشت. الان خونه پدرش ننشستی ؟ کی
انقدر بی چشم و رو شدی
دلم میخواست بلند بزنم زیر خنده.
محبت ؟
بی چشم و رو ؟
بابا خودشو گول میزد یا واقعا تو توهم بود؟
من تو اون خونه لودم چون الهام از روز اول که اومد منو نمیخواست و حالا
به هدفش رسیده بود
اینبار با تمسخر گفتم
– من به اجبار شما تو اون خونه ام یادتون که نرفته…

اینبار با تمسخر گفتم
– من به اجبار شما تو اون خونه ام . یادتون که نرفته …
میدونستم دارم زیاده روی میکنم
هیچوقت با بابا اینجوری حرف نزده بودم .
اما واقعا حس خوبی داشت رک حرف هاتو بگی .
جمله ام که تموم شد بابا مکث کرد
خواستم بگم اگه بخواین میتونم فردا این خونه رو هم به الهام پس بدم!
اما هنوز دهن باز نکرده بودم که بابا قطع کرد
بدون هیچ جوابی گوشی رو رو من قطع کرد …
یهو همه اون حس خوب و حس اعتماد به نفسی که داشتم پرید .
نکنه بابا منو مجبور کنه …
به زورمنو عقد اون پسره فامیل الهام کنه !
بدنم یخ شد
کاش طور دیگه حرف میزدم
با زنگ موبایلم به صفحه گوشی خیره شدم
امیر بود
سریع جواب دادم که گفت
– ترنم … کجائی ؟
– الان میام … مامانت اومده ؟
– اوهوم ….
– اوه … اومدم …
– خوبی ؟
– نه خیلی …
اینو گفتم و قطع کردم
سریع برگشتم سمت ورودی رستوران
اگه مامان امیر اومده حتما منو اینجا در حال تلفن حرف زدن دیده !
چه دیدار اولیه بدی …
در حال دعوا با تلفن

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 22

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان تکرار_آغوش

خلاصه: عسل دختر زیبایی که بخاطر هزینه‌ی درمان مادرش مجبور میشه رحمش رو به زن و شوهر جوونی که تو همسایگیشون هستن اجاره بده،…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
6 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Galo
4 سال قبل

واقعا زیباست و باعث میشه که ادم دلش بخواد مدام ادامه داستان رو بخونه …
اگه پارت ها رو طولانی تر کنید که عالی میشه ..
بازم ممنون بابت پارت گذاری منظم ..😍😍

S.rajaee
4 سال قبل

ادمین پارت ۲۹ رو نمیزاری؟؟؟🤔🤔🤔

Hank
4 سال قبل

پارت بعدی کی میاد میشه تایمش رو بگین

Sety_fathy
4 سال قبل

پارت جدید کجااااااااسسسسسس؟

RoRo
4 سال قبل

ادمین این کارا چیه؟

دسته‌ها

6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x