-الووووو!
این پیام بعدی بود که به گوشیاش رسید.
گوشی را برداشت و در حالی که سعی میکرد به تکهی پارچه و ربط آن به معین و صد البته که به خودش فکر نکند تند و تند تایپ کرد.
-ببخشید!
پیام بعدی دو نقطه و یک دنیا خطوط کج پشت هم بود.
-ای وای …خب نمیتونم…به خدا نمیتونم…
با خودش زمزمه کرد اما هرچه کرد نتوانست همین ها را تایپ کند.
به نظرش به اندازهی کافی کفر برادرشوهر بداخلاق و گند دماغش را درآورده بود.
-خدا لعنتم کنه…
گوشی را با حرص کنارش انداخت تا بیشتر از این گند نزند؛ بعد به پشتی کاناپه تکیه زد و دوباره خانه را با دقت بیشتری از نظر گذراند.
یعنی اینجا خانهی دیگر معین بود؟ پس آن شورت براق و آن سینه بند بسته شده….
-رعنا!!!
جوری اسم خودش را تشر زد که خودش از آن رعنای درونش حساب برد.
-به تو چه اصلا…
با همین فکر تنش را جلو کشید و برای پرت کردن حواسش دستش را روی شکمش سر داد.
-چیکار کنیم مامانی؟ تو بگو …
••°• شــــــإﮫرَگــــــ •°••, [06/07/1402 02:56 ب.ظ]
✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۱۹۸
.بعد همانطور که کم کم فکری در سرش جرقه میزد و لبخند را روی لبانش مینشاند ادامه داد:
-که عمو معین خوشحال بشه؟
سمت آشپزخانه پا تند کرد.
قدم که داخل گذاشت بوی تعفن در شامهاش پیچید و صورتش را چین داد.
-اّی ….
کوهی از ظرف شسته نشده و کثیف روی سینک بود و از زیر پلاستیک سیاه رنگی که مشخص بود پلاستیک زباله است آب تیرهای تا وسط آشپزخانه راه گرفته بود.
-چطوری میمونی اینجا….
روی نوک پا جلو رفت.
شانه هایش بی اختیار از شدت چندش منقبض مانده بود.
نگاهی به سینک انداخت.
مایع و سیم هر دو مهیا بود. دوباره لبخند روی لبانش برگشت.
-عوضش حوصلهم سر نمیره…
با همین فکر موهای بلندش را دو دور بالای سرش پیچاند و با کش محکم کرد بعد آستین هایش را بالا کشید و خودش را غرق در کارهای خانهای کرد که ته ته دلش دوست نداشت با آن چیزهایی که به چشمش رسیده بود متعلق به همان برادر شوهر بداخلاق نچسب دوست نداشتنی اش باشد.
••°• شــــــإﮫرَگــــــ •°••, [08/07/1402 10:01 ق.ظ]
✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۱۹۹
……..
ملحفه ها را که از لباسشویی بیرون میکشید صدای شکستن قلنج کمرش با ویبرهی گوشیاش همزمان شد.
دستش را به کمر دردناکش رساند.
-آخ…
کمرش از شدت درد در مرز انفجار بود.
آی خدا مردم از درد…
بی توجه به ویبرهی گوشی باقی ملحفهها را از توی ماشین لباسشویی بیرون کشید.
تمام جانش درد میکرد اما همین که بوی پودر ماشین و نرم کننده از روی ملحفهی شسته شده به مشامش رسید حالش کمی جا آمد.
با ناله از روی دوپا بلند شد و سراغ طناب رختی رفت که خودش در همین چند ساعت سرهم کرده بود.
طناب را در یکی از کشوهای آشپزخانه پیدا کرده بود و بعد از آن فقط با یک چهارپایه سر و ته تکه طنابها را به هرجایی که میشد متصل کرده و حالا از نتیجه راضی بود.
نتیجهای که در سرتاسر پذیرایی خانه کشیده شده و رویش از انواع تیشرت و شلوارک و جوراب مردانه پر بود و حالا میرفت که ملحفه های سفید به اندک بخش خالی ماندهی آن اضافه شود.
ملحفه به دست عقب ایستاد و به طناب های پشت سر هم که با لباس های تمیز پر شده بود خیره شد.
بعد کمرش را عقب کشید و تق و توق کمر و گردنش با هم درآمد.
-آخیش….
اغراق نمیکرد. دیدن منظره.ی روبرو واقعا خستگی اش را از اعماق جسم و جانش بیرون آورده بود.
صدای ویبرهی گوشی اش دوباره از جایی بین کوسن های کاناپه که بعد از کشیدن مخلوط آب و تاید جوری چیده بودشان که به خودشان و به پارچهی کاناپه لکه نیاندازند بلند شد.
-کیه یعنی …
پرسید و با همان پارچه های مرطوب روی دستش سمت کاناپه رفت و در حالی که سعی میکرد دستش با پارچهی مبل کوچکترین تماسی نداشته باشد گوشیاش را بیرون کشید.
