بیشتر از این اصرار میکرد این بار با خودش دست به یقه میشد.
-رعنا دیگه!
در حال خودش نبود وگرنه که امکان نداشت اسم دخترک خیره سر را پیش رفقایش سر زبان بگرداند.
فکر لعنتی در یکی از آن هزار جا انگار که گیر افتاده بود.
-چه روشن فکرن! بهشون نمیاد…
انگار صدای سیامک را از زیر جریان آب میشنید. سؤالی که با طعنه و کنایه پرسیده بود را برای خودش تکرار کرد و تازه متوجه منظور شد.
-کی؟
-اهل بیت رعنا اینا!
فکش سفت شد .فکرش تازه به این اتاق برگشته بود.
اتاقی که در چند قدم آن ور تر از خودش رعنای ترسیده چسبیده به دیوار نفس های تند و بلند میکشید.
-دهنت و آب بکش!
سیا قدمی عقب رفت.
-بسم الله الرحمن الرحیم! ممد بپوش بریم .
جن داداشمون برگشت.
رعنا تکیهاش را از دیوار برداشت. ماندنشان کمی به درازا میکشید قطعا زد و خورد دیگری شکل میگرفت و این چیزی بود که رعنا دیگر هرگز تکرارش را نمیخواست.
••°• شــــــإﮫرَگــــــ •°••, [16/08/1402 06:03 ب.ظ]
✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۲۲۸
آقا سید معین دیوانه ای که میشناخت تعادل رفتاری نداشت.
-معین!
صدایش زد و همزمان جریان خون به زیر پوستش دوید.
در هوشیاری کامل بدون پیشوند و پسوند صدایش کرده بود.
رعنای ترسیده از دیوانه تر شدن معینِ عصبانی میترسید.
آن طرف معین را انگار برق گرفت.
بالاخره رعنا آن آقا سید لج درار اول اسمش را حذف کرده بود.
-چه عجب!
چادرش را زیر گلو محکم کرد.
-بریم !
گفت و شبیه نسیمی از کنارش گذشت.
با خروجش از درگاهی سیامک به نشان ارادت دستش را به روی سینه گذاشت.
-چاکر حاج خانم!
رعنا نفس عمیق پر از شرمش را در سینه نگه داشت.
-شرمنده! شما هم اذیت شدید.
این زن آنقدر سنگین بود که سیا بی اراده خبر دار ایستاد و شاید برای معدود دفعات در عمرش لحنش جدی شد.
-اختیار دارید. شرمنده اگه شوخی ای چیزی…
••°• شــــــإﮫرَگــــــ •°••, [18/08/1402 03:01 ب.ظ]
✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۲۲۹
در حالی که ادامهی حرف های سیا را پیش بینی میکرد گرمی دستی را روی کمرش حس کرد.
-برو!
کلام کوتاه و قاطع و کاملا دستوری بود.
آقا سید معین در آستانه ی انفجار به نظر میرسید.
نیم رخش را به عقب مایل کرد.
-چشم!
گفت و معین را لال کرد اما باعث عقب کشیدن دستش نشد.
دیگر منتظر ادامه ی حرف سیامک هم نماند.
سمت در به امید فاصله گرفتن دست معین از کمرش پا تند کرد .
ممد در سکوت چسبیده به در ورودی خیره به معین نگاه میکرد. رعنا با احترام نگاهش کرد.
-ببخشید…شما رو…
حرفش به اتمام نرسیده ممد نگاه دنباله دارش را از روی معین برداشت و خیره به رعنا دستگیرهی در را پایین کشید.
-به سلامت!
فشار دست معین بیشتر شد و سرش را به رعنا نزدیک کرد.
-راه بیفت!
رعنا بی حرف دیگری اطاعت کرد.
پایش را که درون راهرو گذاشت پشیمان شده بود.
••°• شــــــإﮫرَگــــــ •°••, [20/08/1402 10:05 ق.ظ]
✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۲۳۰
برگشتن به خانهی پدری چیزی بود که به خودش قول داده بود حتی به قیمت مرگش هم دیگر به آن فکر نکند اما برای بیچارهای که به آخر خط رسیده بود شکستن قول و قرار چیز عجیب و تازهای به نظر نمیرسید.
با صدای بسته شدن در شانههایش پرید و آخرین حرفی که معین تحویلش داده بود دوباره کلمه به کلمه در گوشش پیچید.
-راه بیفت…
جواب نداده معین سریع تر از حد معمول از کنارش گذشت. انگار که برای باز کردن رعنا از سرش زیادی عجله داشت.
