رمان شالوده عشق پارت ۸

4.3
(32)

 

 

 

 

-ش..شمیم توروخدا فقط اینارو نگاه کن.

 

از کیسه کنار دستش چند دفتر و مداد بیرون آورد.

 

-اینا چیه؟!

 

ناراحت سر بالا گرفت.

 

-اینارو امیرخان خریده. دیشب بهش گفتم امروز باید با تو بریم بیرون تا برای دانشگاه خرید کنیم. گفت حلش می‌کنه. فکر می‌کردم حتماً خودش می‌خواد ببرتمون اما صبح بیدار شدم دیدم اینارو گذاشته تو اتاقم!

 

تکخند متعجبی زدم و حیرت زده نگاهم را میان دفتر و کتاب های رنگارنگ چرخاندم.

 

گندم که داغ دلش تازه‌‌تر شده بود، یک تراش با طرح میکی موس و یک بسته مدادرنگی را مقابل صورتش گرفت و نالید:

 

-تو فقط اینارو ببین!

 

قهقهه‌ی من و آذربانو همزمان بلند شد و او همانطورکه از اتاق بیرون می‌رفت، گفت:

 

-من قرار نهار دارم حواستون باشه. گندم توام اَلکی جیغ جیغ نکن یه وقت امیرخان میاد می‌شنوه. می‌دونی که بدش میاد.

 

گندم حرصی موهایش را کشید و یکی از دفترها را محکم به سمتم پرتاب کرد و گفت:

 

-برای چی می‌خندی تو؟

 

چون خنده دار… تو خلی که بخاطر این چیزا غصه می‌خوری.

 

-هار هار آره خنده‌دار. نکه امیرخان خیلی آدم فانیه!

 

دفتر سیمی را ورق زدم و بلندتر خندیدم.

 

-امیرخان فان نیست ولی خدایی این کارش باحال بود. انتظارشو نداشتم.

 

یک کیسه‌ی کوچک‌تر را کنارم گذاشت و حرصی گفت:

 

-زیادم خوشحال نباش برای توام گرفته!

 

لبخندم کمرنگ شد…

البته که می‌گرفت. اگر نمی‌گرفت جای تعجب داشت!

 

 

 

 

 

-باشه حالا بخاطر این چیزا اعصابتو خورد نکن. به این فکر کن که بالاخره داری می‌ری دانشگاه… به آرزوت می‌رسی.

 

-…

 

 

-تازه من مطمئنم که اگر آتو دست امیرخان ندیم کم کم اعتماد می‌کنه و آزادی هامونو بیشتر می‌کنه.

 

برای این‌که گندم ناراحت نشود از فعل جمع استفاده می‌کردم.

 

-اینطوری فکر می‌کنی؟

 

-مطمئنم… حالام پاشو برو صورتتو بشور از این زشتی درآی.

 

-زشت خودتی.

 

-عمته…

 

-خاک برسرت چقدر تو پرویی. والا عروس اِنقدر رودار ندیده بودیم. خری دیگه آدم که پیش خواهرشوهر آیندش اون روی سگیشو نشون نمی‌ده. خوددار باش دلبندم!

 

-گــنــدم!

 

بلندتر از صدای جیغ من خندید و در سرویس را بست.

 

دیوانه‌ی بی‌عقل…. کافی بود یک کلمه از حرف هایش را آذربانو بشنود، آن وقت می‌فهمید دهن گشاد داشتن عواقب دارد!

 

تمام روز گندم از کافه ها و رستوران هایی که نزدیک دانشگاه‌مان وجود داشت گفت و حتی غذاهای مخصوصشان را هم پیدا کرده بود!

 

مثلاً قرار بود آتو دست امیرخان ندهیم!

 

هر جایی را که نشان می‌داد می‌گفت، حتماً باید یک‌بار امتحانش کنیم و اگر مراقب باشیم امیرخان روحش هم خبردار نخواهد شد!

 

تقریباً مطمئن بودم که یک روز سرش را به باد خواهد داد…

 

 

 

 

 

پنج روز بعد…

 

 

-به نظر منم خیلی خوبه.

 

-بچه ها شمام میاید بریم؟

 

گندم با ناز چتری هایش را عقب داد و وقتی که گفت:

 

-چرا که نه…!

 

برق از سرم پرید.

 

-باشه پس ساعتشو هماهنگ می‌کنیم.

 

-فعلاً بچه ها

 

-خدافظ

 

-هیچ معلومه داری چیکار می‌کنی؟!

 

-چی شده مگه؟

 

-برای چی گفتی می‌ریم؟ به نظرت امیرخان می‌ذاره با اینا بری بیرون؟!

 

-چه اشکالی داره؟ همکلاسیامونن.

 

-منم نگفتم اشکال داره. می‌گم مگه داداشتو نمی‌شناسی؟!

 

-اه شمیم ول کن دیگه… وقتیم که امیرخان نیست تو بیخیال نمی‌شی؟!

 

حرصی لب گزیدم. کلا دو روز از دانشگاه گذشته بود اما گندم با بی‌فکری هایش اعصابم را خراب می‌کرد.

 

-سلام ببخشید دیر کردم یه کار خیلی واجب برام پیش اومده بود.

 

-سلام خواهش می‌کنم.

 

-اشکال نداره.

 

 

 

 

 

همین که داخل ماشین نشستیم تلفنم زنگ خورد.

 

-بله؟

 

-کجایید؟

 

-تازه سوار ماشین شدیم.

 

-کلاستون بیست دقیقه پیش تموم شده.

 

-آره ولی برای آقا نجمی کار پیش اومده بود و…

 

-گوشیو بده بهش.

 

-همش چند دقیقه دیر کردن امیرخان ول کن.

 

-اشکالشو تو تعیین نمی‌کنی. گوشیو بده بهش تلفن خودش تو دسترس نیست.

 

-امـیـرخـان

 

-بـده گـوشـیـو.

 

-می‌زنم رو آیفون پس!

 

می‌خواستم اینگونه مجبورش کنم تا کمی خوددار باشد و او مثل همیشه دستم را خواند.

 

-ای تـولـه سـگ…

 

-اووم آقانجمی امیرخان کارتون داره، گوشیو می‌زنم رو آیفون.

 

مرد بیچاره با استرس سر تکان داد.

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 32

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

🦋🦋 رمان درخواستی 🦋🦋

    🔴دوستان رمان های درخواستی خودتون رو اینجا کامنت کنید،تونستم پیدا کنم تو سایت میزارم و کسانی که عضو کانال تلگرامم هستن  لطفا…
رمان کامل

دانلود رمان زئوس

    خلاصه : سلـیم…. مردی که یه دنیا ازش وحشت دارن و اسلحه جز لاینفک وسایل شخصیش محسوب میشه…. اون از دروغ و…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mehr58
2 سال قبل

یا خدا

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x