رمان شالوده عشق پارت ۱۳

4.2
(45)

 

 

 

 

-چی شده؟

 

-نپرسید خانوم!

 

-خب چی شده بگو!

 

-امیرخان گفته بود امشب هیچ بی‌نظمی نمی‌خوام، برای همین سگشونو بردم بالاپشتبون که یه وقت مشکلی ایجاد نکنه…دیدید که چقدر وحشیه…اما نگو بَندِ قلادش شُله!

 

-خب؟!

 

-فرار کرد!

 

-چـی؟

 

-لبه‌ی دیوار وایساده هر لحظه ممکنه بیفته پایین جرات نکردم نزدیکش شم.

 

-آقانجمی چرا حواستو جمع نکردی آخه؟!

 

-دستم به دامنت شمیم خانوم کمکم کن.

 

دیگر لباس‌های مخملی و خانگی‌ام هیچ اهمیتی نداشت. سریع دمپایی های خرسی‌‌ام را پوشیده و با آقا نجمی به طرف در پشتی دویدیم.

 

مسیر باریکی که خوشبختانه مهمان‌ها دیدی به آن نداشتند.

 

تنها موضوع در ذهنم این بود که نباید هیچ بلایی سر آندره بیاید… او مورد علاقه ترین سگ امیرخان بود!

 

تند پله‌ها را بالا رفتم. آخرین پله و سپس دیدن یک تصویر فوق‌العاده…همه جا پر از بادکنک‌های صورتی رنگ و ریسمان های لوکس نقره‌ای بود. رویایی و عروسکی…!

 

شوکه برگشتم.

 

-آقا ن..نجمی؟!

 

شرمنده نگاهم کرد و بعد از گفتن:

 

-معذرت می‌خوام خانوم.

 

در آهنی پشت‌بام را محکم بست و از داخل قفل کرد.

 

-چیکار می‌کنید؟ آقانجمی‌؟ لطفاً من فقط می‌خواستم به شما کمک کنم!

 

-اگه تا صبحم به اون در بکوبی کسی نیست که برات بازش کنه.

 

البته که صدا صدای امیرخان بود.

 

 

 

 

جز امیرخان چه کسی توانایی انجام این کارهای عجیب را داشت!

 

سریع به در طرفش برگشتم.

 

-بیا این دروباز کن می‌خوام برم.

 

-نمی‌کنم!

 

-چـرا؟!

 

-چون می‌خوایم با هم شام بخوریم.

 

-امیرخان

 

-یه نگاه به دوروبرت بنداز…یه عالمه چیزای مسخره و دخترونه اینجاست که همش مال توِ، نمی‌خوای استفاده کنی؟

 

-نخیر نمی‌خوام. اصلاًم دوست ندارم با یه آدم مغرور و خودخواه شام بخورم.

 

-ولی من بخاطر تو رفتم بادکنک صورتی خریدم…با این قدوهیکل رفتم بادکنک صورتی خریدم!

 

صورتش چنان جمع شده بود که نتوانستم خودم را کنترل کنم و آرام خندیدم.

 

-این درو باز کن می‌خوام برم پایین.

 

-باید با هم حرف بزنیم.

 

-ببین می‌دونم الآن از خودت ناراحتی و عذاب وجدان گرفتی، اما واقعاً با چهارتا دونه بادکنک نمی‌تونی از دلم درآری!

 

-به هر حال اون در تا آخر شب باز نمی‌شه…می‌تونی بیای اینجا کنار آتیش شام بخوریم می‌تونی هم تا صبح همونجا وایسی.

 

حرصی گفتم:

 

-امیرخان

 

-نظرم تغییر نمی‌کنه.

 

سوز سردی وزید و موهای رهایم را افشون کرد.

 

امیرخان روی صندلی نشسته و عمیق و پُرحرف به بازی موهای بلند و رها نگاه می‌کرد.

 

دستانم یخ زده و کم‌کم تنم به لرز می‌افتاد.

 

-نظرت چیه که بیشتر از این رو مخم راه نری و بیای؟ البته اگر نمی‌خوای دست و پاتو به صندلی بِبَندم!

 

••••••••

 

 

لحنش بوی شوخی نمی‌داد اما دیگر تحمل سرما ممکن نبود.

 

آرام رفتم و نشستم.

 

-دخترِخوب.

 

-با من حرف نزن!

 

همانطور که نشسته بود خم شد و صندلی‌ام را سمت آتش کشید.

 

-اِنقدر با من وَر نرو من خودم…

 

تیله‌های خوشرنگش که از تعجب و تفریح گرد شد لب گزیدم.

 

خوشبختانه چیزی به رو نیاورد و به بشقابم اشاره کرد.

 

-بخور بیشتر از این سرد نشه.

 

محتویات بشقاب اخم‌هایم را درهم کرد.

 

-فکر می‌کردم غذای مورد علاقته!

 

-هست… اما تو که خیلی از این بدت میاد!

 

چیزی نگفت و به نگاه خیره‌اش ادامه می‌داد.

 

امیرخان همیشه در پِی کار بود و کم پیش می‌‌آمد که تا این حد ریلکس بنشیند و شام بخورد. بدون تلفن و لپ تاپ و فکر به آن نمایشگاه فوق‌العاده!

 

آرامشش کم‌کم به من هم منتقل شد اما خب نمی‌توانستم ساکت بمانم.

