رمان شاهرگ پارت 43

4.2
(16)

 

 

اصلا از این چیزها بهانه در نمی آمد و تنها خودش بود که بیشتر سنگ روی یخ می‌شد.

-فرمایش…

زنگ را فشار نداده انگشتش را عقب کشید و همزمان با رعنا به پشت سر چرخید.

آن جا در تاریکی کوچه مردی براندازشان می‌کرد که با دیدنش دستپاچگی رعنا را با تمام وجود حس می‌کرد.

-سلام داداش…

همان اول راه از معین که ناامید شد با اشک و اکراه و از سر ناچاری انگشتانش روی شماره‌ی برادری لغزید که روزی به خانه‌ی شکیباها روانه اش کرده بود.

یک پیام کوتاه فرستاده و بعد از آن اشک‌هایش از شماره خارج شده بود.

-گفتم فرمایش!

لعنتی جوری حرف می‌زد که رعنا به ارسال آن پیام کوتاه که در آن آمدنش را اطلاع داده بود شک می‌کرد.

معین جلو رفت.

-آدم ناراحتی هستی؟

رعنا هول خودش را وسط انداخت.

-داداشمه! معین خان…داداش بهادرمه! یادت نیست؟

••°• شــــــإﮫرَگــــــ •°••, [23/08/1402 10:10 ب.ظ] ‌.
-دختره رو میخوامش عزیز. محرمش کن برام دیگه طاقت ندارم‌.

ننه گلی لب گزید.

-استغفار کن پسر! آوا بچه‌ست هنوز!

-ننه من میگم عاشقش شدم تو میگی ۲۰ سال ازت بچه تره؟ خب باشه! اصلا خودم بزرگش میکنم.

-زن میگرفتی آوا دخترت بود، محب. میخوای انگشت نمای خلایقمون کنی آقا سید؟
در و همسایه بگن دختره بی کس و کار بهشون پناه آورده بود بهش نظر داشتن؟

محب بی توجه سرش را تکان تکان داد:

-ننه محرمش نکنی به گناه می‌افتم! به گناه بیفتم گناهش گردن توئه!

-لعنت خدا به دل سیاه شیطون. خب چته خونه خراب؟ این دختر امانته دست من. آقای خدا بیامررزش…

محب یکی وسط فرق سر خودش کوبید.

-د مگه واسه بی‌ناموسی میخوامش عزیز که امانت امانت میکنی.  میخوام زنم بشه. محرمم بشه. مادر بچه‌هام بشه. اصلا تو ننه‌ی منی یا اون؟

-تو عزیز منی. اما اون دختر یتیمه. امانته! بهت بر نخوره ننه اما من به تو دختر نمیدم. اخلاق نداری‌.

-من اخلاق ندارم؟ من که خرشم ننه! اصلا صداش بزن بگه بمیر ببین چجوری جلوی چشمت همین وسط میمیرم واسه این دختره.

پیرزن پشت چشم نازک کرد.

-دیگه چی؟ پنبه رو صدا بزنم کنار آتیش؟ محرم نامحرم سرت نمیشه؟

-چشم ناپاک شناختی نوکرت و ننه؟ من اگه میخواستم هیزی کنم که نمیگفتم محرمش کنی برام.

-ببخشید عزیز خانم!

صدای نازک و دلبرانه‌ی دخترک تمام دین و دنیایش را به هم می‌پیچید.

سر بلند کرد و با دیدن دلبر مدرسه‌ایش پوشیده در فرم مدرسه ناخودآگاه لب جنباند:

-فتبارک الله الحسن الخالقین!

-مگه نگفتم از اتاق نیا بیرون ور پریده.

دخترک نیم نگاهش را از چشمان مشتاق محب گرفت.

-آخه مدرسه‌م دیر میشه، عزیزخانم. باید زود برسم. امتحان دارم امروز!

-برو مادر. برو خدا پشت و پناهت!

