نگاهش را از پدرش گرفت و به مجیدی داد که با صورت سرخ شده مرضیه را که بر سر راهش ایستاده بود کنار زد و خودش را به معین ایستاد.
-علیک سلام آقا داداش!!!
پیامت رسیده بود لازم نیست مو به مو تکرارش کنی. گفتم حکما اشتباهی فرستادی اما نه انگار خودت بودی که خوشگل هم حفظش کردی!
-جواب من و بده امروز اصلا حوصلهی مسخره بازی ندارم میگم کدوم گوری بودی؟
گوشهی لب های معین بالا رفت. این مجید شاید خودش نمیفهمید اما به طرز عجیبی در عصبی کردن معین مهارت داشت.
-دوربین مخفیه؟ تو رو سننه هی هیچی نمیگم ول نمیکنی؟
انتظار نداشت اما مجید به شکل دیوانهواری عصبی به نظر میرسید.
یکی روی شانهی معین کوبید که چون بی هوا بود معین یک قدم به عقب پرتاب شد.
-میگم جواب من و بده بچه!
معین بهت زده به شانهاش نگاه کرد و تا به خودش بجنبد با هر دو دست خودش را جلو کشید.
-هو…!!!!
-بس کنید!
دستش به شانههای معین نرسیده حاج مرتضی فریاد کشید و عصا زنان نزدیک شد.
••°• شــــــإﮫرَگــــــ •°••, [20/06/1402 10:07 ق.ظ]
✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۱۸۶
-بچه شدید؟ مجید؟ الان وقت این کاراست مثل سگ و گربه افتادید به جون هم؟
مجید خودش را عقب کشید و به پدرش نگاه کرد.
-عین آدم حرف نمیزنه که حاجی! همه چی و به مسخره میگیره!
-مسخره ندیدی آقا داداش!
پدرش تشر زد .
-آقا معین!
معین اما نمیگفت که اصلا معین نبود.
-حرمت مامان و حاجی و نگه میدارم هیچی بهت نمیگم ها.
وگرنه تو جواب همین تنهت یه کار میکردم تا صبح برامون شعر بخونی!
سر حاج شکیبا سمت معین چرخید. خودش هم خوب میدانست که سخت ترین توپ و تشر ها هم بر روی این ته تغاری یاغیاش کوچکترین اثری نداشت.
-از زن داداشت خبر نداری؟
سعی کرد بی خبر ترین فرد دنیا به نظر برسد.
-از زن این ؟ من چرا باید از زن این خبر داشته باشم آخه؟
بعد رو به خود مجید کرد و ادامه داد:
– واسه همین از در نیومده یقهی مارو چسبیدی؟ زن توئه داری خبرش و از من میگیری؟ من به مخم فشار نیارم اسم زن تورو یادمم نمیاد!
••°• شــــــإﮫرَگــــــ •°••, [21/06/1402 10:04 ق.ظ]
✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۱۸۷
مجید حرصی وسط پیشانی خودش کوبید.
-هی حاجی میگه هیچی نگم ببین چیکار میکنی؟نکن معین! نکن لامصب. تو رو به هرچی میپرسی قسم نکن!
بیشرف مگه تو غیرت نداری؟ الان وقت بازیه؟ مامان همون اول به تو میگه رعنا باز داری میپیچونی؟
نگاهش را به آسیهای کشاند که ریز ریز به سینه میکوبید و نفرین میکرد.
-آها رعنا. اون زن داداش…
-لعنت خدا به دل سیاه شیطون باز خودش و میزنه به اون راه!
-کدوم راه؟ خب دو تا زن داداش دارم من. اون یکی از بس صداش در نمیاد آدم یادش نمیمونه که!
-من و نگاه کن معین…!
به پدرش نگاه کرد و ادامه داد:
-یه جوری دارید خودزنی میکنید آدم میگه بچه ۴ ساله گم شده. فرار چیه؟
-تو از رعنا خبر داری بابا جان؟
-بابا جان؟ کارت افتاده چه مهربون شدی آقاجون…
-بگو پسر…از رعنا خبر داری؟
تمام نگاهها به دهان معین دوخته شده بود. دیگر حتی صدایی از آسیه هم نمیرسید.
-ببین آقا مجید. اینجوری سوال پرسیده شه بهم بگن بابا جان جواب میدم دیوونهم مگه جواب ندم؟
همین ریختی ها! خوب گوش کن آقا میگه یاد بگیری. یه جوری که واسه گوش آدم جدید بیاد کل هیکل آدم تعجب کنه!
