رمان شالوده عشق پارت ۱۷

4.4
(38)

 

 

 

 

 

-تا… تا اینجا اومدیم حداقل بریم مدل‌هاشونو نگاه کنیم که اَلکی این همه راهو نیومده باشیم.

 

تا وارد مغازه شدیم با دیدن آن همه لباس زیبا و ملکه‌گونه ناراحتی از خاطرم رفت.

 

امیرخان با تعجب همه‌جا را برانداز می‌کرد و هر از گاهی یک نظر وحشتناک می‌داد.

 

-خوش اومدین… اینا مدلای جدیدمون هستن اگر می‌خواید کاتالوگ کاملشونو بیارم.

 

-راستش

 

-این چیه دیگه؟ نه سر داره نه ته…کسیم پیدا می‌شه از اینا بخره؟!

 

فروشنده با تعجب نگاهی به امیرخان کرد.

 

-البته که می‌گیرن. اینا مدلای پرفروشمونن.

 

دستی به ته‌ریشش کشید.

 

-هووم… مردم چقدر بی‌غیرت شدن.

 

چشمان فروشنده که گرد شد، از خجالت زیاد سرخ شدم.

 

به پهلویش زدم و زیرلب گفتم:

 

-بس کن امیرخان

 

-چیه مگه؟ من نمی‌فهمم آخه آدم چطور می‌تونه اجازه بده زنش همچین چیزی بپوشه؟ مگه بی‌نام…

 

-عه چیزه یه دونه از اون مدلای بیرون بهم می‌دین؟ ه..همون که مروارید دوزی داشت می‌خوام امتحانش کنم. البته اگه می‌شه.

 

-بله همین الآن.

 

فروشنده که دور شد، با التماس گفتم:

 

-می‌خوای آبرومون بره؟ آخه این حرفا چیه؟

 

-چه آبروریزی؟ تو خودت بهم بگو دختری که شوهر داره باید همچین لباسی بپوشه؟!

 

-باشه… باشه تو اجازه نده زنت همچین چیزی رو بپوشه ولی بقیه رو به حال خودشون بذار.

 

آرام و زیر لبی گفت:

 

-البته که نمی‌پوشی!

 

 

 

 

سریع برگشتم.

 

-چی گفتی؟!

 

-گفتم معلومه که اجازه نمی‌دم.

 

-اینو گفتی؟ باشه… خوبه.

 

-اووم

 

با کمک فروشنده لباس را پوشیدم.

 

وقتی سر بالا گرفتم با ناشناخته‌ترین تصویر ممکن روبه‌رو شدم.

 

یک لباس پرنسسی سفید که یقه‌ی قایقی‌اش جلوه‌اش را هزار برابر بیشتر کرده بود.

 

-چقدر بهتون میاد صبر کنید تاجم بیارم.

 

-نه احتیاجی به تاج نیست ممنون

 

-هست… هست صبر کنید الآن میارم.

 

پرده‌ی قرمز رنگ را که کنار زد، متوجه امیرخان شدم که خیلی جدی در حال صحبت با یک فروشنده‌ی دیگر بود.

 

گوش تیز کردم.

 

-شما منظورمنو نفهمیدی. دارم می‌گم چرخی هست که لباسو بندازی زیرش خودش بدوزه؟

 

-بندازی زیرش خودش بدوزه؟!

 

-آره دیگه همه کارارو خودش انجام بده. مثلاً یه دکمه رو بزنی و بعد یه لباسه کامل تحویلت بده. اگر همچین چیزی هست و می‌دونی بهم معرفی کن. یه شیرینی خوب بهت می‌دم.

 

-نه آقا این دیگه چه جورشه؟ مگه رباته؟ حرفه‌ای ترین چرخا هم در نهایت نیاز به نیروی انسانی دارن!