دخترک با اجازه‌ای گفت.
تماما ناز بود و محبِ بیست سال بزرگتر حاضر بود پا به پای این نازدار شیرینش از نو جوانی کند.

-همساده ! خونه‌ای؟

ننه گلی به آوا اشاره زد.

-ننه صدای اشرف خانمه! بگو مهمون داریم.

آوا چشمی گفت و هنوز در راهرو را نگشوده صدای اشرف خانم بلند شد.

-واسه امر خیر اومدیم همساده…اومدیم آوا جون و خاستگاری کنیم واسه پسرم…

با صدای نعره‌ی محب….

https://t.me/+D39e1501mfY4Yzk0

••°• شــــــإﮫرَگــــــ •°••, [24/08/1402 10:07 ق.ظ] ✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۲۳۴

 

پس این موجود اخم کرده با ابروهای در هم و سیگاری که بدون کمک دست گوشه‌ی لبش دود می‌شد برادرِ رعنا بود.

-آقا کی باشن؟

می‌پرسید و مشکوک به معین نگاه می‌کرد.

معینی که اصلا به خاطرش نمی‌رسید که این برادر غلط انداز را در شب عروسی رعنا دیده یا نه….

-داداش …

بهادر دستش را به نشان سکوت مقابل رعنا بالا گرفت.

همچنان نگاه مشکوکش خیره به معین بود.

نگاهی که بوی دردسر می‌داد و آخ که چقدر بی جهت جان کله خرابِ شکیباها برای دردسر در می‌رفت.

-لالی مگه عشقی؟

عجب دیوانه ای بود که نیمه شبی بی آن که بشناسد با یکی کله خراب تر از خودش در می‌افتاد.

-سخنگو دوست داری؟

بهادر دست ها را از تن فاصله داد. معین نیشخند زد.

-نه ولی میتونم یکاری کنم غزل بخونی برام…امتحانش مجانیه!

-حالا کَتا رو واسه چی باز کردی؟

پرسید و کاملا مسخره به دست های از تن فاصله داده شده‌ی بهادر اشاره کرد و ادامه داد:

– در ضمن من نصفه شبی با این حال مگسی چه‌چه بزنم برات که بچه محلات سلامت و بی علیک میذارن از این به بعد، قناری !

••°• شــــــإﮫرَگــــــ •°••, [25/08/1402 06:05 ب.ظ] ✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۲۳۵

 

بهادر سیگار به انتها رسیده را از گوشه‌ی لب برداشت و با حرص زیر پا له کرد. تیرش خطا رفته بود.

این یکی از آن مدل هایی نبود که خاطر جمع برایش کری بخواند.
ظاهرا اگر یکی میگفت چند تایی در جواب تحویل میگرفت‌.

-پرسیدم آقا کی باشن؟

معین لب هایش را روی هم فشرد.

برادر رعنا از موضعش کوتاه آمده بود اما خودش را از تک و تا نمی‌انداخت.

گندش بزنند. عجب فرصتی برای خالی کردن دق و دلی اش داشت از دست می‌رفت.

-غریبه نیستم…خودتم میدونی ! فقط وایستادی اره میدی تیشه میگیری که لاتیش و پر کنی داداشِ رعنا! مگه نه؟

بهادر لگدی به سنگریزه‌ی جلوی پایش زد.

-اسم نداری یارو ؟ د یالا جون بکن دیگه… ببین قیافه ت آشنا میزنه!
واسه خاطر همینه که نزدم فکت و بیارم پایین !

گوشه‌ی لب معین بالا کشیده شد و یک قدم به عقب برداشت.
دلش می‌خواست مسخره برانداز کردنش خوب در نگاه بهادر نشسته باشد.

-آها پس واسه خاطر همینه! راضی به زحمت نبودیم به خدا…
بسم الله میگفتی مام یه استخونی سبک میکردیم!

