رمان شاهرگ پارت 40

4.4
(16)

 

– به خدا نفهمیدم تا اینجا  چطوری اومدم

رعنا با دهان باز نفس می‌کشید و دیگر قدرت جواب دادن نداشت.

-خوبی دیگه؟ ها؟ چرا حرف نمیزنی پس؟

نمی‌توانست آغوش گرم لعنتی‌اش را بهانه‌ی لالمانی گرفتنش کند.
اصلا نمی‌دانست چطور کلمات را سر هم بچیند. انگار کر و کور و لال متولد شده بود.

-ببینمت دختر؟

پرسید و سر رعنا را مقابل صورتش ثابت کرد

-این گریه از چیه؟ها؟ واسه چی گریه میکنی؟

رعنا تنها سر بالا انداخت.
معین پشت به سیامک و ممد کرد و خیره در چشم رعنا بی صدا پچ زد .

-اگه چیزی هست به من بگو. به ولله خشتک مشتک نمی‌ذارم واسه اینا….ها ؟ رعنا؟ د یه کلام حرف …

-آخ خدایا احساساتی شدم …

صدای سیامک کلامش را قطع کرد. با خشم به پشت سر چرخید.

-زر نزن سیا!

سیا چشمی گفت اما گوشه‌ی لب های ممد بالا رفت.

-آره سیا زر نزن یه وقت توهم میگیرتش عسل خانم و انگشت …

••°• شــــــإﮫرَگــــــ •°••, [30/07/1402 06:04 ب.ظ] ✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۲۱۶

 

حرفش به پایان نرسیده معین شبیه تیر از کمان رها شده از جا پرید و بعد از آن هرچه که بود داد و فریاد و فحش و بد و بیراه بود .

پیش چشم رعنا معین از یقه‌ی کسی آویخته بود و مشت و لگد هایش را به طرفش رها می‌کرد و متعاقبا شبیهشان را تحویل می‌گرفت.

-معین‌..معین توروخدا….

آژیر کشید و جلو دوید ولی فایده‌ای نداشت. صدای فریاد دو مرد آنقدری بلند بود که صدا به صدا نمی‌رسید. سیامک هم که ابدا حریفشان نبود.

-ممد! معین! چتونه ‌‌….
زشته به حضرت عباس….معین…

معین گوشش بدهکار نبود و ممد هم بدتر سر لج افتاده بود.

-چه خبره تو این خراب شده؟

کسی از بیرون به در آپارتمان میکوبید.

-دیوانه شدیم ما از دست شما…خانم برو زنگ بزن پلیس…برو زنگ بزن ۴ تا مامور بفرستن تکلیف ما با اینا روشن بشه.

معین دست از یقه‌ی ممد کشید و سمت در خیز برداشت.

به در نرسیده رعنا از گوشه‌ی لباسش کشید.
بی آن که بداند چرا احساس ترس کرده بود.
حس دختر بچه های ۱۴ ساله ای را داشت که وسط جایی که نباید گیر افتاده بود و با باز شدن پای پلیس قطعا هست و نیستش به فنا می‌رفت.

-معین توروخدا….

••°• شــــــإﮫرَگــــــ •°••, [02/08/1402 03:05 ب.ظ] ✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۲۱۷

 

معین انگار اصلا در این دنیا نبود‌ .
بلند بلند نفس می‌کشید و صدایش بم و ترسناک شده بود.

-ولم کن…ولم کن ببینم…

گفت و بی‌هوا آرنجش وسط سینه‌ی رعنا فرود آمد.
دخترک آخی گفت و عقب عقب رفت. سیامک خودش را جلو انداخت .

-چته تو ؟ چه مرگته؟ با ما دعوا داری با این بدبختم داری؟

گفت و سرشانه‌ی معین را که هاج و واج به رعنا نگاه می‌کرد به سمت دیگری هل داد.
ممد دست به گوشه‌ی لبش کشید.

-خاک تو سر ما که یه عمر به این سگ وحشی داداش می‌گفتیم…

سیامک با حرص او را هم از مقابل در به کناری فرستاد.

-توام بیا برو گمشو ببینم.
هرکدوممون یه جور گه گنده خوردیم امشب. گمشید کنار…

معین به طرف رعنا دوید‌:

-چی شد؟ چه گهی خوردم من؟

و رعنا جواب نداده سیامک دستگیره‌ی در خانه را پایین کشید و پیش از آن که مرد همسایه داد و فریادش را رو در رو ادامه دهد دست پیش را با خنده‌ای بلند گرفت.

-آقا ما شرمنده ایم! بذارید پای بچگیمون…اصلا نگاه ساعت نکردیم بعدش دعوا کنیم!

-دست پیش و میگیری پس نیفتی، مردک؟
چه خبره تو این خونه آسایش نداریم ما از دست شما؟

باقی حرف ها دیگر به گوش رعنا نرسید. معین دستش را گرفتخ و کشان کشان سمت یکی از اتاق ها می‌برد.

-بیا اینجا ببینم…

••°• شــــــإﮫرَگــــــ •°••, [03/08/1402 06:06 ب.ظ] ✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۲۱۸

 

رعنا درد دست و سر و سینه را فراموش کرده بود.
حالا هرچه میکرد تصویر آن لحظه‌ای که سرش روی سینه‌ی معین افتاده بود از پیش چشمش دور نمی‌شد که نمیشد.

-بشین اینجا…

مطیع و فرمان بردار طبق فرمان معین لبه‌ی تخت نشست.

