رمان شاهرگ پارت 51

4.5
(16)

 

آخرین نگاه را از آینه‌ی جلو به در بسته‌ی خانه‌ی رعنا انداخت و ادامه داد:

-اما زود میرسونم خودم و…

گفت و در حالی که تماس را بی خداحافظی قطع و پایش را روی پدال گاز می‌فشرد آینه ی روبرو را با یک حرکت دست جا به جا کرد.

دیگر حتی اگر نمی‌خواست هم اتصال نگاهش با آن در لعنتی از میان رفته بود.

-اصلا برو به درک!

خودش هم نمی‌دانست چه مرگش شده بود .

مغزش در آستانه ی آنفجار قرار داشت و به خیال خودش این درد فقط با رفتن بود که آرام می‌گرفت.

پیچ کوچه‌‌ای که خانه‌ی رعنا در آن قرار داشت را که به سمت خیابان پیچید بالاخره لبخند زد:

-تموم شد معین…بالاخره تموم شد!

بعد با کف دست چند باری روی فرمان کوبید و فریاد زد:

-تموم شد!

گفت و صدای موزیک را تا انتها بالا کشید و تمام مسیر را با خواننده زمزمه کرد.

در خیال خودش به پایان تمام ماجرا هایی که از سر گذرانده بود لبخند میزد اما تمام نشده بود و این را خودش از هرکسی بهتر می‌دانست.

حتی چند ساعت بعد وقتی با یکی از آن دختر های آنچنانی که  در آغوشش خزیده بود و با انگشت روی سینه ی برهنه اش می‌کشید در تاریک و روشن جاده به سمت مقصدی نامعلوم می‌رفت هم خوب می‌دانست که  هیچ چیز تمام نشده بود.

••°• شــــــإﮫرَگــــــ •°••, [27/10/1402 02:48 ب.ظ] ✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۲۸۲

*

-ذلیل مرده آب شده رفته تو زمین…

تلفن را بین گوش‌هایش جا به جا کرد و آن را بین فضای خالی مابین گوش و شانه‌اش نگه داشت.

-مگه نمیخواستین از سر بازش کنید. خب الان رفته دیگه!

-اینجوری؟ با رسوایی؟

سیگاری از پاکت بیرون کشید و همزمان نگاهی به فیلتر  سیگارهای خاموش و به انتها رسیده‌ی زیر پایش انداخت.

-کدوم رسوایی مادر من شمام سوزنتون گیر کرده. بچه صغیر نبوده که.زن گنده ست.
یه زمانی به ما وصل بوده حالا دیگه نیست و اختیارش دست خودشه!

آسیه فین فین کرد.

-غلط کرده با اون بابای مفنگیش لکاته خانوم! آستین سرخود شده واسه من؟
میخواد آبروی بابات و بزنه سر چوب تو چه ساده ای بچه‌ی من!

سیگار را بین لب‌هایش گذاشت و دستش را در جستجوی فندک روی لباسش کشید.

-مامان محمد فوت شده ها!

-ای بچه م محمد…ای مظلوم محمد …
ای مادرت بمیره پسر مظلومم که اون پتیاره خودت و کشت و حالا هم کمر بسته به سر بریدن آبروت!

••°• شــــــإﮫرَگــــــ •°••, [28/10/1402 05:45 ب.ظ] ✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۲۸۳

 

دستش که به فندک خورد همزمان نفس کلافه‌اش را بیرون فرستاد.

-باز شروع شد! به ولای علی یه جور میگی کُشت آدم کرکاش میریزه !
کی کُشت آخه!

-همون زنیکه! همون از خدا بی‌خبر.
همون شیطان مونث .

-چجوری کشت مامان؟
یه چاقو ورداشت کرد تو شیکمش؟

-مگه حتما باس چاقو می‌کرد تو شکم پسر ننه مرده‌ی من؟
معلوم نیست اون شب پشت تلفن چی ور ور می‌کرد بچه‌م حواسش پرت شد تصادف کرد . وگرنه بچه‌م رانندگیش حرف نداشت.

بالاخره فندک زد و سرش را برای روشن کردن سیگار جلو کشید.

-صدای چی بود؟

کام اول را سنگین‌تر از همیشه گرفت و بدون آن که جواب آسیه را بدهد به حرکت امواج خیره شد.

از وقتی رسیده بودند حتی داخل ویلا هم نرفته بود تنها روی همین صندلی رو به دریا نشسته و سیگار پشت سیگار آتش زده بود.

-با توام ذلیل مرده!

الان گیرت از رعنا در اومد فرو شد تو من؟

••°• شــــــإﮫرَگــــــ •°••, [30/10/1402 05:51 ب.ظ] ✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۲۸۴

 

-سیگار بکشی ازت راضی نیستم!

دروغ بگم نمیکشم ازم راضی میشی؟
ول کن سر و کله‌ی مارو نوکرتم!

-حالا تو واجب بود تو این هیر و ویر بری شمال؟‌ کی میخوای کمک حال آقات و داداشت باشی!

-من و میخوان چیکار؟
نه اونا بچه‌ن نه من ننه‌ی شیر ده ! ول کن تو رو حضرت عباس.

دارن دنبال رعنا می‌گردن! تو نباس باشی کمک حالشون؟

-رعنا گم نشده که بخواد پیدا بشه

آسیه صدایش را پایین آورد.

