رمان شاهرگ پارت 46

4.4
(20)

 

معین نگاهی با رعنا رد و بدل کرد. زن بیچاره از همه جا بی‌خبر بود.

-ممنون از مهمون نوازیتون‌. مزاحم نمیشم.

مادر رعنا خندید.

-اختیار دارید آقا شکیبا. مراحمید. بفرمایید توروخدا. بهادر مادر. مثل ماست اونجا واینستا‌. آقا رو تعارف کن.

معین سکوت کرد. این تغییر موضع کمی عجیب و باور نکردنی به نظر میرسید.

رعنا پر سوال به پدرش که داخل اتاق می‌شد چشم دوخت.

-آقاجون…

-بیاین تو دختر…بیاین مادرت کارت داره!

زن با دیدن تردید رعنا چادرش را زیر گلو محکم تر چسبید.

-وا مادر استخاره میگیری چرا؟
آقا رو دعوت کن تو دیگه! زشته. بدو دختر.

معین به در کوچه نگاهی انداخت.
بهادر همان جلوی در سیگاری آتش زده بود. چاره‌ای نداشت.
در حالی باید داخل می‌رفت که همچنان هیچ سر از کار آدم‌های این خانه درنیاورده بود .

سری تکان داد و به سمت رعنا قدم برداشت. مادر رعنا بفرما گویان و خنده کنان داخل اتاق رقت..

-بفرما…بفرما تو آقا شکیبا…توروخدا کلبه درویشی ما رو قابل بدون.

••°• شــــــإﮫرَگــــــ •°••, [16/09/1402 10:11 ق.ظ] ✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۲۵۱

 

از رفتن زن که مطمئن شد خطاب به رعنا سر تکان داد.

-چه خبره؟

رعنا بی‌خبرتر از خودش لب برچید:

-به خدا …به خدا منم نمیدونم.

معین باشه‌ای زمزمه کرد و با ابرو به در تا انتها باز اتاق اشاره ای زد:

– راه بیفت…

-برای…برای چی ؟

-واس این که بفهمیم دیگه خانوم باهوش! تا نریم تو که نمی‌فهمیم.

رعنا حس خوبی نداشت.

-شما برو…برو خونه توروخدا.

معین استرس را از تمام وجود رعنا حس می‌کرد. تا کمی قبل دلش می‌خواست سر به تنش نباشد اما حالا تحمل دیدن حال آشفته‌اش را نداشت.

برای کم کردن اضطراب دخترک یک ابرویش را بالا انداخت.

-بنازم به مهمون نوازیت دمت گرم.

-نمیخوام بیای خونه‌مون!

اصلا انگار این زن برای چزاندن معین آفریده شده بود. آن ابرو که بالا انداخته بود را پایین آورد و اخم هایش را به شدت در هم کشید.

-دیگه دو خط میخندم به روت هوا برت نداره.
راه بیفت گفتم. حالا وقت رفتن نیست.

••°• شــــــإﮫرَگــــــ •°••, [18/09/1402 02:57 ب.ظ] ✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۲۵۲

 

بعد سرش را جلوتر برد و ادامه داد:

-به وقتش زحمت و کم میکنم ! نترس…

گفت و آهسته از کنار رعنا گذشت و جلوی ورودی اتاق ایستاد.

-آی دختر برو تو دیگه! هی هیچی نمیگم جیک جیک میکنن با هم…

بهادر حین شوت کردن سیگار به انتها رسیده به رعنا تشر می‌زد.

-بیفت جلو رعنا تا نزدم این داداشت و ناقص نکردم. بدجور رو مخ منه.

دلش نمی‌خواست داخل اتاق برود اما چاره‌ای نداشت.
خدا را گواه می‌گرفت که اگر معین نبود چادرش را سر می‌کشید و دل به سیاهی کوچه می‌سپرد.

-یالله!

با صدای معین در جا تکانی خورد.

-بفرما تو آقا شکیبا. خوش اومدی…

معین کفش ها را از پا کند.

-رعنا خانم؟ شما بفرما اول…

ناچار چشمی گفت و زودتر از معین داخل اتاق رفت.

پدرش بالای خانه روی تشکچه‌ی مخصوص خودش نشسته بود و بساط منقل و بافورش مثل همیشه به راه و مقابلش پهن بود.

••°• شــــــإﮫرَگــــــ •°••, [19/09/1402 10:05 ق.ظ] ✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۲۵۳

 

آهسته کنار گوش معین که داخل شده و شانه به شانه‌اش ایستاده بود نالید:

-شرمندم…

-بابت چی؟

گفت و با لبخندی که سعی میکرد روی لب‌هایش بنشاند از کنار رعنا گذشت.

-بساطتم که جوره، حاجی.