رعنا نمیدانست چرا اما بغض کرده بود .
برعکسِ معین پله ها را آرام آرام پایین رفت و وقتی به کوچه رسید که معین استارت را زده و سرش را حتی از شیشه بیرون گرفته بود.
-د بجنب دیگه!
دیگر حتی حرف از پشیمانی هم جرئتی میخواست که رعنا هرگز در خودش نمیدید.
معین شبیه انبار باروت بود. رفت و با سری پایین افتاده بی سر و صدا روی صندلی عقب نشست .
خودش نمیخواست اما اتفاقا وقتی حواسش نبود جوری معین را میسوزاند که در هوشیاری ابدا از او برنمی آمد.
مثلا شبیه همین سکوت و اطاعت بی چون و چرایی که که برای معین شبیه هزار هزار فحش ناموسی معنی میداد.
ماشین که از جا کنده شد برای حرف زدن دل دل میکرد اما نفس های تند معین سکوتش را حسابی کش میداد.
••°• شــــــإﮫرَگــــــ •°••, [21/08/1402 05:48 ب.ظ]
✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۲۳۱
کمی که گذشت بالاخره دلش را یک دله کرده بود. شاید یک معذرت خواهی بابت چیزی که نمیدانست و کاری که نکرده بود احوال مرد ناخوش پشت فرمان را بهتر میکرد.
-ام…چیزه..
معین آینه را بی محابا پایین کشید و روی صورتش تنظیم کرد.
-چیه؟
تندی کلام علاوه بر لالی فلجش هم کرده بود.
-میگم…
-نمیخواد…!
پر سوال به آیینه خیره شد.
-چی؟
-میگم نمیخواد چیزی بگی!
مثل یخ وا رفت. اصلا به خاطرش نمیآمد چه چیزی قرار بوده تحویل معین دهد .
از بیخ و بن هرچیزی را فراموش کرده بود.
-باشه!
معین نگاه از آینه گرفت.
این زن در ظاهر مظلوم بیشتر از هرکسی جانش را سوزانده بود .
-آدرس فقط…
رعنا هول از صندلی فاصله گرفت.
-چی؟
.-میگم فقط آدرس خونه ی بابات اینا! جز این چیزی نشنوم.
دخترک وا رفته تنها به تکان دادن سر بسنده کرد.
-توی مسیر میگم. فعلا درسته…
معین در جواب دست انداخت و صدای موزیک را بالا کشید.
دستش هر لحظه میرفت که دوباره آینه را به پشت سر تنظیم کند.
دندان هایش را برای مهار خودش روی هم فشرد و برای پرت کردن حواسش با موزیک همخوانی کرد.
-باید بریم سمت جنوب شهر…
تنها سری تکان داد و فرمان را به سمت خروجی مورد نظر پیچاند .
خوشحال بود که بالاخره از این زن سرکش یکی جلو افتاده بود.
خوشحال بود و خبر نداشت همین زن سرکش پشت سرش به دلیلی که نمیدانست دوباره در صندلی فرو رفته و مهار اشک را رها کرده بود.
••°• شــــــإﮫرَگــــــ •°••, [22/08/1402 03:02 ب.ظ]
✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۲۳۲
**
-همینه؟
سر پایین انداخته یک هوم نامفهوم زمزمه کرد.
بالاخره به آنجایی رسیده بود که هیچ وقت دلش نمیخواست به آن بازگردد.
-نگاه کن بعد جواب بده!
اخم های معین را کجای دلش میگذاشت؟ جوری ابروهایش را در هم کشیده بود که تلخی اش از همانجا که ایستاده بود هم به جان رعنا نیشتر میکشید.
-رعنا! ببین اینجارو میگم!
معین خودش هم نمیدانست برای چه سر این بیچاره خراب شده است.
دلیل بهانه گیری اش حتی برای خودش قابل درک نبود.
تنها از نیمهی مسیر به انتظار اظهار پشیمانی رعنا گوش تیز کرده بود و حالا که به مقصد رسیده بودند دنبال بهانه میگشت تا برای بدخلقیاش دلیل محکمی داشته باشد.
این کار را هم که نمیکرد رسما مجنون به نظر میرسید.
-میخواین بگین در خونه ی بابام و نمیشناسم؟
بی جواب به سمت در برگشت و انگشتش را روی زنگ فشرد.
حرف حساب که جواب نداشت.
اینم شکر خدا ازش هی کش میره تا کم کم نصفه قطع بشه مثل مابقی رمانای نصفه
ای بابا معین هم دیونه شد مرسی قاصدکی مثل همیشه سروقت