-نمیرم! نمیارم…تا این بیچارهی از همه جا بیخبر از این خونه نره بیرون هیچ جا نمیرم …
معین روی دو زانو نشست. معذب بودن از تک به تک اعضا و جوارحش پیدا بود.
-آروم بگیر زن حسابی! چیه؟
انگار همه کور و کر و لال شده بودند .
جلو رفت و با انگشتانش از پارچه ی پیراهن معین چسبید.
-پاشو…پاشو برو نذار خار و ذلیلم کنن…
-چی میگی؟ خار و ذلیلت کنن واسه چی؟
مادرش از جا برخواست و بلند صدا زد:
-بهادر! بیا خواهرت و ببر، پسر…
دم درآورده واسه من…
-دم درآوردم؟
گفت و عقب کشید و مثل دیوانه.ها به پشت خودش نگاهی انداخت.
-دم که داشتم!
بعد جفت انگشتان اشارهاش را به شکل شاخ روی سرش گذاشت.
-اینم شاخام …اینارو داشتم …نداشتم که …
مادرش جیغ کشید .
-دهنت و ببند!
معین نیم خیز شد.
-رعنا به خودت بیا ! به اون بچه رحم کن حداقل دختر. چت شد تو؟
••°• شــــــإﮫرَگــــــ •°••, [03/10/1402 03:06 ب.ظ]
✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۲۶۳
بعد رو به زن کرد و ادامه داد.
-داستان چیه حاج خانم؟
-والا بالله که این دختر دیوونه ست…
من میگم مگه میشه کسی خشک و خالی و الکی راه بیفته دنبال یه زن جوون این دختر همش میگه…
حرفش با صدای جیغ رعنا نصفه کاره ماند…
-مامان!!! تمومش کن…
پدرش اشارهی تندی با چشم و ابرو انداخت.
-بگیر بتمرگ سر جات! مادرت خیر و صلاحت و میخواد…
-من نمیخوام! من این صلاح و نمیخوام.
اونوقت هم که منو فرستادید خونهی محمد امین خیر و صلاحم و میخواستید؟
فکر کردید نمیدونم؟ نفهمیدم؟
که بهادر چه حرفایی زده بود با محمد ؟
فکر میکنید نفهمیدم پول دیهی اون بدبختی که بهادر با چاقو تو دعوا یه کلیه شو ناقص کرده بود با پولی که از محمد گرفتید دادید؟
معین از جا بلند شد و درست مقابل رعنا ایستاد.
-یه دقیقه زبون به دهن بگیر !
مردمک چشم رعنا میان دریای اشک بالا و پایین میشد.
-تورو به هرچی میپرستی برو…
بهادر در اتاق را باز کرد و با عجله خودش را داخل انداخت.
••°• شــــــإﮫرَگــــــ •°••, [04/10/1402 03:02 ب.ظ]
✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۲۶۴
-چه خبرتونه صداتون تا هفت تا محله اونور ترم میاد؟ بابا من تو این محل آبرو دارم.
رعنا بی اختیار پوزخند زد:
-آبرو! ببین کی داره از آبرو حرف میزنه…
بهادر به سمتش خیز برداشت.
-هوی! میام دهنت و پاره میکنما…
یه کاری نکن یه بلایی سرت بیارم هیچ کس تف تو صورتت نندازه…
رعنا اختیار از دست داده بود. به سینه کوبید و هق زد.
-بیا بزن! بیا هرکاری میخوای بکن…
مرده رو از چی میترسونی؟ من همون وقتی که با چهار تا اسکناس عوضم کردی که گند و گهت و بپوشونی مردم بهادر!
بهادر با مشت بالا گرفته جلو آمد.
-پس چی که میزنم!
اصلا زن بیوه رو باید از ریخت و شمایل انداخت که فردا رسوایی بار نیاره!
خون درون رگ های معین جوشید و با یک خیز راه بهادر را بست.
-خودت میزنی یا شوهرت؟ بی صاحابه مگه؟
-آ قربون آدم چیزفهم!
••°• شــــــإﮫرَگــــــ •°••, [05/10/1402 05:43 ب.ظ]
✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۲۶۵
سر هر چهار نفرشان به سمت زن چرخید که چادرش را به دندان میگرفت.
