-بفرمایید از این طرف.
-آذربانو؟
-شمیم مهمونی گندم افتاد برای فردا شب.
-به سلامتی.
-سلامت باشی. به سوگل و سیما سپردم اما باز خودتم حواست باشه. بهشون بگو با اینایی که از شرکت اومدن قشنگ تمام خونه رو برق بندازن. حتی یه لَکه هم نمیخوام رو وسایل ها باشه!
-چشم حتماً.
-منم برم ببینم تو این دو روز چیکار میشه برای لباس گندم کرد.
-چی شده مگه؟
-هان تو پریشب دیر اومدی خونه نه؟ هیچی لباسی که سفارش داده یقش بازه. از همون اول قرار بود با کُت بپوشتش اما نمیدونم چی شد یهو لج کرد گفت قشنگی لباسمو میگیره و از این حرفا. امیرخان که اومد، اصرار اصرار داداش بزار تک بپوشمش. اونم معلوم نبود اعصابش از کجا خورد بود که قاطی کرد گفت اصلاً جشنی که ناموسم بخواد خودشو توش به نمایش بزاره رو نمیگیرم. گندمم خل شد پاشد رفت لباسی رو که اون همه دوختنش طولانی شده بود و کلی بابتش پول داده بودیمو با قیچی تیکه تیکه کرد.
فقط چند ساعت بیرون از خانه بودم و این همه اتفاق افتاده بود.
پس برای همین گندم این دو روز را به خانهی آراسته خانم رفته، احتمالاً امیرخان عصبانیتش از من را سر او خالی کرده بود.
-یعنی الآن امیرخان نمیدونه که میخواید جشن بگیرید؟!
-چرا بابا باهاش حرف زدم راضیش کردم.
-خب خداروشکر.
-آره حواست باشه دیگه من برم دنبال لباس…راستی
-جان؟
-به پانیذ گفتم این دو روز بیاد اینجا. هم کمکت کنه تو آشپزی هم اینکه اون جوونه باز بهتر میدونه چیا درست کنی بهتره.
-باشه
-فعلاً
-خدافظ.
هنوز ظهر نشده بود که سر و کلهی پانیذ پیدا شد.
مِنویی که مدنظرش بود، بیشتر مناسب یک عروسی شاهانه بود.
مطمئنی که همه اینا لازمه؟
-آره…چطور مگه؟ سختت میاد؟
-نه سختم نمیاد درست میکنم…فقط اینکه به نظرم بعضی از چیزایی که انتخاب کردی، اَلَکی وقت گیره و…
-اووم شمیم جون اگه میشه شما اینارو درست کن با بقیه چیزا هم کار نداشته باش.
یکه خورده صاف ایستادم.
-باشه… باشه درست میکنم.
-ممنون گلم.
هنگام بیرون رفتن زمزمهی زیرلبیاش که میگفت؛
-خدمتکار اِنقدر فضول نوبره والا!
اخم هایم را درهم کرد.
حرصی مواد شیرینی ها را روی کانتر چیدم.
چقدر زشت که تا این حد درگیر دورویی بودند. پیش امیرخان خودشان را مهربان و رئوف نشان میدادند و پشت سرش به اصل واقعی خود بازمیگشتند.
چندین ساعت متوالی درگیر آماده کردن خوراکی ها بودم و گردنم چیزی تا شکستن فاصله نداشت.
صدای خنده های پانیذی که کنار امیرخان نشسته و مدام میخندید، مثل مته روی مغزم راه میرفت.
سیما خسته به آشپزخانه آمد.
-گندم امیرخان و پانیذ قهوه میخوان. میتونی درست کنی بِِبَری؟ من هنوز کار دارم.
-امیرخان کوفت بخوره.
-چـی؟!
-هیچی… هیچی باشه تو برو من میبَرم.
-مرسی
-قربونت
قهوه ها را حاضر کرده و به سالن رفتم.
امیرخان جدی و ساکت روی مبل نشسته و پانیذ بیتوجه به دیوار مقابلش، برای خود میگفت و میخندید.
محکم لبم را گاز گرفتم تا صدای خندهام بلند نشود و امیرخان با دیدن حالتم چشم ریز کرد.
-شمیم جونم خسته نباشی عزیزم…امروز خیلی سخت گذشت برات مگه نه؟
آه از سیاست های مثلاً زنانه پانید…
سینی را روی میز گذاشتم و تا کمر صاف کردم، قولنجم چنان شکست که یک لحظه نفسم رفت.
-آخ
-وای چیشدی؟ بیا اینجا…بیا بشین.
-چیزی نیست فقط یه لحظه کمرم درد گرفت.
امیرخان با اخم های درهم توبید.
-مجبوری چهارساعت خودتو تو آشپزخونه علاف کنی؟
چشمانم گرد شد و پانیذ هول شده گفت:
-چه… چه حرفیه میزنی امیرخان؟ خب مهمونی داریم دیگه…برای همین امروز کارش طول کشیده.
تا خواستم بلند شوم امیر خان با صدایی که کم از فریاد نداشت، گفت:
-بـشـیـن بـبـینـم.
پانیذ لبخند مصلحتی زد.
-آره بشین…امروز زیاد از خودت کار کشیدی عزیزم.
از خدا خواسته به پشتی مبل تکیه دادم و پانیذ بعد از یک نگاه تحقیرآمیز قهوهاش را برداشت و تا خواست بشیند، امیرخان گفت:
-قهوهتو بردار برو تو اتاق بخور.
شوکه صاف ایستاد.
-چرا؟!
-با شمیم کار دارم.
-متوجه نشدم. تو چه حرفی میتونی با آشپز خونتون داش…
-باید به تو توضیح بدم؟
-نه… منظورمو بد برداشت کردی.
-برو تو اتاق پانیذ
پانیذ بزاق گلویش را قورت داد و بدون گفتن چیزی قهوهاش را روی میز گذاشت و رفت.
امیرخان وحشی…
-به من نگاه کن.
لحنش جدی و دور از لطافت ملس همیشگی بود.
-بله؟
-برا چی دهن کمرتو سرویس کردی؟ مگه واجبه که چند نوع چند نوع غذا درست کنی؟
حیرت زده دهان باز کردم.
-ببخشیدا ولی من فقط دستورات خودتون رو اجرا کردم.
-دستورای مارو؟
-آذربانو گفت هرچی پانیذ میگه درست کن منم همین کارو کردم.
دهانش با تمسخر کج شد.
-پس فقط برا من شیش متر زبون داری؟ حرفای بقیهرو خوب میفهمی!
-اگر چیزی بگی که جزو وظایفم باشه چرا نفهمم؟ مثل الآن که با وجود خستگیم پا شدم رفتم برای تو و اون سلیطه قهوه درست کردم. چرا؟ چون وظیفمه!
با لبخندی که به چشمانش آمد متوجه سوتی وحشتناکم شدم.
-هین…ببین یعنی منظوری نداشتم…خب نه که اون خانوم خونه نیست، وقتی میاد امر و نهی میکنه حرصم میگیره.
ابرو بالا انداخت و نشانم داد که مدام دارم همه چیز را خرابتر میکنم.
سریع بلند شدم.
هنوز خیلی دور نشده بودم که گفت:
-بچه که بودی هر وقت از دستت ناراحت میشدم، میومدی از گردنم آویزون میشدی و هی بـوسم میکردی!