••°• شــــــإﮫرَگــــــ •°••, [27/08/1402 03:15 ب.ظ] ✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۲۳۶

 

-داداش …داداش…منو ببین…ایشون …ام این آقا…

-وایسا عقب رعنا…

-رعنا!؟ … خوشم باشه!
اسم آبجی مارو هم که خالی خالی قرقره میکنی!

معین همچنان به مسخره برانداز کردنش ادامه می‌داد و در عین حال تمام وجودش آماده‌ی حمله بود.

اصلا انگار قسمت بود تمام دق و دلی این دوروز کوفتی را یک جا خالی کند.

-بهادر این آقا برادر محمد خدابیامرزه….

معین درست لحظه‌ای  چپ چپ نگاهش کرد که رعنا نفس آسوده‌اش را بیرون میفرستاد.

-میگم قیافه‌ت آشناست! تو عروسی داداشت دیدمت پس…

-قیافه‌ی تو آشنا نبود ولی !
تو عروسی داداشم هم ندیدمت! مهم نبودی حتما…

اخم های بهادر بیشتر در هم فرو رفت و در حالی که از کنار رعنا می‌گذشت نگاه پر کنایه‌ای به معین انداخت.

– حالا فرمایش!

-داداش …داداش اجازه بده من میگم…

هرچقدر معین سرش برای یک جنگ درست و حسابی درد میکرد رعنا از آن گریزان بود‌.

••°• شــــــإﮫرَگــــــ •°••, [29/08/1402 10:04 ق.ظ] ✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۲۳۷

 

-خودش زبون نداره مگه؟

رنگ صورت رعنا به سپیدی می‌زد.

-داداش…توروخدا…چرا این‌جوری میکنی؟ من که بهت پیام داده بودم!

-صدات و ببر!

معین با خنده‌ای مقابلش ایستاد.

-عه! اینجوریاست؟ همه چی و میدونستی و یه ساعته نکیر و منکر میکنی؟
میخوای نشونت بدم؟

بهادر پوزخند زد.

-زبونت و ؟

-نه …این که چقدر دارمو ‌..میخوای؟

بعد سرش را جلو کشید و ادامه داد.

-خودت که اهل دلی حکما میگیری من چی میگم داداش بهادرِ رعنا!

فک بهادر سفت شد.

-ترش و شیرین با من حرف زدی نزدیا…

معین حتی پلک نمیزد.

-ترش و شیرین نبود ! واضح گفتم…

-نه تو مث این که میخاری !

-داداش…بسه …

خون خون معین را می‌خورد. نه از دست بهادر…او که عددی نبود‌ .

مردک مفنگی را میتوانست با یک ضربه دست همین جلوی در خانه‌ی خودشان چالش کند.

این که نمی‌دانست رعنا کدامشان را داداش خطاب می‌کند دیوانه‌اش کرده بود.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 16

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان چشم زخم

خلاصه:   نه دنیا بیمارستانه، نه آدم ها دکتر . کسی نمیخواد خودش رو درگیر مشکلات یه آدم بیمار کنه . آدم ها دنبال…
رمان کامل

دانلود رمان ارتیاب

    خلاصه : تافته‌‌ ادیب دانشجوی پزشکیست که به تهمت نامزدش از خانواده طرد شده و مجبور به جدایی می‌شود. اتفاقاتی باعث می…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
5 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
یاس ابی
7 ماه قبل

این که نصفش یه چی دیگه بود واقعا دیگه امروز گندش در اوردین اگر بجاش فحشمون بدین بهتره تا این پارتا

خواننده رمان
7 ماه قبل

آوا کی بود محب کی بود چی شدن؟؟

Mana Hasheme
7 ماه قبل

چرا قاتی پاتی بود ..‌‌

camellia
7 ماه قبل

میگم قاصدک جون مدتیه نمی تونم نظر بدم,این اولیشه🤗حالا چرا یه نصفه اش برا یه رمان دیگه بود?!

مدیر
پاسخ به  camellia
7 ماه قبل

سلام خوش اومدی:))
دیگه اشتباه شده شما ببخشید🤗

دسته‌ها

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x