مجید یک قدم جلو آمد .
-خبر داری ازش پس!
-خب آره …این و عین آدم همون اول نمیپرسی که…
••°• شــــــإﮫرَگــــــ •°••, [24/06/1402 10:13 ق.ظ]
✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۱۸۸
مجید دست ها را به سینه زد و گوشهی لبهایش را بالا کشید.
-گفنم اون زنک بی دست و پا تر از این صحبتاست که تنهایی بخواد از این غلطا بکنه !
-حالا شد زنک؟
معنی دار پرسید و کاملا با منظور هم به مجید خیره شد.
نگاه و سکوت بینشان که کش آمد لبخند مجید جمع شد و نگاهش را سمت دیگری کشید.
-چی شد خان داداش؟
دست پدرش روی شانهاش نشست.
– یه دقیقه من و ببین آقاجون؟
نگاه کشدارش به مجید را بالاخره مهار کرد و به صورت پدرش دوخت.
-جونم پدرجون؟
اصلا دست خودش نبود که حتی وقتی قصد نیش زدن نداشت هم نمیتوانست زبانش را از نیش زدن نگه دارد.
-زن داداشت کجاست؟
در عین خونسردی شانه بالا انداخت. حالا وقت بازی بود و این درست همان بازی ای بود که معین از آن لذت میبرد.
-من چه میدونم! از من میپرسی چرا پدر جون؟
••°• شــــــإﮫرَگــــــ •°••, [26/06/1402 10:12 ق.ظ]
✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۱۸۹
مجید دیگر نتوانست به سکوت ادامه دهد .
-تو گفتی خبر داری ازش ! همین الان گفتی ! نگفتی ؟ نگفت آقاجون؟ جای مسخره بازی جواب بده …یالا….
-حاج مرتضی دستش را به نشان سکوت در برابر مجید بالا گرفت.
-اجازه بده پسر جان!
معین اما کوتاه نیامد.
-اصلا به این چه؟ زنت دو تا پسر داره باز دنبال خاله زنک یه زن بیوهای تهشم اسم ما میشه خراب دو عالم!
تو رو سننه آخه؟ وقتشه عروس بیاره هنوز کلهش تو هر سوراخی میره فرو…
آسیه چشم و ابرو آمد.
-معین جان؟
-جان مامان ؟ جان؟ معین جان تربیت نداره نمیتونه دری وری ببینه صداش در نیاد.
معین جان عین مجید جان عزیز دل نیست که! والا زنگش نزنید سیخش نکنید کلاهشم این دور و برا بیفته پی اِش نمیاد!
-معین جواب من و بده شما پسرم؟
دست هایش را به سینه وصل کرد و حرصش از مجید را با یک نفس عمیق بیرون فرستاد.
-بگو حاجی …بگو نوکرتم…اگه بعدش دست از سر کچل من برمیداری دو تا بگو اصلا…
••°• شــــــإﮫرَگــــــ •°••, [27/06/1402 10:05 ق.ظ]
✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۱۹۰
-زن داداشت کجاست؟
-من چه میدونم!
-مگه الان نگفتی ازش خبر داری؟
معین دستش را به سمت مجید گرفت.
این آقا پرسید ازش خبر داری؟
منم گفتم آره دیدمش صبح دیگه چه بدونم کجاست!
آسیه هول پرسید:
-صبحی کجا بود؟
-جلوی در کوچه…چادر چاقچور کرده بود داشت میرفت پرسیدم کجا گفت باس بره جایی گفتم میخوای برسونمت گفت نه خودم میرم . همین و همین…
مجید عصبی پرسید:
-تو کجا میرفتی؟
معین اما در خونسرد ترین حالت ممکن خودش بود. این لحن کلافه و عصبی مجید حسابی سر کیفش می آورد.
-من از وقت شوهر کردنم گذشته حاج مجید سین جین نکن مارو …
مجید کلافه پنجه در موهایش انداخت و عقب رفت.
-لعنت خدا به دل سیاه شیطون…
معین اما پقی خندید.
-باز کم آورد چسبید به شیطون و خدا و ائمهی اطهار و چهارده معصوم …
معین خوب بلده حال مجید رو بگیره😂
ممنون از پارت گذاری مرتبتون