خجالت زده برگشتم.
-خواستی بهم یادآوری کنی که باهام قهری؟
-خواستم یادآوری کنم دلجویی های لوست قشنگتر از زبون الآنت بود!
-باهام آشتی کن.
-نه!
-چـرا؟ خجالت بکش مرد گندهای مثلاً!
نگاهش را در سرتاپایم چرخاند.
-شرط داره.
-چی؟!
-بعداً بهت میگم. فعلاً برو تو اتاقت تا وقته شام هم پیدات نشه به سوگل و سیما میسپارم بقیهی کارارو انجام بدن.
-کار خاصی که نمونده ولی شام…
-از بیرون میگیریم.
از خداخواسته چشم گفتم.
با خیال راحت برگشتم به کلبه بروم و با یک چای داغ خستگی را از تنم دور کنم.
لحظهی آخر زمزمهی زیرلبیاش که میگفت:
-توله سگ فقط وقتی به نفعشه چشم میگه.
را شنیدم و لبخندم پررنگ شد.
-وای چقدر خوشگل شدی.
پیراهن آبی آسمانی رنگ زیبا را روی تنم مرتب کرد و ذوقزده جلوی آینه چرخیدم.
-خودمم عاشقش شدم.
-خیلی نازه اما… اما یه ذره بدننما نیست؟
لبهایم ورچیده شد.
-یعنی میگی امیرخان نمیذاره؟!
سوگل صورتش را کج کرد و اخم هایش به هم پیچید.
-اصلاً به امیرخان چه؟ کلی زحمت کشیدم که قشنگ درآد. میپوشم خوبشم میپوشم!
-شمیم دیوونه نشو. حداقل ازش بپرس که اگر یه وقت نذاشت به فکر یه لباسه دیگه برا خودت باشی. دیدی که همیشه قبله جشنا پا میشه میاد سرکشی…والا که مثل هیتلر میمونه.
-ببین…
-آخه از نزدیک یه نگاه به سینههات بکن…پارچهی لباست نازکه همه چیت معلومه. برو یه فری جلوی امیرخان بخور ببینیم چقدر مخالفه!
-چی بگم مثلاً؟ برم بگم امیرخان امپراطور بزرگ اجازه میدین اینو برای جشن بپوشم یا نه؟ عـمـراً اصــلاً همچین کاریو نمیکنم!
-وا مگه چیه… از غرورت کم میشه؟!
-هیتلرو خوب اومدی. واقعاً شبیهشه…خوب رئیستو شناختی. ولی خب به اون ربطی نداره. من یه دختره آزاد و مستقلم کسی نمیتونه تو زندگیم دخالت کنه. تازشم…
در نیمه باز اتاق باز و وقتی امیرخان در چارچوب در ظاهر شد، حرف در دهانم ماسید.
جیغ زدم و ناخودآگاه دستم را حائل سینههایم کردم.
ابرو بالا انداخت و به سوگل نگاه کرد.
-س..سلام آقا خ..خوش اومدین. کِی… کِی تشریف اوردین؟!
-سوگل
-جانم آقا؟
-برو برای هیتلر چایی حاضر کن سرش درد میکنه.
خندیدم و دستم شل شده از روی سینهام پایین افتاد.
-چیزه آقا ب..بخدا منظوری نداشتم. آخه میدونید چیه این شمیم ذلیل شده میخواست ه..همچین لباسه بازی رو توی جشن گندم بپوشه…منم چون حساسیت های شمارو میدونم داشتم ب..بهش تذکر میدادم!
چشمانم گرد شد و صاف ایستادم.
-سـوگـل؟!
لب گزید و چشمانش را مظلوم کرد.
-برو بیرون سوگل، من خودم فتنههارو میشناسم!
-چشم… چشم من برم چایی بذارم با اجازه.
سوگل که بیرون رفت در را بست و آرام نزدیکم شد.
-تو الآن به من گفتی فتنه؟
-حرفو بنداز زمین صاحبش برمیداره!
حرصی نفس عمیقی کشیدم و تا خواستم چیزی بگویم دستش به طرف گردنم آمد.
نفس بریده حرکت دستش را دنبال و او با آرامش پشت دستش را روی بازی یقهام کشید.
-چی چیکار میکنی؟ ا..امیرخان؟!
تا خواستم عقب روم دست قوی و مردانهاش محکم دورم پیچید و جلو کشیدم.
نگاهش خون افتاده و حرکات عجیبش نشان میداد که اصلاً شرایط عادی ندارد.
عصبانی بود آن هم خیلی زیاد…!
-چی شده؟ چرا اینجوری میکنی؟
-رامبد کیه؟
-کــی؟!
-شــمــیـم
-به خدا نمیدونم راجع به کی داری حرف میزنی.
نفس عصبی کشید و بازدم گرمش چشمانم را خمار کرد.
عادی بود که در همچین شرایطی نگاهم سمت لبهای مردان و خوش فرمش رفته است؟!
-به چشمام نگاه کن ببینم!
خجالتزده سر بالا گرفتم.
-پس نمی خوای بگی رامبد کیه هان؟!
-نمیدونم کیو میگی!
-همون اَلدنگی و میگم که تو دانشگاه هی دوروبرتون میپلکه…همون پسرهی ریقوی دراز!
تصاویری از برادران دوقلو در ذهنم پررنگ شد. اسم یکیشان رامبد بود؟!
-دوقلوها رو میگی؟ اونا فقط همکلاسیهامونن.
-نجمی دیده که گندم جلوی در باش میگفته و میخندیده!
آخ نجمی خان آخ…!
-من که چیزی ندیدم. ولی حتماً در مورد کلاس ها حرف میزدن. گندم خودش خوب میدونه تو چقدر حساسی و هیچوقت به اعتمادت خیانت نمیکنه!
مسلماً احتیاجی نبود که بگویم گندم بعد از دیدن آن پسر ها تغییر سلیقه داده و در نظرش مردهای چشم ابرو مشکی جذابتر از بلوندها شدند!
-داری یه چیزیو ازم قایم میکنی مغزبادوم…من این چشمارو از بَرَم!
-ق..قایم نمیکنم.
خیلی کمه بوخودا
من تا فردا تو خماری میمونم