دیوانگی بود که با دیدن شمارهی معین وسط این آشفته بازار هم حس و حالش خوب میشد.
••°• شــــــإﮫرَگــــــ •°••, [09/07/1402 10:11 ق.ظ]
✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۲۰۰
تماس را وصل کرد و گوشی را با شور به گوشش چسباند.
-الو…
-بگو سلام داداش جیگرم حال بیاد! اصلا….اینجوری انگاری یه چیزی گم کردم یه الوی ساده میگی فقط!!!
مردک دیوانه سلام کردنش هم با توپ و تشر بود. با این حال لبهایش را روی هم فشرد تا بدون حساب و کتاب حرفی نپراند که معین را از این هم بیشتر بهم بریزد.
معین ادامه داد:
-یا بگو ببخشید…اینم میشه…خلاصه تعارف معارف نکن من با جفتش خیلی خیلی حال میکنم اصلا. …
-س…سلام…
-نفس نفس میزنی چرا؟
دلش میخواست دست معین را بگیرد و بیاورد و خانهای را نشانش بدهد که حالا از سر تمیزی برق میزد.
خانه ای که کوچکترین شباهتی به خانهی که سر صبح تحویلش گرفته بود نداشت.
-هیچی…
-همینجوری که آدم نفس نفس نمیزنه!
-هیچی به خدا…
گفت و بر وسوسهی رساندن خبر شاهکار امروزش چشم بست و ادامه داد:
-یهو از جا بلند شدم.
-خب…
گوشی را بین فضای خالی گوش و گونهاش گذاشت و به سمت تکهی خالی مانده ی طناب حرکت کرد.
••°• شــــــإﮫرَگــــــ •°••, [10/07/1402 06:07 ب.ظ]
✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۲۰۱
-میگم…ام…
-باز یاتاقان نزن…حرفت و بگو…
-از خونه چه …چه…چه خبر…
-خب این به تو ربطی نداره !
چشمهایش از رک و تیز بودن کلام معین گرد شد.
سوال دیگه ای اگه هست در خدمتم…
از شدت بهت به خنده افتاد.
-نه! خیلی ممنون…
-خلاصه تعارف معارف نکن من در خدمتم. تا جایی که به یاغی فراری مربوط باشه سعی میکنم جوابت و بدم….
جوابی نداد و تنها لبش را زیر دندان کشید.
از بین این همه حرف تنها کلمهی “یاغی فراری” عجیب به فکرش فرو برده بود.
-میگم رعنا ….
همانطور که روی پنجهی پا ایستاده بود تا ملحفه را آویزان کند نفس نفس زنان جواب داد.
-بله…
-کم و کسری نداری؟ من دیگه خوابیدم نرسیدم برم خرید مرید واست بیارم…
الانم راستیتش حسش نیست…
-نه همه چی هست!
-غذا خوردی؟
محتویات یخچال را که به قصد مرتب کردن بیرون ریخته بود دستش به دو تخم مرغ و کمی رب و چند تکه نان که با خیس کردن هنوز هم میشد رویشان حساب باز کرد رسیده بود.
-بله…
در ظاهر عادی جواب میداد ولی خدا میدانست که با همین چند سوال ساده که تا به حال هیچ کس از او نپرسیده بود چقدر حالش خوب میشد.
-کاری داشتی زنگ بزن…
چشم را گفته و نگفته با حس چرخیدن کلید در قفل شانههایش بالا پرید.
-هیعع….
صدای معین از آن خواب آلودگی اولیه خارج شد و تیز سرجایش نشست.
-چی شد؟
به جای جواب رعنا صدای نفسهای تندش که درون گوشی پیچید مطمئن شد که اتفاقی افتاده است.
-رعنا؟ چیه؟
رعنا پشت ملحفه های آویزان تقریبا پناه گرفته بود و با حالتی ترسیده به دری که حس میکرد همین چند ثانیه پیش کسی داخلش کلید گردانده است خیره نگاه میرد.
-رعنا!!! با توام!
-ها؟
-ها و زهرمار…میگم چته؟
گاردش را رها کرد و با حالتی پر از ترس و احتیاط به سمت در خانه پا تند کرد.
-حس کردم…حس کردم یکی کلید انداخت به در…
چشمهای معین درشت شد و مثل فشنگ از جا برخواست.
عقربه های ساعت به نیمه شب نزدیک میشد.
-مطمئنی؟
دارم میرم نگاه کنم. دیگه صدا نمیاد.
معین به اتاق خواب نرسیده سر جا ایستاد.
-توهم زدی؟ بالاخره میاد یا نمیاد؟
دستتون درد نکنه.ممنون و متشکر.کاش یه کم بیشتر بود.جای بدی تموم شد.استرس گرفتم.بیچاره رعنا😔😓
خیلی جای حساسی تمومش کردین لطفا پارتا رو طولانیتر کنین
عالی بود ممنون