 

-ها یعنی می‌گی از اونور آبم نمی‌تونیم پیدا کنیم؟

 

-تا جایی که من اطلاع دارم بله

 

-تف… این همه می‌گن علم پیشرفت کرده… علم پیشرفت کرده کو پس؟ هر چی رو می‌سازن جز اونی که ما می‌خوایم. مگه…

 

حرصی سر تکان دادم و برای این‌که بیشتر از این آبروریزی راه نیاندازد، بی‌حواس از پشت پرده بیرون آمدم.

 

 

-امیرخان

 

تند سر چرخاند.

 

اول محو شد اما لحظه‌ای بعد مثل یک یوزپلنگ خشمگین به طرفم هجوم آورد و پشت پرده‌ی اتاق پرو هولم داد.

 

کمرم به آینه خورد و صدا داد.

 

-هـیـن چیکار داری می‌کنی؟!

 

-یه روز پوست‌تو قِلفتی می‌کنم که من! این چه وضعیه؟ خجالت نمی‌کشی تو؟

 

اول کمی مجهول نگاهش کردم و سپس دوزاری کجم افتاد.

 

شرمزده دستم را حائل یقه‌ی باز و گردن برهنه‌ام کردم.

 

-ح..حواسم نبود.

 

-حواسم نبود نداریم ما… حواسمو نبود نداریم ما! دیـوونه نـکـن مـنو…از مـردم ایـراد مـی‌گیـرم ولـی تـولـه سـگی کـه خـودم دوسـش دارم از هـمـه بـدتـره!

 

سکوت شد و هر دو وارفته به یکدیگر زل زدیم.

او از حرفی که ناخواسته زده بود و من از اعتراف کردن مردی که هیچ امیدی به عاشق شدنش نداشتم!

 

تلفنش که زنگ خورد تازه توانستم نفسم را تکه‌تکه بیرون دهم.

 

خیلی سریع خودش را جمع و جور کرد و بعد از یک نگاه فوق تهدیدآمیز بیرون زد.

 

سریع سمت آینه چرخیدم و با شوق و ترس دستی به گونه‌های سرخم کشیدم.

 

معشوق کسی مثل امیرخان بودن، همانقدر که می‌توانست هیجان‌انگیز باشد ترسناک بود. حتی شاید بیشتر از هیجان انگیز بودن، ترسناک بود!

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 38

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان شب نشینی پنجره های عاشق

خلاصه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌: شب نشینی حکایت دختری به نام سایه ست که از دانشگاه اخراج شده و از اون جایی که سابقه بدش فرصت انجام خیلی…
رمان کامل

دانلود رمان ارباب_سالار

خلاصه: داستانه یه دختره دختری که همیشه تنها بوده مثل رمانای دیگه دختره قصه سوگولی نیست ناز پرورده نیست با داشتن پدر هیچ وقت…
رمان کامل

دانلود رمان زئوس

    خلاصه : سلـیم…. مردی که یه دنیا ازش وحشت دارن و اسلحه جز لاینفک وسایل شخصیش محسوب میشه…. اون از دروغ و…
رمان کامل

دانلود رمان آدمکش

    ♥️خلاصه‌: ساینا فتاح، بعد از مرگ‌ مشکوک پدرش و پیدا نشدن مجرم توسط پلیس، به بهانه‌ی خارج درس خوندن از خونه بیرون…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
5 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
O-O
2 سال قبل

ادمین پارت های این رمان کمه؟ منظورم اینه که امکانش نیست که دوتا پارت بذاری هر روز؟🤧

زلال
2 سال قبل

من هی میخوام پشته دستمو داغ کنم رمان آنلاین نخونم باز رمان جدید میزارن وسوسه میشم😐🤣

raha
2 سال قبل

نمیشه وقتی ی رمان تموم شد بعد ی رمان جدید بزارید جاش اخه شما هروز ی رمان جدید میزارید ادم وسوسه میشه همشون رو باهم بخونه اینطور گیج میشیم

mehr58
2 سال قبل

ای ول اخذش اعتراف کرد

دسته‌ها

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x