-تو ازش خبر داری؟

دست آزادش را به صورتش کشید.
کلافه بود. تصویر نگاه آخر رعنا از پیش چشمش به هر جان کندنی هم که بود کنار نمیرفت.

-من چه خبری دارم آخه مادر من!

آسیه آه بلند بالایی کشید.

-مجید بچه‌م شهر و الک کرده.
آخه جز خونه‌ی آقاش جایی رو نداره که بره که اونجام نبود.
حالا باز بگم امروز بره یه سر و گوشی آب بده.

-دیروز نبوده امروز هست؟

نمی‌دانست چرا با تمام وجود می‌خواست مجید را از رعنا دور نگه دارد.

-چه میدونم ! عقلم که به جایی قد نمیده مامان.

••°• شــــــإﮫرَگــــــ •°••, [01/11/1402 02:46 ب.ظ] ✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۲۸۵

 

-آخه پیداش کنید که باز ردش کنید؟ مگه نمیخواستید شوهرش بدید؟

-بابا کو شوهر! گفتیم فعلا شیرینی بخورن.
خبر مرگش تا تِرِکمون نزنه که نمیتونه حلال کسی بشه. گفتیم یارو نپره تا این خبر مرگش بزاد که اونم اونجوری گذاشت تو کاسه‌مون…

کام آخر را از سیگارش گرفت‌ و فیلتر را کنار باقی سیگار‌های کشیده شده جلوی پایش انداخت.

-به مجید بگو خودش و قاطی نکنه!

-وا ! چرا؟

-دو تا پسر داره به هر حال…

گفت و خندید.
هر طور شده باید حواس مادرش را از سرکشی مجدد به خانه‌ی پدری رعنا پرت می‌کرد.

-زهر مار خیر ندیده!
خیرت که نمیرسه مسخره بازی هم در میاری! من نمیدونم سر تو چی خوردم…

-عشقم…؟

با شنیدن صدایی کوتاه و ظریف با سرعت نور به پشت سر چرخید.

-صدای کی بود؟

بدون ان که جواب آسیه را بدهد با دیدن دختری که دیشب به عنوان پارتنر با او راهی شمال شده بود فورا انگشتش  را به نشان سکوت روی بینی اش گذاشت.

••°• شــــــإﮫرَگــــــ •°••, [02/11/1402 02:45 ب.ظ] ✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۲۸۶

 

-معین جز جیگر زده با توام ! صدای کی بود ؟ با کی رفتی شمال اصلا؟

-با ممد و سیا دیگه! همون اولش گفتم که…

-تو به گور هفت جد آباد اون خاندان گور به گوریه آقات خندیدی!
این صدای ممد بود یا سیا؟ میخوای بگی من با این موی سفید خِرِفت شدم صدای مرد و از زن دیگه تشخیص نمیدم؟

نگاه دوباره‌ای به دختری انداخت که حالا با لب های برچیده شده نگاهش می‌کرد.

-خراب کردم؟

انگشت اشاره‌اش را دوباره به بینی چسباند و این بار بی‌صدا لب جنباند.

-خفه‌خون بگیر!

آسیه از آن طرف دست بردار نبود.

-مگه با تو نیستم من؟

– به ولله رنده کشیدی من و مامان! چی بگم الان؟

-دختر باهات باشه ازت راضی نیستم!

-من که هر کار کنم شما از ما ناراضی هستی نوکرتم. اینم روش…

آسیه جیغ جیغ کرد.

-پس با دختر رفتی …
معین دستت به این آکله‌ها بخوره شیرم و حلالت نمیکنم…

••°• شــــــإﮫرَگــــــ •°••, [04/11/1402 05:58 ب.ظ] ✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۲۸۷

 

لب‌هایش را روی هم فشرد و سیگار دیگری از پاکت بیرون کشید.
صدای آسیه همچنان پیوسته به گوشش میرسید.

-به خدا که یه موی داداشت به تن تو نیست .

-خدا رو شکر.

-خدادرو شکر چی؟ تو اصلا خدا میشناسی.

-نه! پسر بزرگت میشناسه !
همون خدا رو شکر که از آقا مجیدت یه مو تو این هیکل ما نیست.
کاری نداری مامان؟

-میخوای بری ور دل آکله خانم؟

-نه میخوام برم خودم و بندازم تو دریا !
دهن مهن نذاشتی واسه ما بسکه ساعت ۶ صبح ناله نفرین کردی…

-من خیر و صلاحت…

حتی نذاشت حرف آسیه به انتها برسد.

-خدافظی حاج‌خانم!

گفت و بی‌معطلی آیکون قرمز رنگ را با حرص لمس کرد و تماس را به انتها رساند.

-پوف….

گوشی را روی صندلی کنارش پرت کرد و سیگار را روی لبش گذاشت.

-حالا چرا جلو نمیای!

دخترک همچنان پشت سرش بود.

-با منی؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 16

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان جرزن

خلاصه : جدال بین مردی مستبد و مغرور و دختری شیطون … آریو یک استاد دانشگاه با عقاید خاصه که توجه همه ی دخترا…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نازنین مقدم
6 ماه قبل

آخه که دروغ نگم داداش سید معین مون عاشق شد رفت….یه دونه ای قاصدکی♥️

آخرین ویرایش 6 ماه قبل توسط نازنین مقدم

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x