 

-امروز جشن خواهرته. اون پایین کلی مهمون نشسته…یه عالمه دختر که منتظرن ببینن امیرخان بزرگ کِی تشریف‌فرما می‌شه و کلی مرد جوون که شاید هیزی کنن…اما تو آروم و بیکار نشستی اینجا، بزنم به تخته پیشرفت کردی!

 

-بیکار نیستم.

 

-چی؟

 

-ما تو این خونه یه دختر نه دوتا دختر داریم که باید براشون جشن می‌گرفتیم!

 

حیرت‌زده سر بالا گرفتم.

 

-این چرت‌وپرتایی که می‌بینی برای این نیست که بخوام اون روزو جبران کنم. وظیفه‌ای بود که باید انجام می‌شد اما چون می‌دونستم قهری و اگر بهت بگم لوس بازی درمیاری، به نجمی گفتم بیارتت بالا.

 

.

 

بلند شد و یک جعبه‌ی بزرگ را از لبه‌ی دیوار برداشت.

 

کیک بنفش و دخترانه‌ای که شکل کتاب بود را وسط میز گذاشت و همراه با روشن کردن شمعش پچ زد:

 

-امیدوارم از آزاد گذاشتنتون پشیمون نشم.

 

حسی که داشتم بیان کردنی نبود. تا به حال هیچ‌کس برای من از این کارها نکرده بود…کسی تا این حد به فکرم نبود!

 

-فقط تا وقتی که آشتی نکردی حق نداری کیکتو بِبُری!

 

-چرا؟ مگه همین الآن نگفتی اینارو بخاطر قهرم نگرفتی؟!

 

-گفتم اما می‌بینم نمی‌تونم اخم و تَخماتو تحمل کنم خیلی زشت می‌شی. آشتی کن تا کیکو بِبُرم وگرنه از همین بالا می‌ندازمش پایین!

 

-امـیـرخـان

 

-شوخی ندارم.

 

-باشه ولی اگه بازم دلمو بِشکنی…

 

قبل کامل شدن جمله‌ام سریع عروسک کوچک و خامه‌ای شکل را برداشت و روی لب هایم فشرد.

 

-بخور اِنقدر حرف نزن.

 

حرصی چشم گرفتم و چاقو را محکم داخل آن خامه‌های نَرم و شیرین فرو کردم. کاش می‌شد جای کیک امیرخان را تکه تکه کرد.

 

 

_♡___

 

 

 

از نیمه شب گذشته بود و مهمان‌ها یک به یک عمارت را ترک می‌کردند. آخرین ماشین که رفت، امیرخان گفت:

 

-خداروشکر مسخره بازیشون تموم شد بیا دیگه ما هم بریم پایین.

 

-با هم بریم؟!

 

-می‌خوای شبو اینجا بخوابی؟

 

-چه خوابیدنی؟ امیرخان حتی یه لحظه هم نرفتی پایین. جواب زنگ هیچ‌کسم ندادی بعد می‌خوای خیلی ریلکس الآن با هم بریم پایین؟!

 

-کارای من به کسی مربوط نیست دوست داشتم اینجا باشم.

 

-لطفاً!

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 45

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان مهکام

خلاصه : مهران جم سرگرد خشنی که به دلیل به قتل رسیدن نامزدش لیا؛ در پی گرفتن انتقام و رسیدن به قاتل پا به…
رمان کامل

دانلود رمان تاروت

  خلاصه رمان :     رازک دختری از خانواده معمولی برای طرح دانشگاهی وارد شرکت ساختمانی بنام و مطرحی از یه خانواده پولدار…
رمان کامل

دانلود رمان غبار الماس

    ♥️خلاصه: نوه ی جهانگیرخان فرهمند، رئیس کارخانه ی نساجی معروف را به دنیا آورده بودم. اما هیچکس اطلاعی نداشت! تا اینکه دست…
رمان کامل

دانلود رمان سایه_به_سایه

    خلاصه: لادن دختر یه خانواده‌ی سنتی و خوشنام محله‌ی زندگیشه که به‌واسطه‌ی رشته‌ی پرستاری و کمک‌هاش به اطرافیان، نظر مثبت تمام اقوام…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
10 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
...
2 سال قبل

اوووووووو باریکلااااا امیرخانننننن

کیمیا
2 سال قبل

سلام ببخشید ادمین سایت من ی رمان نوشتم و قصد انتشار رمانم‌ توی سایت شما دارم امکان پذیر هست ؟
خلاصه ی داستانم مرتبط با دختریه که عاشق پسر عموشه و این احساس که قلبشون رو احاطه کرده دو طرفست اما روز عقد دختر جوانی مراسم رو بهم می زنه و ادعا می کنه زن صیغه ایه پسر عموشه و …
اگه خواستید قسمتی از رمانم رو براتون ارسال می کنم در صورتی که پسند کردید بهم اطلاع بدید
ممنون از سایت خوبتون 🌷💋⁦❤️⁩

کیمیا
پاسخ به  قاصدک
2 سال قبل

بله ، ۲۹ سالمه ، کامله 🌷

کیمیا
پاسخ به  قاصدک
2 سال قبل

ببخشید من ایشون رو نمی شناسم میتونید خودتون بهشون اطلاع بدین یا ایدیشون رو به من بدین ممنون

...
2 سال قبل

سلام قاصدکی پارت نزاشتی یا باز برا من نمیاره؟🥺

...
پاسخ به  قاصدک
2 سال قبل

ممنونم♥️♥️

ادا
2 سال قبل

چرا پارت جدید ندادی؟

دسته‌ها

10
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x