-من و ببین…

بی حرف سرش را بالا گرفت.

-به شرفم قسم حرف نزنی یه بلایی سر خودم و اونا میارم ها…حرف بزن پس!

دلش می‌خواست حرف بزند اما این حرف هایی که با گوشش بیگانه می آمد کاملا لالش کرده بود.

-اذیتت کردن..؟

باز هم چیزی نگفت.
خدا لعنتش کند با این نگاه خیره‌ی دنباله دار بی حیا که حرف حساب سرش نمیشد.

-خب انگار اینجوری معامله‌ی ما نمیشه…

رو نگرفته رعنا باز چنگ به پیراهنش انداخت.

-من خوبم به خدا…

رها شدن نفس آسوده‌ی معین را حس کرد.

-مطمئنی؟

-آره!

-دردت نیومد ؟

ابروهایش در هم فرو رفت.

-درد؟ درد واسه چی؟

••°• شــــــإﮫرَگــــــ •°••, [05/08/1402 03:06 ب.ظ] ✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۲۱۹

-دست من بیشعور بی هول ول شد…

گفت و در انتظار جواب نمانده یکی محکم وسط فرق سر خودش کوبید.

-اصلا نمی‌فهمم چه غلطی دارم میکنم که.. قاطی کردم کلا…

بعد کنار رعنا لبه‌ی تخت نشست و صورتش را بین دست هایش گرفت.

-دست و پام هنوز شل و وله … نفهمیدم چطوری تا اینجا رسیدم….

رعنا بی اختیار لب جنباند.

-ببخشید!

معین با حرص نگاهش کرد.

-به خدا این بار عمدی دستم ول شده سمتت. اه ! بس کن دیگه….

رعنا هول شد.

-نه …نه …اون ببخشید نه…به خدا منظورم اون ببخشید نبود که اصلا…

معین با خودش غر غر می‌کرد.

-دهن مهن نذاشته واسه ما…هی ببخشید …
من خودم اعصابم چیز مرغیه تو بدترش نکن…

دخترک انگشتانش را در هم پیچید.

-گند زدم تو همه چی !

معین برو بابایی نثارش کرد.

-تو گند نزدی این رفیقای من شیرین عقلن.

-اما جای من اینجا نیست!

-یعنی چی؟

رعنا جواب نداده دو ضربه‌ی آرام به در خورد.

-داداش…کاری با ما نداری…

••°• شــــــإﮫرَگــــــ •°••, [06/08/1402 06:04 ب.ظ] ✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۲۲۰

 

صدای سیامک بود. حالا که آرام تر شده بود حس افتضاحی داشت. سیامک از پشت در ادامه داد:

-خلاصه ببخشید و این صحبتا. ما به قصد و قرض نیومده بودیم.
شنیدی معین؟ همه‌ی عمرم چرند گفته باشم این یکی راسته راسته!
پشت سر مرده هم حرف نمیزنم. اون خواهر ما ور دل خودت نشسته! بپرس ازش…

رعنا با التماس نگاه معین کرد.
حس موجود اضافه ای را داشت که با بودنش زندگی همه را به گند کشیده بود.

-حرف ممدم همینه!

ممد از جایی دور‌تر تشر زد.

-سیا گمشو…

-حرفت همینه دیگه ! نیست؟ همینه معین حرف ممدم همینه فقط فن بیانش ضایع ست…

بعد یک بار دیگر به در کوبید و آهسته تر ادامه داد.

-داداش بی شوخی از مهمونت بپرسی خودش بهت میگه ما هیچی بهش نگفتیم الله وکیلی. آبجی دمت گرم حکما بلدی این غول بی شاخ و دم مارو آروم کنی.
سپردیم به خودت. ما رفتیم…

انگار کسی یک سطل آب جوش را روی سر رعنا ریخت که از فرق سر تا نوک پا گر گرفت.
معین فوری نگاهش کرد .
سر زیر انداخت و آهسته لب جنباند:

-راست میگه! هیچی به من نگفتن….

معین از جا برخواست و پشت در ایستاد .

-خب دیگه! حرفات و زدی؟ حالا به سلامت…حرف من چیز گفتن یا نگفتن شماها نیست!
حرف من اینه که من گفته بودم مهمون دارم نیاید این دور و برا!
حتما ناموسم تو این خراب شده بوده…حرف من اینه شماها که ناموس می‌فهمید دیگه چرا….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 16

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان نمک گیر

    خلاصه رمان : شاید رویا…رویایی که باید به واقعیت می پیوست.‌‌…دیگر هیچ از دنیا نمی خواست…همین…!همین که یک دستش توی حلقه ی…
رمان کامل

دانلود رمان ویدیا

خلاصه: ویدیا دختری بود که که با یک خانزاده ازدواج میکنه و طبق رسوم باید دستمال بکارت داشته باشه ولی ویدیا شب عروسی اش…
رمان کامل

دانلود رمان طعم جنون

💚 خلاصه: نیاز با مدرک هتلداری در هتل بزرگی در تهران مشغول بکار میشود. او بصورت موقت تا زمانی که صاحب هتل که پسر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
7 ماه قبل

نمیدونم چرا من دیشب اینو ندیدم

نازنین مقدم
پاسخ به  خواننده رمان
7 ماه قبل

بخدا منم ندیدم تازه دیدمش فکر کردم فقط من این مشکل رو داشتم

نازنین مقدم
7 ماه قبل

ایول داداش معین

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x