پیرمرد به پشتی‌اش تکیه زد.
درست از همان وقتی که رعنا خودش را شناخته بود این بساط را همیشه پهن و آماده بالای خانه دیده بود.

دلش می‌خواست زمین دهان باز کند و خودش را به همراه تمام بدبختی‌هایش یک جا درون خودش بکشد.

-بفرما آقا! نمک نداره…

رعنا با اشاره‌ی دست مادرش از داخل آشپزخانه نگاهش با اکراه از صحنه‌ی مقابلش کنده شد و شبیه کسی که چیزی را به خاطر آورده باشد پای‌کوبان به سمت آشپزخانه رفت.

-اینجا چه خبره مامان؟

با نیشگونی که زن از بازویش گرفت دلش ضعف رفت.

-آی مامان…مامان چیکار میکنی؟

– من یا تو که معلوم نیست چه فتنه‌ای شدی که از صبح تو این خونه لشکر کشیه!
چه مرگته افتادی تو خیابونا؟

••°• شــــــإﮫرَگــــــ •°••, [20/09/1402 06:01 ب.ظ] ✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۲۵۴

 

درد بازو از یادش رفت. مات سرش را بالا گرفت.

-من چیکار کردم؟

واسه چی از خونه‌ی شوهرت زدی بیرون؟ خوشی زیر دلت زده؟

-شوهرم مرده، مامان. کدوم شوهر؟
توروخدا بس کنید.

-شوهرت مرده فک و فامیلش که نمردن.

-اونا من و نمیخوان.

-نمیخوان و دم به دقیقه یه نره خر گردن کلفتی در این خونه رو میزنه ؟
فکر آبروی ما نیستی؟

انگار کسی به قلبش چنگ می‌کشید. سرش گیج می‌رفت.

انتظار چیزی جز این را نداشت اما همه‌ی تصوراتش یک چیز بود و مواجه شدن با واقعیت جور عجیبی جگرش را می‌سوزاند.

در حالی که تمام تلاشش را می‌کرد تا اشکش سرازیر نشود با غم به سینه کوبید:

-آبروی شما منم ! من دختر این خونه‌م. دختر شمام. نیستم؟

-دختر این خونه عروس مردمه.
دختر ندادم که با شکم پر برگرده به رسوایی بالای این خونه ! شوهرت مرده؟

سؤالش رعنا را متعجب کرد. گیج و هاج و واج سر تکان داد.

••°• شــــــإﮫرَگــــــ •°••, [21/09/1402 10:11 ق.ظ] ✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۲۵۵

 

-شکل اسبی که به نعل بندش زل میزنه من و نگاه نکن! جواب من و بده .
میگم شوهرت مرده؟

-آره! مرده…محمد مرده …

-خیلی خب. این بچه که به دل میکشی مگه بچه‌ی اون گور به گور شده نیست؟
برو بشین بالای خونه‌ی شوهرت بچه ت و بزرگ کن.

غم عالم روی دلش سنگینی می‌کرد.
انگار هرچه بیشتر دست و پا می‌زد به جای نجات از این گنداب همان اندک انرژی باقی مانده‌ی خودش بود که تحلیل می‌رفت.

کمرش را صاف کرد و در حالی که گوشت دردناک بازویش را از بین پنجه های مادرش بیرون می‌کشید عقب عقب رفت.

-اونا من و نمی‌خوان. میخوان شوهرم بدن به خدا. دیگه چه جوری بگم؟

-خب شوهر کن بدبخت خدا زده.
فکر کردی بالای خونه‌ی بابات خبریه؟
میخوای برگردی بشینی سر جیگر من؟
صبح تا شب تو روی اون بابای مفنگی و اون بهادر از خدا بی خبر نگاه کنی؟

غصه که یکی دوتا نبود.
بازوی دردناکش را مالید و آرزو کرد کاش می‌توانست دستی هم بر سر دل پر از دردش بکشد.

-میخواستن بدنم به یه پیرمرد، مامان.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 20

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان دژخیم

  خلاصه رمان: عشقی از جنس خون! روایت پسری به نام سیاوش، که با امضای یه قرارداد، ناخواسته وارد یه فرقه‌ی دارک و ممنوعه…
رمان کامل

دانلود رمان غبار الماس

    ♥️خلاصه: نوه ی جهانگیرخان فرهمند، رئیس کارخانه ی نساجی معروف را به دنیا آورده بودم. اما هیچکس اطلاعی نداشت! تا اینکه دست…
رمان کامل

دانلود رمان پدر خوب

خلاصه: دختری هم نسل من و تو در مسیر زندگی یکنواختش حرکت میکنه ، منتظر یک حادثه ی عجیب الوقوع نیست ، اما از…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x