-منم همین و میگم دیگه! این دختر امون نمیده که …
رعنا دهن باز کرد چیزی بگوید که معین عصبی سر تکان داد و دستش را به نشان سکوت در برابر رعنا بالا گرفت..
-صدات در بیاد نه من نه تو! بذار مادرت حرف بزنه…
رعنا پلک فرو بست و عقب عقب رفت .
وقتی زورش نمیرسید تقلایش بیهوده بود.
-باشه …باشه حرفش و بزنه…
اشک و لبخندی کج و کوله در صورتش مخلوط بود.
– من دیگه لال میشم. لالِ لال!
گفت و در دورترین نقطهی اتاق درست مقابل ورودی آشپزخانه نشست و دستش را روی شکمش گذاشت.
در تمام مدت طفلش شبیه ماهی درون شکمش بالا و پایین پریده بود.
-بگو حاج خانم…
سرش را میان دستانش گرفت.
همان سری که از شدت درد در آستانهی انفجار بود.
-جونم برات بگه که از قدیم ندیم گفتن دختر باس بره خونهی شوهر …
••°• شــــــإﮫرَگــــــ •°••, [06/10/1402 05:46 ب.ظ]
✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۲۶۶
معین با نگاهی به رعنا دستها را به سینه زد.
-خب؟
-حالا این دختر ما بختش سیاه بود. گناه خودشه؟ شما بگو…
بی حرف تنها سر بالا انداخت. زن تاکید کرد:
-بگو دیگه ! شما بگو خودت …
ماشالله بهت میخوره اهل فکر و منطق هم باشی.
گیج و کلافه سرش را تکان داد.
-من چی بگم حاجخانم. شما حرفت و بزن دیگه.
زن پشت چشمی نازک کرد و ادامه داد:
-من واسه زدن حرفم تمام حواست و میخوام، پسر حاجی.
این که الکی اینجا وایسی و واسه گذشتن وقت سر تکون بدی که به درد من نمیخوره.
معین راست ایستاد .
کمی هم شرمنده شده بود. هر چه نباشد او دست پروردهی حاج مرتضی بود.
-شرمنده حاج خانم . گوشم با شماست. بفرما. چی و باید بگم؟
-قربون آدم چیز فهم.
میگم این که آقا داداش شما به رحمت خدا رفت و دختر من هنوز عروس نشده رخت سیاه به تنش نشست گناه خودشه؟
نه از این حرف ها چیزی میفهمید نه از حالت و نگاه رعنا سر در میآورد.
-نه ! خب گناه این بنده خدا چیه؟
••°• شــــــإﮫرَگــــــ •°••, [07/10/1402 02:44 ب.ظ]
✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۲۶۷
خیلی خب! همین و میخواستم بشنوم ازت.
خدا بیامرزه آقا داداشت و هم پسرم…
پس گناه دختر من نیست که به چوب گناهش بخواد تنهایی بکشه.
-خدا رفتگان شمارو هم بیامرزه…ولی میشه یه جوری بگید دوزاری کج منم بیفته؟
گفت و الکی خندید و در همین الکی خندیدن با دیدن برق روی گونهی رعنا مات شد.
چشمهایش را تنگ کرد.
اشک بود؟ اشتباه ندیده بود؟ سرش را به نامحسوس ترین شکل ممکن تکان داد.
-چیه؟
و رعنایی که به جای جواب با چشمانی که کاسهی آب بود نگاه دزدید سوال بیجوابش را هزار بار بیشتر و بیشتر کرد.
-گوشت با منه آقا شکیبا؟
سرش را به نشان تایید بالا و پایین کرد.
بله حاج خانم بفرما..
-داشتم میگفتم.
حالا شما بفرما تکلیف دختر ما چیه؟
باید یه عمر سیاه تنش کنه ؟
آنقدر که گیساش رنگ دندوناش بشه؟
معین دوباره رعنا را از نظر گذراند.
شاید برای اولین بار بود که در صورتش مکث میکرد.
سعی کرد نگاه بگرداند اما موفق نبود.
احمقانه بود که رعنا را وقتی گیسش به رنگ دندانهایش شده بود هم تصور میکرد.
من بمیرم واسه رعنا😭مرسی قاصدک جونم